تک بیت ها – صائب تبریزی
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم از آب، همین گریهٔ تلخی است به جویم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
باغ و بهار چشم و دل قانع من است صحرای سادهای که نروید گیاه ازو
بر روی نازبالش گل تکیه میکند
بر روی نازبالش گل تکیه میکند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن، سایهٔ شاه و گدا یکسان بود
بعد عمری چون صدف گر قطرهٔ آبی خورم
بعد عمری چون صدف گر قطرهٔ آبی خورم در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره
به پای قافله رفتن ز من نمیآید
به پای قافله رفتن ز من نمیآید چو آفتاب به تنها روی برآمدهام
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
به زیر خاک غنی را به مردم درویش اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید
به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا سواد شهر بود آیهٔ عذاب مرا
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
چشم از برای روی عزیزان بود به کار یعقوب را به دیدهٔ بینا چه حاجت است ؟
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟ که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم چون صبح صادق از نفس راستین خویش
در جهان آگهی خضری دچار من نشد
در جهان آگهی خضری دچار من نشد میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست
ریشهٔ نخل کهنسال از جوان افزونترست بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را