تک بیت ها – صائب تبریزی
در کارخانهای که ندانند قدر کار
در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
دور نشاط زود به انجام میرسد
دور نشاط زود به انجام میرسد می چون دو سال عمر کند، پیر میشود
ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر
ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر عنان گسستهتر از رشتههای بارانم
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه
ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ که روز من به شتاب شب وصال گذشت
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟ بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی
شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید
شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید قطره ماست که زندانی گوهر شده است
شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد
شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
طی شد ایام برومندی ما در سختی
طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار میکند ساز از برای محفل دیگر مرا
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شدهام
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل که شب قدر نهان در رمضان میباشد
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد ورنه با موی میان یار همتابیم ما
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام دولت از سلسلهٔ تاک نیاید بیرون
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر میداشت آوازی، شکست شیشهٔ دلها
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا