تک بیت ها – صائب تبریزی
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟ که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانهاش
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل
نمیروم قدمی راه بی اشارهٔ دل که خضر راه نجات است استخارهٔ دل
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ
نیست از مستی، زنم گر شیشهٔ خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم
هر که باری ز دل رهروان بردارد
هر که باری ز دل رهروان بردارد راست چون راه، سبکبار به منزل برود
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا دادهایم ما
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست دیوانهای میانهٔ طفلان نشسته است
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
از شیر مادرست به من می حلال تر
از شیر مادرست به من می حلال تر زین لقمهٔ غمی که مرا در گلو گرفت
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان آستین بر گریه شمع مزارم میکشد
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی
ای که چون غنچه به شیرازهٔ خود میبالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
این زمان در زیر بار کوه منت میروم
این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار میکشد
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانهٔ ما
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذر ساختهام
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانهام
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نیم