تک بیت ها – صائب تبریزی
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
ز بس خاک خورده است خون عزیزان به هر جا که ناخن زنی خون برآید
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد
زلیخا همتی در عرصهٔ عالم نمییابد به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این بادهٔ پرزور را
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
طی شد ایام برومندی ما در سختی
طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار میکند ساز از برای محفل دیگر مرا
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شدهام
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل که شب قدر نهان در رمضان میباشد
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد ورنه با موی میان یار همتابیم ما
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام دولت از سلسلهٔ تاک نیاید بیرون
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر میداشت آوازی، شکست شیشهٔ دلها
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
هر که از حلقهٔ ارباب ریا سالم جست
هر که از حلقهٔ ارباب ریا سالم جست هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
هزار حیف که در دودمان عشق نماند کسی که خانهٔ زنجیر را بپا دارد!
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد