ابیات پراکندهٔ مثنوی ها- بحر متقارب – عنصری بلخی
به فرزند باقیست کام پدر
به فرزند باقیست کام پدر به فرزند زنده ست نام پدر نه من کمتر از اندر وسم بمهر نه هارو و نه نیز عذرا بچهر
چو راهی بباید سپردن بگام
چو راهی بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام نقیبان ز دیدن بمانند کند گر ایشان همیشه نباشند غند
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ کشیدند از کوه تا کوه نخ زمینی همه روی او دیولاخ بدیدن درشت و به پهنا فراخ
که فرخ منوس آن شه دادگر
که فرخ منوس آن شه دادگر که بد پادشاه جهان سریسر جدا ماند بیچاره از تاج و تخت بدرویشی افتاد و شد شور بخت سر…
همه نام کینشان بپرخاش مرد
همه نام کینشان بپرخاش مرد دل جنگجوی و بسیج نبرد همی توختند و همی تاختند همی سوختند و همی ساختند
پدر داده بودش گه کودکی
پدر داده بودش گه کودکی به آذار طوس آن حکیم ذکی به مرگ خداوندش آذار طوس تبه کرد مر خویشتن بر فسوس
چو میروک را بال گردد هزار
چو میروک را بال گردد هزار برآرد پر از گردش روزگار بکاوید کالاش را سر بسر که داند که چه یافت زرّو گهر برآرندۀ گرد…
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم بپیکار او سرخ رویی کنم بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم
پدر گفت هر مس چرائی دژم
پدر گفت هر مس چرائی دژم نه همچون منی دلت مانده بغم که این آلت من که شد ساخته نگردد همی هیچ پرداخته
مرا در دل این بود رای و گمان
مرا در دل این بود رای و گمان که کار من و تو بود همچنان کجا پیش از این کار افروتشال که بود الفتیشش هماره…
یکی پادشا بود در نیمروز
یکی پادشا بود در نیمروز که از داد دیدی بزرگی و روز بگنج اندرش ساخته خواسته بجنگ اندرش لشکر آراسته
بفرمود تا آسنستان پگاه
بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه بدو داد فرخنده دخترش را بگوهر بیاراست اخترش را