تک بیت ها – صائب تبریزی
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟ که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم چون صبح صادق از نفس راستین خویش
در جهان آگهی خضری دچار من نشد
در جهان آگهی خضری دچار من نشد میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار
در زیر خرقه شیشهٔ می را نگاه دار این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند!
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمیشود
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق
ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو
ز من به نکتهٔ رنگین چون لاله قانع شو که از برای درودن نکشتهاند مرا
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است
سیل درماندهٔ کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار
شحنهٔ دیده وری کو، که درین فصل بهار هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیلهٔ پرویز نامردانه بود
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم
عمر عزیز را به میناب صرف کن
عمر عزیز را به میناب صرف کن این آب را به لالهٔ سیراب صرف کن
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش
غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان میبود
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد