تک بیت ها – صائب تبریزی
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم که در خزان به شکر خواب نو بهار روم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
دوستان آینهٔ صورت احوال همند
دوستان آینهٔ صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق همرقص نیستی شو و دست شرار گیر
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعرهٔ مستانهای در کار گردون کردهایم!
غم مرا دگران بیش میخورند از من
غم مرا دگران بیش میخورند از من همیشه روزی من رزق دیگران باشد
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی
گریزد لشکر خواب گران از قطرهٔ آبی به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری
مجوی در سفر بیخودی مقام از من
مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید!
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم