ارمغان حجاز
دل ما از کنار ما رمیده
دل ما از کنار ما رمیده به صورت مانده و معنی ندیده ز ما آن رانده درگاه خوشتر حق او را دیده و ما را…
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو که پیمانش نمی ارزد بیک جو نگاهی وام کن از چشم فاروق قدم بیباک نه در عالم نو حضرت…
زمانه کار او را میبرد پیش
زمانه کار او را میبرد پیش که مرد خود نگهدار است درویش همین فقر است و سلطانی که دل را نگه داری چو دریا گوهر…
شریک درد و سوز لاله بودم
شریک درد و سوز لاله بودم ضمیر زندگی را وا نمودم ندانم با که گفتم نکتهء شوق که تنها بودم و تنها سرودم حضرت علامه…
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
فرنگی را دلی زیر نگین نیست متاع او همه ملک است دین نیست خداوندی که در طوف حریمش صد ابلیس است و یک روح الامین…
قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟
قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟ غلام خوشگل و زرین کمر چیست؟ چو یزدان از دو گیتی بی نیازند دگر سرمایهٔ اهل هنر…
متاع من دل درد آشنای است
متاع من دل درد آشنای است نصیب من فغان نارسای است بخاک مرقد من لاله خوشتر که هم خاموش و هم خونین نوای است حضرت…
مسلمان تا بساحل آرمید است
مسلمان تا بساحل آرمید است خجل از بحر و از خود نا امید است جز این مرد فقیری دردمندی جراحتهای پنهانش که دید است حضرت…
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
مشو نخچیر ابلیسان این عصر خسان را غمزهٔ شان سازگار است اصیلان را همان ابلیس خوشتر که یزدان دیده و کامل عیار است حضرت علامه…
نخستین لاله صبح بهارم
نخستین لاله صبح بهارم پیا پی سوزم از داغی که دارم بچشم کم مبین تنهائیم را که من صد کاروان گل در کنارم حضرت علامه…
نگه دارد برهمن کار خود را
نگه دارد برهمن کار خود را نمی گوید به کس اسرار خود را بمن گوید که از تسبیح بگذر بدوش خود برد زنار خود را…
هر آن قومی که می ریزد بهارش
هر آن قومی که می ریزد بهارش نسازد جز به بوهای رمیده ز خاکش لاله می روید ولیکن قبائی دارد از رنگ پریده حضرت علامه…
دراج کی پرواز میں ہے
دراج کی پرواز میں ہے شوکت شاہیں دراج کی پرواز میں ہے شوکت شاہیں حیرت میں ہے صیاد، یہ شاہیں ہے کہ دراج! ہر قوم…
سمجھا لہو کی بوند اگر تو
سمجھا لہو کی بوند اگر تو اسے تو خیر سمجھا لہو کی بوند اگر تو اسے تو خیر دل آدمی کا ہے فقط اک جذبہء…
نشاں یہی ہے زمانے میں
نشاں یہی ہے زمانے میں زندہ قوموں کا نشاں یہی ہے زمانے میں زندہ قوموں کا کہ صبح و شام بدلتی ہیں ان کی تقدیریں…
اناالحق جز مقام کبریا نیست
اناالحق جز مقام کبریا نیست سزای او چلیپا هست یا نیست اگر فردی بگوید سر زنش به اگر قومی بگوید ناروا نیست حضرت علامه محمد…
برهمن را نگویم هیچ کاره
برهمن را نگویم هیچ کاره کند سنگ گران را پاره پاره نیاید جز به زور دست و بازو خدائی را تراشیدن ز خاره حضرت علامه…
به افرنگی بتان دل باختم من
به افرنگی بتان دل باختم من ز تاب دیریان بگداختم من چنان از خویشتن بیگانه بودم چو دیدم خویش را نشناختم من حضرت علامه محمد…
به چشم او نه نور و نی سرور است
به چشم او نه نور و نی سرور است نه دل در سینهٔ او ناصبور است خدا آن امتی را یار بادا که مرگ او…
بیا از من بگیرن دیر ساله
بیا از من بگیرن دیر ساله که بخشد روح با خاک پیاله اگربش دهی از شیشهٔ من قددم بروید شاخ لاله حضرت علامه محمد اقبال…
تب و تاب دل از سوز غم تست
تب و تاب دل از سوز غم تست نوای من ز تاثیر دم تست بنالم زانکه اندر کشور هند ندیدم بنده ئی کو محرم تست…
تو هم مثل من از خود در حجابی
تو هم مثل من از خود در حجابی خنک روزی که خود را بازیابی مرا کافر کند اندیشهء رزق ترا کافر کند علم کتابی حضرت…
جوانمردی که دل با خویشتن بست
جوانمردی که دل با خویشتن بست رود در بحر و دریا ایمن از شست نگه را جلوه مستی ها حلال است ولی باید نگه داری…
چه عصر است این که دین فریادی اوست
چه عصر است این که دین فریادی اوست هزاران بند درزادی اوست ز رویدمیت رنگ و نم برد غلط نقشی که از بهزادی اوست حضرت…
حریف ضرب او مرد تمام است
حریف ضرب او مرد تمام است کهنتش نسب والامقام است نه هر خاکی سزاوار نخ اوست که صید لاغری بر وی حرام است حضرت علامه…
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از وجود حق وجودی خودی را از نمود حق نمودی نمی دانم که این تابنده گوهر کجا بودی اگر دریا نبودی حضرت علامه…
دگر پاکیزه کن آب و گل او
دگر پاکیزه کن آب و گل او جهانی آفرین اندر دل او هوا تیز و بدامانش دو صد چاک بیندیش از چراغ بسمل او حضرت…
دل ما بیدلان بردند و رفتند
دل ما بیدلان بردند و رفتند مثال شعله افسردند و رفتند بیا یک لحظه با عامان درآمیز که خاصان باده ها خوردند و رفتند حضرت…
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
ز پیری یاد دارم این دو اندرز نباید جز بجان خویشتن زیست گریز از پیشن مرد فرودست که جان خود گرو کرد و به تن…
زمانه فتنه ها ورد و بگذشت
زمانه فتنه هاورد و بگذشت خسان را در بغل پرورد و بگذشت دو صد بغداد را چنگیزی او چو گور تیره بختان کرد و بگذشت…
شتر را بچه او گفت در دشت
شتر را بچه او گفت در دشت نمی بینم خدای چار سو را پدر گفت ای پسر چون پا بلغزد شتر هم خویش را بیند…
فرنگی رمز رزاقی بداند
فرنگی رمز رزاقی بداند به این بخشد از آن وا میستاند به شیطان آنچنان روزی رساند که یزدان اندرآن حیران بماند حضرت علامه محمد اقبال…
که گفت او را که آید بوی یاری؟
که گفت او را که آید بوی یاری؟ که داد او را امید نوبهاری؟ چون آن سوز کهن رفت از دم او که زد بر…
مجو از من کلام عارفانه
مجو از من کلامی عارفانه که من دارم سرشتی عاشقانه سرشک لاله گون را اندرین باغ بیفشانم چو شبنم دانه دانه حضرت علامه محمد اقبال…
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است که دینش مرد و فقرش خانقاهی است تو دانی در جهان میراث ما چیست؟ گلیمی از قماش پادشاهی است…
مقام عشق و مستی منزل اوست
مقام عشق و مستی منزل اوست چه آتش ها که در آب و گل اوست نوای او به هر دل سازگار است که در هر…
نداند جبرئیل این های و هو را
نداند جبرئیل این های و هو را که نشناسد مقام جستجو را بپرس از بندهٔ بیچارهٔ خویش که داند نیش و نوش آرزو را حضرت…
نگه دید و خرد پیمانهورد
نگه دید و خرد پیمانهورد که پیماید جهان چار سو را میشامی که دل کردند نامش بخویش اندر کشید این رنگ و بو را حضرت…
همان سوز جنون اندر سر من
همان سوز جنون اندر سر من همان هنگامه ها اندر بر من هنوز از جوش طوفانی که بگذشت نیاسود است موج گوهر من حضرت علامه…
دگرگوں عالم شام و سحر کر
دگرگوں عالم شام و سحر کر دگرگوں عالم شام و سحر کر جہان خشک و تر زیر و زبر کر رہے تیری خدائی داغ سے…
ضمیر مغرب ہے تاجرانہ،
ضمیر مغرب ہے تاجرانہ، ضمیر مشرق ہے راہبانہ ضمیر مغرب ہے تاجرانہ، ضمیر مشرق ہے راہبانہ وہاں دگرگوں ہے لحظہ لحظہ، یہاں بدلتا نہیں زمانہ…
نہ کر ذکر فراق و آشنائی
نہ کر ذکر فراق و آشنائی نہ کر ذکر فراق و آشنائی کہ اصل زندگی ہے خود نمائی نہ دریا کا زیاں ہے، نے گہر…
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
اگر دانا دل و صافی ضمیر است فقیری با تهی دستی امیر است به دوش منعم بی دین و دانش قبائی نیست پالان حریر است…
برهمن گفت برخیز از در غیر
برهمن گفت برخیز از در غیر ز یاران وطن ناید بجز خیر بیک مسجد دو ملا می نگنجد ز افسون بتان گنجد بیک دیر حضرت…
به آن بالی که بخشیدی ، پریدم
به آن بالی که بخشیدی ، پریدم به سوز نغمه های خود تپیدم مسلمانی که مرگ از وی بلرزد جهان گردیدم و او را ندیدم…
به چشمش وانمودم زندگی را
به چشمش وانمودم زندگی را گشودم نکته فردا و دی را توان اسرار جانرا فاش تر گفت بده نطق عرب این اعجمی را حضرت علامه…
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز بناخن سینه کاویدن بیاموز اگر خواهی خدا را فاش بینی خودی را فاش تر دیدن بیاموز حضرت علامه محمد اقبال…
ترا ازستان خود براندند
ترا ازستان خود براندند رجیم و کافر و طاغوت خواندند من از صبح ازل در پیچ و تابم ازن خاری که اندر دل نشاندند حضرت…
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست که باشی تا ابد اندر بر دوست سجودی نیست ای عبدالعزیز این بروبم از مژه خاک در…
جوانی خوش گلی رنگین کلاهی
جوانی خوش گلی رنگین کلاهی نگاه او چو شیران بی پناهی به مکتب علم میشی را بیاموخت میسر نایدش برگ گیاهی حضرت علامه محمد اقبال…