حالی خواهی چنانک حال مردان

حالی خواهی چنانک حال مردان از خود به درآ تا نشوی سرگردان حالی که به یک کف گیهش بتوان یافت آن حال خران بود نه…

ادامه مطلب

شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد

شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد سررشتهٔ جانم همه آتش گردد چون سوز رها کنم بمیرم حالی می سوزم تا وقت دلم خوش گردد اوحدالدین…

ادامه مطلب

نی بر سر آب و جویها می روید

نی بر سر آب و جویها می روید واندر طلب عشق خدا می پوید نی زن چو زعشق یک دم او را بدمد بنگر که…

ادامه مطلب

آبی که خللهای دماغ انگیزد

آبی که خللهای دماغ انگیزد او را چه خوری که آبرویت ریزد مستی خواهی بادهٔ معنی می نوش کز بادهٔ گندیده چه مستی خیزد اوحدالدین…

ادامه مطلب

بدبخت کسی بود که خدمت نکند

بدبخت کسی بود که خدمت نکند بر نفس ضعیف خویش رحمت نکند هر چند سماع و رقص با دل به در است رحمت بادا بر…

ادامه مطلب

در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن

در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن گر بی خبری باش تو ساکن چو جماد ور باخبری پس…

ادامه مطلب

شمعا هستی به سوختن ارزانی

شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

نی گفت سر نالهٔ من آن داند

نی گفت سر نالهٔ من آن داند در عشق که او زبان لالان داند بی جرمم اگر زبان بریدند مرا معشوق زبان بی زبانان داند…

ادامه مطلب

امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست

امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست ور هست مگر در دگری در ما نیست حظّی زسماع امشب آن ما نیست کان مونس روزگار ما اینجا…

ادامه مطلب

بی می همه نوبهار عالم دی تست

بی می همه نوبهار عالم دی تست در صحبت می همه جهان لاشی تست از می همه لعل ناب در فهم مکن هرچه از تو…

ادامه مطلب

در راه میان رهروان فرق بود

در راه میان رهروان فرق بود چرخی که به افراط زنی زرق بود پیران جهان جمله بر این متفق اند حالت باشد ولیک چون برق…

ادامه مطلب

شد زنده زمین مرده از لطف بهار

شد زنده زمین مرده از لطف بهار وقت طرب است ساقیا باده بیار فصل گل و وصل یار و عاشق هشیار حیفی باشد عظیم یا…

ادامه مطلب

هان تا تو مدام دل به مستی ندهی

هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به…

ادامه مطلب

از جهل بود زیره به کرمان بردن

از جهل بود زیره به کرمان بردن یا قطره به نزد آب عمّان بردن لکن چو مروّت است فرمود خرد پای ملخی نزد سلیمان بردن…

ادامه مطلب

بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو

بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو می گرید تا خاک شود وز گل او…

ادامه مطلب

در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است

در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است جان بر در او چو غاشیه بر دوش است از سرّ سماع آن کسی باخبر است کاو را…

ادامه مطلب

شمعی که مبارز است و تمکین دارد

شمعی که مبارز است و تمکین دارد بر پشت لگن زچابکی زین دارد گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا فرهاد دلم فراق شیرین دارد…

ادامه مطلب

هر کاو زخری سبزک آید خورشش

هر کاو زخری سبزک آید خورشش بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش آن کس که همی می هلد و سبزه خورد بر گردن من خون…

ادامه مطلب

از کار برفته چونک با کار شوی

از کار برفته چونک با کار شوی از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی امروز تو خفته ای از آنی فارغ فردات کند…

ادامه مطلب

بوی دم عشق از نفس نی بشنو

بوی دم عشق از نفس نی بشنو وانگه صفت عالم لاشی بشنو اسرار وجود خویش در پردهٔ راز چون دف همه گوش باش و از…

ادامه مطلب

در رقص بتم چو آستین تر می کرد

در رقص بتم چو آستین تر می کرد صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد می آمد و آرزویش در پا می ریخت می…

ادامه مطلب

عقّال به جز پیروی دل نکنند

عقّال به جز پیروی دل نکنند در عشق به کوی طبع منزل نکنند آنها که سماع را حقیقت دانند عیش خوش را به هزل باطل…

ادامه مطلب

نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید

نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید سرّی است که بی کام و زبان می گوید در روز الست قطره ای نوشیده است این جمله…

ادامه مطلب