تک بیت ها – صائب تبریزی
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا من همان ذوقم که مییابند از گفتار من
مصیبت دگرست این که مرده دل را
مصیبت دگرست این که مرده دل را چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان با دل سوخته و خون جگر ساختهام
میداشت کاش حوصلهٔ یک نگاه دور
میداشت کاش حوصلهٔ یک نگاه دور شوقی که میبرد به تماشای او مرا
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم
نکند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل
نکند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام از حق گذشتهایم و به باطل نمیرسیم
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن خون دل از پیالهٔ زر میدهد مرا
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم
هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم شیشهٔ ناموس عالم در بغل داریم ما
هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ
هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ حل این عقد ز سرپنجهٔ تدبیر مخواه
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر میگفتم!
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن گلها به جای چشم، دهن باز کردهاند !
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
از حوادث هر که را سنگی به مینا میخورد
از حوادث هر که را سنگی به مینا میخورد از دل خونگرم ما آواز میآید برون
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
بار گران، سبک به امید فکندن است
بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زندهایم ما
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد میشناسد بستر بیگانه را پهلوی من
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست جز دست اختیار که بر هم نهادهای
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
به خموشی نشود راز محبت مستور
به خموشی نشود راز محبت مستور چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب خیز تا چون موجهٔ دریا وداع هم کنیم
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون خنده در هنگامهٔ ماتم نمیباید زدن
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم که صبح عید بود روی گلفروش مرا
چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش
چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام