تک بیت ها – صائب تبریزی
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شدهام
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل که شب قدر نهان در رمضان میباشد
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد ورنه با موی میان یار همتابیم ما
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام دولت از سلسلهٔ تاک نیاید بیرون
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر میداشت آوازی، شکست شیشهٔ دلها
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
هر که از حلقهٔ ارباب ریا سالم جست
هر که از حلقهٔ ارباب ریا سالم جست هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
هزار حیف که در دودمان عشق نماند کسی که خانهٔ زنجیر را بپا دارد!
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر
هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز دست مرا ببین به گریبان چه میکند
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است در این باغ
از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل
از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل عهدی که ما به شیشه و پیمانه بستهایم
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود زین صدای آب، سنگینتر شد آخر خواب من
از قید فلک بر زده دامن بگریزید
از قید فلک بر زده دامن بگریزید چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
امیدم به بی دست و پایی است، ورنه
امیدم به بی دست و پایی است، ورنه چه کار آید از دست و پایی که دارم؟
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم که به صد گریهٔ مستانه نیاید بیرون
ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است
ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است گر روشنی چشم منی، پردهنشین باش
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد
بال و پر همند حریفان سست عهد
بال و پر همند حریفان سست عهد بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک وادی امکان ندارد همچو من افتادهای
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب !
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را