تک بیت ها – صائب تبریزی
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهٔ ما
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
یک دل به جان رساند من دردمند را
یک دل به جان رساند من دردمند را با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است در درون خانهاش ماه است و بیرون آفتاب
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار
از هجر شکوه با در و دیوار میکنم
از هجر شکوه با در و دیوار میکنم چون داغ دیدهای که کند گفتگو به خاک
اشک من و رقیب به یک رشته میکشد
اشک من و رقیب به یک رشته میکشد صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم
انصاف نیست آیهٔ رحمت شود عذاب
انصاف نیست آیهٔ رحمت شود عذاب چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش
ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش بسیار بر رضای دل باغبان مباش
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
به آب میبرد و تشنه باز میآرد
به آب میبرد و تشنه باز میآرد هزار تشنه جگر را چه زنخدانش
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد اگر در دست من میبود، اول بار میبستم
به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم
به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار باور نمیکنند تهیدستی مرا
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ کوته کن این بهانهٔ دنبالهدار را!
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ چو هیچ وقت نیامد به کار گریهٔ شمع
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
چون سرو در مقام رضا ایستادهام
چون سرو در مقام رضا ایستادهام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
حرصی که داشتم به شکار پری رخان چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری شد به خواب عدم از تلخی افسانهٔ عشق
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟
خون مرا به گردن او گر ندیدهای
خون مرا به گردن او گر ندیدهای در ساغر بلور، میناب را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من گریهها دارم چو شمع انجمن در آستین
در تلافی، میوهٔ شیرین به دامن میدهیم
در تلافی، میوهٔ شیرین به دامن میدهیم همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر میخوریم
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم در دست دشمن است سلاح نبرد ما
در کارخانهای که ندانند قدر کار
در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک