البهاریات اوحدالدین کرمانی
ای دلشدگان رخت به بستان آرید
ای دلشدگان رخت به بستان آرید چون ژاله سرشک خویش بر گل بارید روزی دو سه گل پیش شما مهمان است مهمان دو روزه را…
جنبیدن درویش مجازی نبود
جنبیدن درویش مجازی نبود جز بی طمعی و بی نیازی نبود من نشناسم تواجد از وجد ولی دانم به یقین سماع بازی نبود اوحدالدین کرمانی
دوش از سر خستگی مرا خواب ربود
دوش از سر خستگی مرا خواب ربود ناگه صنمم خیال چون ماه نمود خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدی شرمت بادا که عشق…
ما بر لگن عشق سواریم چو شمع
ما بر لگن عشق سواریم چو شمع نقش همه کس فراپذیریم چو شمع عشّاق قلندریم و شرط است که ما آن شب که نسوزیم بمیریم…
ای قول تو چون زنگله در عالم فاش
ای قول تو چون زنگله در عالم فاش ورنه به عراق در خراسان می باش آهنگ به رومی و حسینی می کن در پردهٔ راست…
خواهی که بری تو گوی میدان سماع
خواهی که بری تو گوی میدان سماع بی حال مزن دست به چوگان سماع تا از عُجبت تو برنخیزی به خدا هرگز نرسد برات فرمان…
رهوار طرب تاخته گیر، آخر چه
رهوار طرب تاخته گیر، آخر چه با طبع بسی ساخته گیر، آخر چه زآن آب که آبروی ریزد سرعش خمی دو سه پرداخته گیر، آخر…
ما را زطرب نصیب از آن امشب نیست
ما را زطرب نصیب از آن امشب نیست کان دلبر من درین میان امشب نیست هر چند سماع و شمع و شاهد همه هست اصل…
این سکّهٔ زربین که به پول افتاده است
این سکّهٔ زربین که به پول افتاده است اوصاف ملک بین که به غول افتاده است افشاندن هر دو دست مردان ز دو کون امروز…
خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی
خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی وز عالم گل به عالم دل برسی تو خفته و پاکشیده ای بی حاصل وانگه خو[ا]هی که شب به…
سالک چو مدام از خودی خود خیزد
سالک چو مدام از خودی خود خیزد نی چون جهلا در حرکت آویزد بی قطع مسافت چو سفر باید کرد آواز نیش ز جا چرا…
نظمی که به راستی چو وحی اش دانند
نظمی که به راستی چو وحی اش دانند نتوان کردن به شعر او را مانند فرق است میان آنک از خود گویی یا آنک زدیوان…
این خوش پسران خوی پلنگ آوردند
این خوش پسران خوی پلنگ آوردند روی چو مه و دل چو سنگ آوردند از بیم پدر باده نمی یارند خورد ناچار همه روی به…
در راه حقیقتی مجازی شاید
در راه حقیقتی مجازی شاید وین رقص و سماع ما به بازی شاید چون هر چه جز او هست شریکش باشد می دان همه ملک…
رو باده و بنگ را بکن در باقی
رو باده و بنگ را بکن در باقی تا چند ازین دو سفرهٔ زراقی مستی خواهی گردِ درِ معنی گرد تا مست شوی و هم…
می گرچه به هر جای لطیف است، مخور
می گرچه به هر جای لطیف است، مخور می خوار کن نفس شریف است، مخور می آب حیات است و تو در ظلمت جهل بالله…
امشب طرب تمام در دلها نیست
امشب طرب تمام در دلها نیست یا هست ولی در دل من تنها نیست بیچاره دلم بدان سبب برجا نیست کان کاو همه جنت است…
با نی گفتم تو را که فریاد زکیست
با نی گفتم تو را که فریاد زکیست بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست گفتا زشکر لبی بریدند مرا بی ناله و فریاد نمی…
حالی خواهی چنانک حال مردان
حالی خواهی چنانک حال مردان از خود به درآ تا نشوی سرگردان حالی که به یک کف گیهش بتوان یافت آن حال خران بود نه…
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد سررشتهٔ جانم همه آتش گردد چون سوز رها کنم بمیرم حالی می سوزم تا وقت دلم خوش گردد اوحدالدین…
نی بر سر آب و جویها می روید
نی بر سر آب و جویها می روید واندر طلب عشق خدا می پوید نی زن چو زعشق یک دم او را بدمد بنگر که…
آبی که خللهای دماغ انگیزد
آبی که خللهای دماغ انگیزد او را چه خوری که آبرویت ریزد مستی خواهی بادهٔ معنی می نوش کز بادهٔ گندیده چه مستی خیزد اوحدالدین…
بدبخت کسی بود که خدمت نکند
بدبخت کسی بود که خدمت نکند بر نفس ضعیف خویش رحمت نکند هر چند سماع و رقص با دل به در است رحمت بادا بر…
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن
در راه طلب دیدهٔ خود را خون کن وآنگاه تو اسرار درون بیرون کن گر بی خبری باش تو ساکن چو جماد ور باخبری پس…
شمعا هستی به سوختن ارزانی
شمعا هستی به سوختن ارزانی تا بی رخ معشوق چرا خندانی هر چند سرت به گاز برمی دارند برمی آری سری، زهی پیشانی اوحدالدین کرمانی
نی گفت سر نالهٔ من آن داند
نی گفت سر نالهٔ من آن داند در عشق که او زبان لالان داند بی جرمم اگر زبان بریدند مرا معشوق زبان بی زبانان داند…
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست
امشب زطرب هیچ اثر پیدا نیست ور هست مگر در دگری در ما نیست حظّی زسماع امشب آن ما نیست کان مونس روزگار ما اینجا…
بی می همه نوبهار عالم دی تست
بی می همه نوبهار عالم دی تست در صحبت می همه جهان لاشی تست از می همه لعل ناب در فهم مکن هرچه از تو…
در راه میان رهروان فرق بود
در راه میان رهروان فرق بود چرخی که به افراط زنی زرق بود پیران جهان جمله بر این متفق اند حالت باشد ولیک چون برق…
شد زنده زمین مرده از لطف بهار
شد زنده زمین مرده از لطف بهار وقت طرب است ساقیا باده بیار فصل گل و وصل یار و عاشق هشیار حیفی باشد عظیم یا…
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به…
از جهل بود زیره به کرمان بردن
از جهل بود زیره به کرمان بردن یا قطره به نزد آب عمّان بردن لکن چو مروّت است فرمود خرد پای ملخی نزد سلیمان بردن…
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو می گرید تا خاک شود وز گل او…
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است جان بر در او چو غاشیه بر دوش است از سرّ سماع آن کسی باخبر است کاو را…
شمعی که مبارز است و تمکین دارد
شمعی که مبارز است و تمکین دارد بر پشت لگن زچابکی زین دارد گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا فرهاد دلم فراق شیرین دارد…
هر کاو زخری سبزک آید خورشش
هر کاو زخری سبزک آید خورشش بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش آن کس که همی می هلد و سبزه خورد بر گردن من خون…
از کار برفته چونک با کار شوی
از کار برفته چونک با کار شوی از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی امروز تو خفته ای از آنی فارغ فردات کند…
بوی دم عشق از نفس نی بشنو
بوی دم عشق از نفس نی بشنو وانگه صفت عالم لاشی بشنو اسرار وجود خویش در پردهٔ راز چون دف همه گوش باش و از…
در رقص بتم چو آستین تر می کرد
در رقص بتم چو آستین تر می کرد صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد می آمد و آرزویش در پا می ریخت می…
عقّال به جز پیروی دل نکنند
عقّال به جز پیروی دل نکنند در عشق به کوی طبع منزل نکنند آنها که سماع را حقیقت دانند عیش خوش را به هزل باطل…
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید سرّی است که بی کام و زبان می گوید در روز الست قطره ای نوشیده است این جمله…
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین…
بشنو که نی اسرار نهان می گوید
بشنو که نی اسرار نهان می گوید سوزی که بود درون جان می گوید شد جمله دهان و راز دل می گوید از نی بشنو…
در عشق زدیده اشک باید سفتن
در عشق زدیده اشک باید سفتن دل را زغبار نفس باید رُفتن در رقص به قوّال کسی گوید بیت کاو معنی حرف بیت داند گفتن…
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد معذورم اگر سماع می دارم دوست کاین…
هر صاحب دل که او بر آلت باشد
هر صاحب دل که او بر آلت باشد از دم زدن خویش ملالت باشد حالت اثری است از طمأنینهٔ دل تا ظن نبری که رقص…
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی آشفته بسی خواب که شبها بینی اندر سحری که راز دلها گویند تو خفته مباش تا عجبها بینی اوحدالدین…
بوی دم جان از دم نی می شنوم
بوی دم جان از دم نی می شنوم از صحبت بی نکتهٔ وی می شنوم آن نکته که قوت جان بی جانان است بی زحمت…
در مجمع عشق او صلایی باید
در مجمع عشق او صلایی باید وین درد مرا ازو دوایی باید رقص ارچه که عادت است این طایفه را لکن به جز از رقص…
گفتم که منم گفت بکن استغفار
گفتم که منم گفت بکن استغفار گفتم نه منم گفت که شکرانه بیار گفتم که من از وجود خود بیزارم گفتا که همه منم تو…