تک بیت ها – صائب تبریزی
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهٔ تاک
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ که در فضای زمین، گوشهٔ فراغ نماند
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم خزان در آینه برگ لاله میبینم
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است پروای باد نیست چراغ مزار را
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر سنگین دلی که توبهٔ مارا شکسته است!
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم میآید
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
دوستان آینهٔ صورت احوال همند
دوستان آینهٔ صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق همرقص نیستی شو و دست شرار گیر
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعرهٔ مستانهای در کار گردون کردهایم!