ابیات پراکنده فرخی سیستانی
کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش
کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
پیاده سپه آرای او دویست هزار
پیاده سپه آرای او دویست هزار چو پیل مست و پلنگ نژند و ببردمان
از حسن رای تست که گیتی سرای تست
از حسن رای تست که گیتی سرای تست گیتی سرای تست ز کیماک تا خزر
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد زعدن تا خزران و زخزران تا ککری
هر چون نگرم قصه من با کرم تو
هر چون نگرم قصه من با کرم تو چون قصه آن اشتر و ماه است و عرابی
زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهست
زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهست آنم که همی گویم پازند قرانست
بهانه جوید بر حال خویش و همت خویش
بهانه جوید بر حال خویش و همت خویش کزان مزاج ذخیره ست و زین مزاج سپار
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد زین روی ترا گویم کازاده نابی
زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصید گاه ز بهر زه کمان تو رنگ
بهره تو آفرین می شد زسعد مشتری
بهره تو آفرین می شد زسعد مشتری رقم خصم از نحس کیوان فریه و نفرین بود
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز را چه به انجمن کشند و چه به سور
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان
بر شاد گونه تکیه زده شاد و شاد کام
بر شاد گونه تکیه زده شاد و شاد کام دولت رهی و بخت مطیع و فلک غلام
میان خواجه و توو میان خواجه و من
میان خواجه و توو میان خواجه و من تفاوتست چنان چون میان زرو گمست
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مر ترا ایوان و خم سازد
مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت
مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت چنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ
بخت شماو عز شما هر دو بر فزون
بخت شماو عز شما هر دو بر فزون وان مخالفان و بد اندیش در نهار
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان
چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد
من چون چنان بدیدم جستم زجای خواب
من چون چنان بدیدم جستم زجای خواب با هو به دست کرده بر اشتر شدم فراز
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زردبود چون رخ مهجوران آبی
اندر میزد حاتم طایی تویی به جود
اندر میزد حاتم طایی تویی به جود اندر نبرد رستم دستان روزگار
گهی سماع زنی گاه بر بط و گه چنگ
گهی سماع زنی گاه بر بط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا
تا خوید نباشد به رنگ لاله
تا خوید نباشد به رنگ لاله تا خار نباشد به بوی خیرو برفضل او گوا گذراند دل گرچه گوا نخواهند از خستو اندر میزد با…