تک بیت ها – صائب تبریزی
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن به اختیار پشیمانی اختیار مکن
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند که آبروی سفال شکسته از باده است
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را
فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری
مجوی در سفر بیخودی مقام از من
مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید!
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست کج بنا کردند از اول، قبلهٔ این خانه را
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب تا بوسهٔ من بر لب بام تو نویسند
نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را
نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است