تک بیت ها – صائب تبریزی
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
به آب میبرد و تشنه باز میآرد
به آب میبرد و تشنه باز میآرد هزار تشنه جگر را چه زنخدانش
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد اگر در دست من میبود، اول بار میبستم
به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم
به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار باور نمیکنند تهیدستی مرا
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ کوته کن این بهانهٔ دنبالهدار را!
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ چو هیچ وقت نیامد به کار گریهٔ شمع
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
چون سرو در مقام رضا ایستادهام
چون سرو در مقام رضا ایستادهام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
حرصی که داشتم به شکار پری رخان چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری شد به خواب عدم از تلخی افسانهٔ عشق
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل
خمیازهٔ نشاط است، روی گشادهٔ گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟
خون مرا به گردن او گر ندیدهای
خون مرا به گردن او گر ندیدهای در ساغر بلور، میناب را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من گریهها دارم چو شمع انجمن در آستین
در تلافی، میوهٔ شیرین به دامن میدهیم
در تلافی، میوهٔ شیرین به دامن میدهیم همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر میخوریم
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم در دست دشمن است سلاح نبرد ما
در کارخانهای که ندانند قدر کار
در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
دور نشاط زود به انجام میرسد
دور نشاط زود به انجام میرسد می چون دو سال عمر کند، پیر میشود
ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر
ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر عنان گسستهتر از رشتههای بارانم
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه
ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ که روز من به شتاب شب وصال گذشت
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟ بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی
شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید
شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید قطره ماست که زندانی گوهر شده است
شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد
شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند
صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
طی شد ایام برومندی ما در سختی
طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود