تک بیت ها – صائب تبریزی
در قلزمی که ابر کرم موج میزند
در قلزمی که ابر کرم موج میزند اندیشه چون حباب ز دامانتر مکن
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن میشناسد دل من بوی دل سوخته را
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
ز بس خاک خورده است خون عزیزان به هر جا که ناخن زنی خون برآید
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این بادهٔ پرزور را
صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز
صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز طالع برگشتهٔ نقش نگین داریم ما
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
عافیت میطلبی، پای خم از دست مده
عافیت میطلبی، پای خم از دست مده که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کرد و رفت
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کرد و رفت از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار چون لاله بر زمین ننهادند جام را
غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد
غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟ خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب سایهٔ ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
کیست جز آینه و آب درین قحطآباد
کیست جز آینه و آب درین قحطآباد که کند گریه به روز سفر از دنبالم
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
گرفتم این که نظر باز میتوان کردن
گرفتم این که نظر باز میتوان کردن به بال چشم، چه پرواز میتوان کردن؟
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است باغ را چون ابر در آغوش میباید کشید
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشاندهایم
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشاندهایم آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهایم
مرا که خرمن گل در کنار میباید
مرا که خرمن گل در کنار میباید ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت گوهر نمیشود بند، در رشتهٔ گسسته
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
مهرهٔ گل، پی بازیچهٔ اطفال خوش است
مهرهٔ گل، پی بازیچهٔ اطفال خوش است دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال طعمهٔ خاک شود هر که فشاند ما را
نشاط یکشبهٔ دهر را غنیمت دان
نشاط یکشبهٔ دهر را غنیمت دان که میرود چو حنا این نگار دست به دست
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش هنوز درد دل آغاز میتوان کردن
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم میکشی آخر چراغی را که روشن میکنی