تک بیت ها – صائب تبریزی
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین
امید دلگشایی داشتم از گریهٔ خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم
ای دیدهٔ گلچین به ادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است در این باغ
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهٔ تاک
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ که در فضای زمین، گوشهٔ فراغ نماند
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم خزان در آینه برگ لاله میبینم
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است پروای باد نیست چراغ مزار را
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر سنگین دلی که توبهٔ مارا شکسته است!
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم میآید
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو