تک بیت ها – صائب تبریزی
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد
پیری مرا به گوشهٔ عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالها دامان محشر بود در دستم
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
چهرهٔ یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایهٔ دستی ز اخوان وطن میخواستم!
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من
دریا شود ز گریهٔ رحمت، کنار من از چشم هر که قطرهٔ اشکی روان شود
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم
دست کرم ز رشتهٔ تسبیح بردهایم روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان
دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان در کوچهٔ سلامت زنجیر بوده است
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟
روزگاری است که در دیر مغان میریزد
روزگاری است که در دیر مغان میریزد آب بر دست سبو، گریهٔ مستانه ما
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد در این کشور عزیزان را به هم
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر درازست نام او
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند
غفلت زدگان دیدهٔ بیدار ندانند از مردهدلی قدر شب تار ندانند
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
قامت خم برد آرام و قرار از جان من خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود که جهانی همه یک تن شود از خاموشی