مطالع – صائب تبریزی
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
نیست از گرد مذلت متواضع را باک
نیست از گرد مذلت متواضع را باک هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک
نباشد در مقام دلبری نازک نهال من
نباشد در مقام دلبری نازک نهال من ز تمکین ذوق گل چیدن ندارد خردسال من
می تپد در جگر خاک همان طینت ما
می تپد در جگر خاک همان طینت ما شمع را شعله جواله کند تربت ما
مدار خویش بزرگی که بر شراب نهاد
مدار خویش بزرگی که بر شراب نهاد بنای دولت خود را به روی آب نهاد
گفتی نمی توان ز لب دلستان گذشت
گفتی نمی توان ز لب دلستان گذشت گر بگذری ز وادی جان می توان گذشت
کیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟
کیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟ چشم آیینه به دنبال مسافر گرید
کاکل او دام در راه صبا انداخته است
کاکل او دام در راه صبا انداخته است زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است
عیش جهان در آن لب خندان نظاره کن
عیش جهان در آن لب خندان نظاره کن در چشم مور ملک سلیمان نظاره کن
عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهانی
عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهانی که گلها می توان چید از بهار غنچه پیشانی
شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد
شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد که از هر طوق قمری سر و فتراک دگر دارد
زان لب نتوان کرد به دشنام کناره
زان لب نتوان کرد به دشنام کناره تیغ دو دم اوست مرا عمر دوباره
ز اهل کرم به هند کسی را ندیده ایم
ز اهل کرم به هند کسی را ندیده ایم از طوطیان کریم کریمی شنیده ایم!
رخسار او مقید زلف بلند نیست
رخسار او مقید زلف بلند نیست این صید پیشه را نظری با کمند نیست
دل سودازده داغ تو به افسر ندهد
دل سودازده داغ تو به افسر ندهد رشته ما گره خویش به گوهر ندهد
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید در زیر کلاه نمدی ماه ببینید
خون می را از عروق تاک می باید کشید
خون می را از عروق تاک می باید کشید انتقام خون خلق از خاک می باید کشید
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیخته
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیخته شوره پشتانند از بار گران بگریخته
حاصل ما از نظربازی نگاه حسرت است
حاصل ما از نظربازی نگاه حسرت است کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
چه آتش است به جان این دل مشوش را؟
چه آتش است به جان این دل مشوش را؟ که می خورد چو می ناب خون آتش را
جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا
جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا کآب در شیر کند صبح بناگوش ترا
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار پنبه زنهار از سر مینای خالی برمدار
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد فسرده ای است که خونش به خون نمی جوشد
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است سنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب، صبح حیات دوباره یافت
از اختیار دم دل گمراه می زند
از اختیار دم دل گمراه می زند این قلب، زر به نام شهنشاه می زند
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود آن بود فیروز جنگ اینجا که روگردان شود
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره تو
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره تو می زند خون هوس جوش ز نظاره تو
محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟
محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟ من همان ذوقم که می یابند از افکار من
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب
کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است
کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است آنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده است
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش به این افسون توان رست از گزند روح فرسایش
غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش
غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی!
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی! گل شکست به طرف کلاهت ارزانی!
شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها
شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها ز جمعیت پریشان می شود سی پاره دلها
ساغر می را به دست می پرست ما دهید
ساغر می را به دست می پرست ما دهید خونی خمیازه ما را به دست ما دهید!
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را چون سفالی که خورد خون می بی غش را
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد ز طوق قمریان دایم ز ره زیر قبا دارد
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد