ارمغان حجاز
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است ضمیر او ضمیر پادشاهی است اگر او را مقامش باز بخشند جمال او جلال بی پناهی است حضرت…
منه از کف چراغ رزو را
منه از کف چراغرزو را بدستور مقام های و هو را مشو در چار سوی این جهان گم بخود بازو بشکن چار سو را حضرت…
نکو میخوان خط سیمای خود را
نکو میخوان خط سیمای خود را بدستور رگ فردای خود را چو من پا در بیابان حرم نه که بینی اندرو پهنای خود را حضرت…
نگهبان حرم معمار دیر است
نگهبان حرم معمار دیر است یقینش مرده و چشمش به غیر است ز انداز نگاه او توان دید که نومید از همه اسباب خیر است…
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این خاک دارای شرر هست هنوز این سینه را آه سحر هست تجلی ریز بر چشمم که بینی باین پیری مرا تاب نظر هست…
آواز غیب
آواز غیب آتی ہے دم صبح صدا عرش بریں سے کھویا گیا کس طرح ترا جوہر ادراک! کس طرح ہوا کند ترا نشتر تحقیق ہوتے…
غریب شہر ہوں میں، سن تو
غریب شہر ہوں میں، سن تو لے مری فریاد غریب شہر ہوں میں، سن تو لے مری فریاد کہ تیرے سینے میں بھی ہوں قیامتیں…
آں عزم بلند آور آں سوز
آں عزم بلند آور آں سوز جگر آور آں عزم بلند آور آں سوز جگر آور شمشیر پدر خواہی بازوے پدر آور
بپا ای هم نفس باهم بنالیم
بپا ای هم نفس باهم بنالیم من و تو کشته شان جمالیم دو حرفی بر مراد دل بگوئیم بپای خواجه چشمان را بمالیم حضرت علامه…
بروی او در دل ناگشاد
بروی او در دل ناگشاد خودی اندر کف خاکش نزاده ضمیر او تهی از بانگ تکبیر حریم ذکر او از پا فتاده حضرت علامه محمد…
به آن ملت اناالحق سازگار است
به آن ملت اناالحق سازگار است که از خونش نم هر شاخسار است نهان اندر جلال او جمالی که او را نه سپهر آئینه دار…
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
به ضرب تیشه بشکن بیستون را که فرصت اندک و گردون دو رنگ است حکیمان را درین اندیشه بگذار شرر از تیشه خیزد یا ز…
بیا تا کار این امت بسازیم
بیا تا کار این امت بسازیم قمار زندگی مردانه بازیم چنان نالیم اندر مسجد شهر که دل در سینهٔ ملا گدازیم حضرت علامه محمد اقبال…
ترا با خرقه و عمامه کاری
ترا با خرقه و عمامه کاری من از خود یافتم بوی نگاری همین یک چوب نی سرمایهٔ من نه چوب منبری نی چوب داری حضرت…
جهان تا از عدم بیرون کشیدند
جهان تا از عدم بیرون کشیدند ضمیرش سرد و بی هنگامه دیدند بغیر از جان ما سوزی کجا بود ترا ازتش مافریدند حضرت علامه محمد…
چه پرسی از مقامات نوایم
چه پرسی از مقامات نوایم ندیمان کم شناسند از کجایم گشادم رخت خود را اندریں دشت که اندر خلوتش تنها سرایم حضرت علامه محمد اقبال…
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم تپیدم تا به چشم او رسیدم درخش من ز مژگانش توان دید که من بر برگ کاهی کم چکیدم…
حضور ملت بیضا تپیدم
حضور ملت بیضا تپیدم نوای دل گدازی آفریدم ادب گوید سخن را مختصر گوی تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم حضرت علامه محمد اقبال رح
خیالش با مه و انجم نشیند
خیالش با مه و انجم نشیند نگاهشن سوی پروین ببیند دل بیتاب خود را پیش او نه دم او رعشه از سیماب چیند حضرت علامه…
دگرگون کشور هندوستان است
دگرگون کشور هندوستان است دگرگون آن زمین و آسمان است مجو از ما نماز پنجگانه غلامان را صف آرائی گران است حضرت علامه محمد اقبال…
دل ملا گرفتار غمی نیست
دل ملا گرفتار غمی نیست نگاهی هست ، در چشمش نمی نیست از آن بگریختم از مکتب او که در ریگ حجازش زمزمی نیست حضرت…
ز رومی گیر اسرار فقیری
ز رومی گیر اسرار فقیری کهن فقر است محسود امیری حذر زان فقر و درویشی که از وی رسیدی بر مقام سر بزیری حضرت علامه…
سحرگاهان که روشن شد در و دشت
سحرگاهان که روشن شد در و دشت صدا زد مرغی از شاخ نخیلی فروهل خیمه ای فرزند صحرا که نتوان زیست بی ذوق رحیلی حضرت…
طلسم علم حاضر را شکستم
طلسم علم حاضر را شکستم ربودم دانه و دامش گسستم خدا داند که مانند براهیم به نار او چه بی پروا نشستم حضرت علامه محمد…
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
فقیران تا به مسجد صف کشیدند گریبان شهنشاهان دریدند چو آن آتش درون سینه افسرد مسلمانان به درگاهان خزیدند حضرت علامه محمد اقبال رح
گلستانی ز خاک من بر انگیز
گلستانی ز خاک من بر انگیز نم چشمم بخون لاله آمیز اگر شایان نیم تیغ علی را نگاهی دو چو شمشیر علی تیز حضرت علامه…
مرا داد این خرد پرور جنونی
مرا داد این خرد پرور جنونی نگاه مادر پاک اندرونی ز مکتب چشم و دل نتوان گرفتن که مکتب نیست جز سحر و فسونی حضرت…
مسلمانم غریب هر دیارم
مسلمانم غریب هر دیارم که با این خاکدان کاری ندارم به این بی طاقتی در پیچ و تابم که من دیگر به غیر الله دچارم…
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این عروس زندگی را محمل است این غبار راه شد دانای اسرار نپنداری که عقل است این…
نصیبی بردم از تاب و تب او
نصیبی بردم از تاب و تب او شبم مانند روز از کوکب او غزالی در بیابان حرم بین که ریزد خنده شیر از لب او…
نم اشک است در چشم سیاهش
نم اشک است در چشم سیاهش دلم سوزد ز آه صبحگاهش همان می کو ضمیرم را برافروخت پیاپی ریزد از موج نگاهش حضرت علامه محمد…
وصال ما وصال اندر فراق است
وصال ما وصال اندر فراق است گشود این گره غیر از نظر نیست گهر گم گشتهٔ غوش دریا است ولیکنب بحر ،ب گهر نیست حضرت…