ارمغان حجاز
خرد کی تنگ دامانی سے
خرد کی تنگ دامانی سے فریاد خرد کی تنگ دامانی سے فریاد تجلی کی فراوانی سے فریاد گوارا ہے اسے نظارۂ غیر نگہ کی نا…
کھلا جب چمن میں کتب خانۂ
کھلا جب چمن میں کتب خانۂ گل کھلا جب چمن میں کتب خانۂ گل نہ کام آیا ملا کو علم کتابی متانت شکن تھی ہوائے…
اگر پندی ز درویشی پذیری
اگر پندی ز درویشی پذیری هزار امت بمیرد تو نمیری بتولی باش و پنهان شو ازین عصر که درغوش شبیری بگیری حضرت علامه محمد اقبال…
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست هزاران رهرو و یک همسفر نیست گذشتم از هجوم خویش و پیوند که از خویشان کسی بیگانه تر نیست…
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند که دی مردند و فردا را ندیدند خنک مردان که در دامان امروز هزاران تازه تر هنگامه چیدند حضرت علامه…
به این نابودمندی بودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز بهای خویش را افزودن آموز بیفت اندر محیط نغمهٔ من به طوفانم چو در، آسودن آموز حضرت علامه محمد اقبال…
به ساحل گفت موج بیقراری
به ساحل گفت موج بیقراری به فرعونی کنم خود را عیاری گهی بر خویش می پیچم چو ماری گهی رقصم به ذوق انتظاری حضرت علامه…
بیا ساقی بیارن کهنه می را
بیا ساقی بیارن کهنه می را جوان فرودین کن پیر وی را نوائی ده که از فیض دم خویش چو مشعل بر فروزم چوب نی…
ترا نومیدی از طفلان روا نیست
ترا نومیدی از طفلان روا نیست چه پروا گر دماغ شان رسا نیست بگو ای شیخ مکتب گر بدانی که دل در سینهٔ شان هست…
جهان تست در دست خسی چند
جهان تست در دست خسی چند کسان او به بند ناکسی چند هنرور میان کارگاهان کشد خود را به عیش کرکسی چند حضرت علامه محمد…
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی رخ او احمری چشمش کبودی به دریا گر گره افتد به کارم بجز طوفان نمیخواهم گشودی حضرت علامه محمد…
چو بر گیرد زمام کاروان را
چو بر گیرد زمام کاروان را دهد ذوق تجلی هر نهان را کند افلاکیان را آنچنان فاش ته پا می کشد نه آسمان را حضرت…
حضور عالم انسانی
دمیت احترام دمی با خبر شو از مقام دمی جاویدنامه حضرت علامه محمد اقبال رح
در افتد با ملوکیت کلیمی
در افتد با ملوکیت کلیمی فقیری بی کلاهی ، بی گلیمی گهی باشد که بازیهای تقدیر بگیرد کار صرصر از نسیمی حضرت علامه محمد اقبال…
دل اندر سینه گوید دلبری هست
دل اندر سینه گوید دلبری هست متاعیفرین غارتگری هست بگوشممد از گردون دم مرگ «شگوفه چون فرو ریزد بری هست» حضرت علامه محمد اقبال رح
دلی چون صحبت گل می پذیرد
دلی چون صحبت گل می پذیرد همان دم لذت خوابش بگیرد شود بیدار چون «من»فریند چو «من» محکوم تن گردد بمیرد حضرت علامه محمد اقبال…
ز شوق آموختم آن های و هوئی
ز شوق آموختم آن های و هوئی که از سنگی گشاید آب جوئی همین یک آرزو دارم که جاوید ز عشق تو بگیرد رنگ و…
سخن ها رفت از بود و نبودم
سخن ها رفت از بود و نبودم من از خجلت لب خود کم گشودم سجود زنده مردان می شناسی عیار کار من گیر از سجودم…
عرب خود را به نور مصطفی سوخت
عرب خود را به نور مصطفی سوخت چراغ مردهٔ مشرق بر افروخت ولیکنن خلافت راه گم کرد که اول مؤمنان را شاهیموخت حضرت علامه محمد…
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است به چشمم کوه یاران برگ کاهی است ز من گیر این که زاغ دخمه بهتر ازن بازی که دستموز…
گناه عشق و مستی عام کردند
گناه عشق و مستی عام کردند دلیل پختگان را خام کردند به آهنگ حجازی می سرایم «نخستین باده کاندر جام کردند» حضرت علامه محمد اقبال…
مرا یاد است از دانای افرنگ
مرا یاد است از دانای افرنگ بسا رازی که از بود و عدم گفت ولیکن با تو گویم این دو حرفی که با من پیر…
مسلمانان به خویشان در ستیزند
مسلمانان به خویشان در ستیزند بجز نقش دوئی بر دل نریزند بنالند از کسی خشتی بگیرد از آن مسجد که خود از وی گریزند حضرت…
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
می از میخانهٔ مغرب چشیدم بجان من که درد سر خریدم نشستم با نکویان فرنگی از آن بی سوز تر روزی ندیدم حضرت علامه محمد…
نگاه تو عتاب آلود تا چند
نگاه تو عتاب آلود تا چند بتان حاضر و موجود تا چند درین بتخانه اولاد براهیم نمک پروردهٔ نمرود تا چند حضرت علامه محمد اقبال…
نه با ملا نه با صوفی نشینم
نه با ملا نه با صوفی نشینم تو میدانی که من آنم ، نه اینم نویس «الله» بر لوح دل من که هم خود را…
وجودش شعله از سوز درون است
وجودش شعله از سوز درون است چو خس او را جهان چند و چون است کند شرح اناالحق همت او پی هر «کن» که میگوید…
بڈھے بلوچ کی نصیحت بیٹے
بڈھے بلوچ کی نصیحت بیٹے کو ہو تیرے بیاباں کی ہوا تجھ کو گوارا اس دشت سے بہتر ہے نہ دلی نہ بخارا جس سمت…
مری شاخ امل کا ہے ثمر
مری شاخ امل کا ہے ثمر کیا مری شاخ امل کا ہے ثمر کیا تری تقدیر کی مجھ کو خبر کیا کلی گل کی ہے…
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟ که گرد ثابت و سیاره گردد مثال پاره ای ابری که از باد به پهنای فضاواره گردد حضرت علامه…
بخود پیچیدگان در دل اسیرند
بخود پیچیدگان در دل اسیرند همه دردند و درمان ناپذیرند سجود از ما چه میخواهی که شاهان خراجی از ده ویران نگیرند حضرت علامه محمد…
بسوزد مومن از سوز و جودش
بسوزد مومن از سوز و جودش گشود هرچه بستند از گٹودش جلال کبریائی در قیاش جمال بندگی اندر سجودش حضرت علامه محمد اقبال رح
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به باغان عندلیبی خوش صفیری به راغان جره بازی زود گیری امیر او به سلطانی فقیری فقیر او به درویشی امیری حضرت علامه محمد اقبال…
به ما ای لاله خود را وانمودی
به ما ای لاله خود را وانمودی نقاب از چهره زیبا گشودی ترا چون بر دمیدی لاله گفتند به شاخ اندر چسان بودی چه بودی…
پریشان هر دم ما از غمی چند
پریشان هر دم ما از غمی چند شریک هر غمی نامحرمی چند ولیکن طرح فردائی توان ریخت اگر دانی بهای این دمی چند حضرت علامه…
تو ای نادان دل آگاه دریاب
تو ای نادان دل آگاه دریاب بخود مثل نیاکان راه دریاب چسان مؤمن کند پوشیده را فاش ز «لا» موجود «الا الله» دریاب حضرت علامه…
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست
جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست درو پست و بلند و کاخ و کو نیست زمین وسمان و چار سو نیست درین عالم…
چه حاجت طول دادن داستان را
چه حاجت طول دادن داستان را بحرفی گویم اسرار نهان را جهان خویش ماسودا گران داد چه داند لامکان قدر مکان را حضرت علامه محمد…
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک همه گفتند با ماشنا بود ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت و با که گفت و از…
خرد بیگانهء ذوق یقین است
خرد بیگانهء ذوق یقین است قمار علم و حکمت بد نشین است دو صد بوحامد و رازی نیزرد بنادانی که چشمش راه بین است حضرت…
خوشآن قومی پریشان روزگاری
خوشن قومی پریشان روزگاری که زاید از ضمیرش پخته کاری نمودش سری از اسرار غیب است ز هر گردی برون ناید سواری حضرت علامه محمد…
دل از دست کسی بردن نداند
دل از دست کسی بردن نداند غم اندر سینه پروردن نداند دم خود را دمیدی اندر آن خاک که غیر از خوردن و مردن نداند…
دمید آن لاله از مشت غبارم
دمید آن لاله از مشت غبارم که خونش می تراود از کنارم قبولش کن ز راه دلنوازی که من غیر از دلی ، چیزی ندارم…
ز فهم دون نهادان گرچه دور است
ز فهم دون نهادان گرچه دور است ولی این نکته را گفتن ضرور است به این نو زاده ابلیسان نسازد گنهگاری که طبع او غیور…
سراپا درد درمان ناپذیرم
سراپا درد درمان ناپذیرم نپنداری زبون و زار و پیرم هنوزم در کمانی میتوان راند ز کیش ملتی افتاده پیرم حضرت علامه محمد اقبال رح
عرب را حق دلیل کاروان کرد
عرب را حق دلیل کاروان کرد که او با فقر خود را امتحان کرد اگر فقر تهی دستان غیور است جهانی را ته و بالا…
قلندر میل تقریری ندارد
قلندر میل تقریری ندارد بجز این نکته اکسیری ندارد از آن کشت خرابی حاصلی نیست که آب از خون شبیری ندارد حضرت علامه محمد اقبال…
گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم نگاه التفاتی بر سر بام که من با عصر خویش اندر ستیزم حضرت…
مران از در که مشتاق حضوریم
مران از در که مشتاق حضوریم از آن دردی که دادی نا صبوریم بفرما هر چه میخواهی بجز صبر که ما از وی دو صد…
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد
مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد ضمیرش باقی و فانی بهم کرد ولیکن الامان از عصر حاضر که سلطانی به شیطانی بهم کرد حضرت علامه…