تک بیت ها – صائب تبریزی
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم تابر زیان خلق گزینیم سود خویش
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج آسایش منزل نبود در سفر ما
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس خلوتی چون غنچهٔ تصویر میباید مرا
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما گریهٔ طفلان نمیسوزد دل گهواره را
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیدهٔ غربال را
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من بر سر ره چون کلید اهل فال افتادهام
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینهٔ گرم مرا حق نفس بسیارست
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر چنان رود که دل مور را نیازارد
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ اگر ز ما نستانند چشم گریان را
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب پیاله را قدح شیر میکند مهتاب
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن هزار مرحله دارد شکستهپایی ما
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار که در بهشت حلال است باده نوشیدن
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد آب روان میدانیم
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند پای به خواب رفته درین ره روانترست
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن کاش در پای خم میشکند شیشهٔ ما
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست
در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد
در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم
در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید
در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید بر صفحهٔ دریا نتوان مشق شنا کرد