ابیات منتسب – صائب تبریزی
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را جامه گلرنگ بر اندام او زیبنده است
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن چشمه کاری است که در دست زلیخای دل است
ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد
ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است
فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است از گوشه های چشم سیاه تو یافتم
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را خوش نمی آید به گل این هایهای عندلیب
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را که از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرون
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید ز بهر آن که نبودیم در حساب کسی
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است بوسه را چشم به جایی است که من می دانم
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعله خوی تو که بس می آید؟