تک بیت ها – صائب تبریزی
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر چنان رود که دل مور را نیازارد
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ اگر ز ما نستانند چشم گریان را
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب پیاله را قدح شیر میکند مهتاب
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن هزار مرحله دارد شکستهپایی ما
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار که در بهشت حلال است باده نوشیدن
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد آب روان میدانیم
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند پای به خواب رفته درین ره روانترست
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن کاش در پای خم میشکند شیشهٔ ما
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست
در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد
در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم
در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید
در معرکهٔ عشق، دلیرانه متازید بر صفحهٔ دریا نتوان مشق شنا کرد
درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای
درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری من که عمری شد بلای آسمانی میکشم
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن به اختیار پشیمانی اختیار مکن
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند که آبروی سفال شکسته از باده است
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا