مختارنامه – عطار نیشابوری
چون نیستی تو محض اقرار بود
چون نیستی تو محض اقرار بود هستیت ز سرمایهٔ انکار بود هر کس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم جان در سر و کار آرزوی تو کنیم در هر نفسم هزار جان میباید تا رقص کنان…
چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت
چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت یک ذرّه ز آفتاب روی تو نداشت خورشید که جملهٔ جهان روشن از اوست شد زرد از…
چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است
چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است و افزون طلبی ما کم انگاشتن است تا چند چو کرم پیله بر خویش تنیم چون هرچه تنیده، رَسْم، بگذاشتن…
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش در کوی هوس عمر بسر برده مباش چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق میسوزندش که نیز…
چون دریائی کنار من از جا خاست
چون دریائی کنار من از جا خاست کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست گویند بسی چشمه ز دریا خیزد چونست که از چشمه مرا دریا…
چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد
چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد بلبل به سخن درآمد و شیدا شد در جام بلور کن می لعل که باغ از مروارید ابر…
چون بسیارست ضعف در ایمانت
چون بسیارست ضعف در ایمانت هرگز نبود حدیث مرگ آسانت چندین مگری ز مرگ اگر جان داری کان میباید که باز خندد جانت
چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی
چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی چون از گهر حقیقتی حقه تهی هرگه که همی حقی به دست تو بود زنهار چنان کن که…
چندان که دل من به سفر بیش دَرَست
چندان که دل من به سفر بیش دَرَست ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست بس وادی سخت و بس ره صعب که ما…
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا هر چند که صد نوحه گرم میباید جز نوحه گری کار دگر…
جانم که به لب از لب لعل تو رسید
جانم که به لب از لب لعل تو رسید دل تحفه به پیش لب لعل تو کشید خوی خشک نمیکند زخون چون گل لعل زان…
جانا! دل و جانم آتش افروز از تست
جانا! دل و جانم آتش افروز از تست ناسازی این بخت جگرسوز از تست شب نیست که روز دل فرومینشود خوش باد شبت که دل…
جانا ز ره دراز میآیم من
جانا ز ره دراز میآیم من با سینهٔ پر نیاز میآیم من چندان که مرا ز پیش خود میرانی پیش تو به دیده باز میآیم…
جان شیفتهٔ الست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری و اندیشهٔ ما بهانهای بیش نبود آنست که خویش، هست میپنداری قصّه چه کنم، نشانهای بیش نبود
جان پیش رخت نثار خواهم آورد
جان پیش رخت نثار خواهم آورد دل در غمت استوار خواهم آورد چون شمع سری هزار خواهم آورد پیشت همه در کنار خواهم آورد
تن پست شد از درد اگر پست نبود
تن پست شد از درد اگر پست نبود جان مست شد از دریغ اگر مست نبود از پای درآمدم که تا چشم زدم ازدست بشد…
تادور فتادهام از آن نادره کار
تادور فتادهام از آن نادره کار دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار شب…
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید دل در سرِ…
تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم
تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم کان به که خوشی عزمِ سفر زود کنیم چون عمرِ عزیز بود سرمایهٔ ما سرمایه ز دست رفت…
سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا
سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا ره سوی تو بسته کی شود از تو مرا گر زانکه کشی به قهر بندم از بند…
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو بس خون که ز دیده میببارم بی تو از روی چو گلبرگ و خط سبز تو ماند…
تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت
تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت از بس که درین جهان بدان نزدیکم گویی که…
تا جاندارم گردِ تو میخواهم تاخت
تا جاندارم گردِ تو میخواهم تاخت میخواهم سوخت و نیز میخواهم ساخت تو شاد بزی که نرد عشقت شب و روز تا من باشم با…
تا از سر زلفت خبرم میماند
تا از سر زلفت خبرم میماند جان بر لب و خون برجگرم میماند من شمعِ توام که در هوای رخ تو در سوخت تنم تا…
پروانه که شمع دلگشایش افتاد
پروانه که شمع دلگشایش افتاد دلبستگی گره گشایش افتاد گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد
پروانه به شمع گفت «از روزِ نخست
پروانه به شمع گفت «از روزِ نخست چون کشته شوم بر سرت از عهد درست زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا» شمعش گفتا «شهید…
بی چهرهٔ تو چشم کرادارم من
بی چهرهٔ تو چشم کرادارم من خون میریزی که خونبها دارم من خونی که بریختی چو بگشادی دست در گردن من کن که روا دارم…
بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر
بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر تا نیست شدم بیارمیدم آخر گفتی که برس تا به بر من برسی چون در تو رسم چون…
بشکفت گل تازه به بستان ای دوست
بشکفت گل تازه به بستان ای دوست بر زمزمهٔ هزار دستان ای دوست میدان به یقین که تو بدین دم که دری گر جهد کنی…
برخیز و به بحرِ عشقِ دلدار درای
برخیز و به بحرِ عشقِ دلدار درای مردی کن و مردانه بدین کاردرای از هر دو جهان چو سوزنی برهنه گرد وانگاه به بحر، سرنگونسار،…
بر درگه حق کراست این عز که تراست
بر درگه حق کراست این عز که تراست وز عالم قدس این مجاهز که تراست حقّا که نیافت هیچ پیغامبرِ حق این منزلت و مقام…
بحری که در او دو کون ناپیدا بود
بحری که در او دو کون ناپیدا بود او بود و جز او نمایش سودا بود آن قطره که در جستن آن دریا بود چون…
با عشق تو ملک جاودان میچکنم
با عشق تو ملک جاودان میچکنم زنده به توام زحمت جان میچکنم چون هر دو جهان از سر یک موی تو خاست با یک مویت…
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است وانجا که تویی، پردهٔ اسرار بسی است تا زین همه پردهها که اندر راه است یا در تو…
این درد جگرسوز که در سینه مراست
این درد جگرسوز که در سینه مراست میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست عمریست که میروم به تاریکی در و آگاه نیم که چشمهٔ خضر…
ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو
ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو تر گشته و تازه پیشِ رعنائی تو در هیچ نگارخانهٔ چین هرگز صورت نتوان کرد به زیبائی تو
ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری
ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری گوئی که ز حسنِ خود نداری خبری خلقی به نظارهٔ تو میبینم مست تو از چه نظاره میکنی…
ای عشق توام کار به جان آورده
ای عشق توام کار به جان آورده سودای توام موی کشان آورده وردی که به سالها کسی یاد نداشت عشقِ کمرِ تو با میان آورده
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی تا باز رهم من از چنین تیره شبی چون از خورشید در دل آتش داری گر درگیرد دَمِ…
ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی
ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی زیرا که ز سوختن بسی میکاهی مینالم من ز شادی سوز مدام پس عشق درآموز اگر میخواهی
ای رفته و ما را به هلاک آورده
ای رفته و ما را به هلاک آورده وان سرو بلند در مغاک آورده بر خاک تو ماهتاب میتابد و تو آن روی چو ماه…
ای دل غم جان محنت اندیش ببین
ای دل غم جان محنت اندیش ببین سرگشتگی خواجه و درویش ببین یک ذره چو استغناء او نتوان دید بی قدری و کم کاستی خویش…
ای دل ای دل غم جهان چند خوری
ای دل ای دل غم جهان چند خوری و اندوه به لب آمده جان چند خوری در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند این لقمه…
ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن
ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن تا کی ز سر زلف تو غارت کردن چون من دو هزار عاشق بی سر و بن هر دم…
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
ای پشت بداده رفته هم روز نخست برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست تا ابر بهار خاک پای تو بشست بر خاک تو…
ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار
ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتید فرار این خود چه سرای است که تا روز شمار بی خود…
ای آن که حیا و حلم، قانون تو بود
ای آن که حیا و حلم، قانون تو بود قرآن ز مقام قرب، مقرون تو بود خون تو سزا به صِبْغَةُ الله از انک صبّاغی…
اوّل قدمت دولت انبوه مجوی
اوّل قدمت دولت انبوه مجوی کاهیت نخست بس بود کوه مجوی گر یک سرِ ناخنت پدید آمد کار در کار شو و به ناخن اندوه…
آنها که در این پرده سرایند پدید
آنها که در این پرده سرایند پدید از پرده برون همی نمایند پدید چون پرده براوفتد دران دریا خلق غرقه نه چنان شوند کایند پدید