تک بیت ها – صائب تبریزی
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ در روز ابر، بادهٔ چون آفتابگیر
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند که در خرابی هم یکدلند میخواران
دیوانهٔ ما را نخریدند به سنگی
دیوانهٔ ما را نخریدند به سنگی در کوچهٔ این سنگدلان چند توان بود؟
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند
سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند یاد دارم از صدف این نکتهٔ سربسته را
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید پردهٔ دیگر شد از غفلت برای خواب من
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
عالم بیخبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را پروای باد نیست چراغ نشانده را
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک
قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال از جویبار ساقی کوثر گذشته است
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار که نفس سوخته از خاک بدر میآید
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
معیار دوستان دغل، روز حاجت است
معیار دوستان دغل، روز حاجت است قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم کز آشیانه پریدن ز من نمیآید
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد این ابر از نسیم پریشان نمیشود
نسبت به شغل بیهدهٔ ما عبادت است
نسبت به شغل بیهدهٔ ما عبادت است از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
هر که مست است درین میکده هشیارترست
هر که مست است درین میکده هشیارترست هر که از بیخبران است خبردارترست
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد
هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟
یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟ این نه موجی است که از خاطر ساحل برود