تک بیت ها – صائب تبریزی
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب !
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست
ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم
ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار از سرمهٔ سیاهی منزل چه فایده؟
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟
ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟ چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمیآید
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمیآید درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار ماهیان بیزبان عالم آبیم ما
برسان زود به من کشتی می را ساقی
برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست !
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست زمین میکدهٔ ما به آب نزدیک است
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
بوی گل و باد سحری بر سر راهند گر میروی از خود، به ازین قافلهای نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر دامان فرصتی است که از دست دادهای
تا در کمند رشتهٔ هستی فتادهام
تا در کمند رشتهٔ هستی فتادهام دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست روز آزادی طفلان به معلم بارست
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان در بهار آن کس که میبندد در بستان خویش
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟ دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم
چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم
چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم در موج خیز خون، نفس پاک میزنیم
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
چون ماه درین دایره هر چند تمامم از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
خاطرت از شکوهٔ ما کی پریشان میشود؟
خاطرت از شکوهٔ ما کی پریشان میشود؟ زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو
خندهٔ کبک از ترحم هایهای گریه شد
خندهٔ کبک از ترحم هایهای گریه شد تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
در سپند من سودازده آتش مزنید
در سپند من سودازده آتش مزنید که پریشان شود از نالهٔ من انجمنی
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوهٔ این شاخ پست را
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس خال بیاض گردن او انتخاب ماست
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری انگشت ترجمان زبان است لال را
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم
رخسارهٔ ترا به نقاب احتیاج نیست
رخسارهٔ ترا به نقاب احتیاج نیست هر قطره عرق به نگهبان برابرست