ابیات منتسب – صائب تبریزی
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را خوش نمی آید به گل این هایهای عندلیب
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را که از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرون
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید ز بهر آن که نبودیم در حساب کسی
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است بوسه را چشم به جایی است که من می دانم
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعله خوی تو که بس می آید؟
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب تا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر ظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسی
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم آب را در دیده آیینه خاکستر کنم
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا بارها شیرازه دیوان محشر کرده است
چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟
چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است علاج دردسرم حسن صندلی رنگ است
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد پر برآورد (و) کنون شوق پریدن دارد
به فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزد
به فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزد مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد
خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید
خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید منصب میرابی سرچشمه آیینه را
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست شعله نیلوفری از شعله ها جانسوزتر
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
موجی است که تاج از سر فغفور رباید چینی که در ابروی تو ای تلخ جبین است
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
چنان که باده کند پشت دار صهبا را
چنان که باده کند پشت دار صهبا را ز خط پشت لب افزود نشائه لب او
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش که روز هم شب تارست بر گدای چراغ
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟ چنین که عزم ترا پای سعی در بندست
در پرده نمود از عرق شرم تلافی
در پرده نمود از عرق شرم تلافی در ظاهر اگر روی تو آتش به جهان زد
سهل باشد بند کردن ناخنی در بیستون
سهل باشد بند کردن ناخنی در بیستون پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهربارش
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهربارش ز شبنم آب حسرت غنچه ها را در دهان گردد
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست
گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل
گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل سرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل است
بهای بوسه اش سر می دهم چون زر نمی گیرد
بهای بوسه اش سر می دهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد
درین بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردم
درین بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردم که رنگ چهره گل را گران پرواز می بینم
عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است
عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است شهد نتوان در میان خانه زنبور ریخت
نفس در سینه باد خزان می سوخت نومیدی
نفس در سینه باد خزان می سوخت نومیدی چراغ گل اگر می بود در زیر پر بلبل
از نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماند
از نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماند آنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماند
تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست
تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست قطره آبی که نوشد تیغ، جوهر می شود
در خوش قماشی از بر رو دست برده ام
در خوش قماشی از بر رو دست برده ام باریک شو مشاهده کن تار و پود را