تک بیت ها – صائب تبریزی
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما چه از ما میتوان بردن، چه با ما میتوان کردن؟
خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من
خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت
داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است
داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است دستی از دور برین آتش سوزان داریم
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
در سلسلهٔ یک جهتان نیست دورنگی
در سلسلهٔ یک جهتان نیست دورنگی یک ناله ز صد حلقهٔ زنجیر برآید
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانهام
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه
دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه بر چراغ زندگی دست حمایت میشود
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست میزاید از تعلق ما هر غمی که هست
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند باغ را در بسته دارد غنچهٔ دلگیر من
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار دیگر به هیچ سلسلهای آشنا نیم
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا با میهمان ز خانه صفا میرود برون
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است تا خویش را چو آینه هموار کردهایم
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس
شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم
شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی که پنداری زمین را میکشند از زیر پای او
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
عدم ز قرب جوار وجود زندان است وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب که در ایام خزان صاف شود آب بهار
عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم
عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست
قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست نامهٔ ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟ که خارها همه گردن کشیدهاند امروز
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب تا ببینیم چه از آب برون میآید!
کوچهٔ زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
کوچهٔ زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون میآورد
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهٔ عشق
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم چون زمین، آینهٔ حسن بهاران شدهایم
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی چون فاصلهٔ بیت بود فاصلهٔ ما
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود چندان که می خوری غم ایام بیشتر
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند
مصرع برجستهام دیوان موجودات را
مصرع برجستهام دیوان موجودات را زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم