مختارنامه – عطار نیشابوری
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی وز آرزوی روی بتان در تفتی انگار که هرچه آرزو میکندت دریافتی و گذاشتی و رفتی
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای در ره، چو قلم، به فرق استاده نهای چندان که ملامتم کنی باکی نیست تو معذوری…
اول دل من، عشق رخت در جان داشت
اول دل من، عشق رخت در جان داشت چون پیدا شد مینتوان پنهان داشت آن رفت که در دیده همی گشتم اشک کامروز به زور…
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند حالِ منِ سرگشته نکو میداند دردِ من و عجزِ من و حیرانی من گو هیچ کسی مدان چو…
آن میخواهم که جایگاهی گیرم
آن میخواهم که جایگاهی گیرم در سایهٔ دولتی پناهی گیرم صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد پس من چه کنم کدام راهی گیرم
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست کم نیست که هر لحظه در افزون منست غایب نیم از تو یک نفس آنچه منم…
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست گو از بر من برو که او را دین نیست دریای عجایب است در سینهٔ من لیکن…
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست اما به هزار و به آهسته بهَست در بند درِ پستهٔ شورانگیزت کان شوری پسته نیز در بسته بهَست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست با یار به هم جامِ لبالب بودست ای صبح! در آن کوش که امشب ندمی زیرا…
امروز منم خسته ازین بحر فضول
امروز منم خسته ازین بحر فضول سیر آمده یکبارگی از جان ملول کردند ز کار هر دو کونم معزول خود را بدروغ چند دارم مشغول
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد وز کژگوئی راست کمت میافتد جانا! سخن شکسته زان میگوئی کز تنگی جان برهمت میافتد
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم وز گوهر اشک هر چه گویی دارم گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است کز گرم رویش سرخ رویی…
از روغنِ شمع بوی خون میآید
از روغنِ شمع بوی خون میآید کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید این طرفه که در مغز وی افتاد آتش روغن همه از پوست برون…
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد حاصل به هزار حیله کردم همه چیز تا زان همه چیز…
از بس که در انتظار تو گردون گشت
از بس که در انتظار تو گردون گشت تا روز همه شب،ز شفق، در خون گشت چون راه نیافت از پس و پیش به تو…
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست چون نیست بجز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
یک دم به طرب بادهٔ خوش لَوْن دهید
یک دم به طرب بادهٔ خوش لَوْن دهید فارغ ز فساد و ایمن از کَوْن دهید تا غرقه شود در آب فرعونِ هوا فرعَوْنی مَی…
یا رب چه خط است این که درآوردی تو
یا رب چه خط است این که درآوردی تو تادست به بیداد برآوردی تو دی خطّ به خون من همی آوردی و امروز خطی پر…
هیچم من و در گفت و شنید آمدهام
هیچم من و در گفت و شنید آمدهام در نیست پدید و بیکلید آمدهام این نیست عجب که گم بخواهم بودن اینست عجب که چون…
هم چار گهر، چاکر دربان تواند
هم چار گهر، چاکر دربان تواند هم هفت فلک، حلقهٔ ایوان تواند جانهای جهانیان، درین حبس حواس، اجراخور نایبان دیوان تواند
هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد
هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد نه کارِ کسی به کام او خواهد شد ای ساقی گر تو میدهی ور ندهی میدان که سرِ…
هر لحظه در آتشِ غمم اندازی
هر لحظه در آتشِ غمم اندازی ور ناله کنم در عدمم اندازی چون شمع اگر زار بگریم بر خویش در حال سر اندر قدمم اندازی
هر روز مرا با تو حسابی دگرست
هر روز مرا با تو حسابی دگرست هر لحظه ترا تازه عتابی دگرست بی یاد تو از خلق دل پُر خونم هر دم که برآورد…
هر دیده که اسرار جهان مطلق دید
هر دیده که اسرار جهان مطلق دید جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید چه جُزْو و چه کُل چون همه باید…
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی گر در…
هر چند که پشت و روی دارم کاری
هر چند که پشت و روی دارم کاری از دیدهٔ خویش تازه رویم باری رویم که ز آب دیده دارد ادرار هر لحظه مراتازه کند…
هر جان که بجان نیست گرفتار او را
هر جان که بجان نیست گرفتار او را با آن دل خفته کی بود کار او را در هر جایی که جای گیرد آن بحر…
نه فخر ز سرفرازیم میآید
نه فخر ز سرفرازیم میآید نه عار ز حیله سازیم میآید چندان که به سِرِّ کار در مینگرم مانند خیال بازیم میآید
نقدی که مراست قیمتش هست بسی
نقدی که مراست قیمتش هست بسی آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم هرگز نرسد به نقد من…
میگریم ازان مهوشم و میگریم
میگریم ازان مهوشم و میگریم شکّر چو لبش میچشم و میگریم خاکی که بدو رسید روزی قدمش در دیدهٔ خود میکشم و میگریم
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
مهتاب به نور دامن شب بشکافت میخور که دمی خوشتر ازین نتوان یافت خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی خوش بر سر خاک یک…
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود
مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود بس پرده نشین که زود گمراه شود ور چاهِ زنخدانت ببیند بیژن دانم که بدان رسن فراچاه شود
ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!
ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال! مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال! میپنداری ما به تو اندر نگریم خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!
ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم
ما نقطهٔ جان وقف بلای تو کنیم چون دایره دل بی سر و پای تو کنیم گر تو نکنی برای ما کاری راست ما هرچه…
لعلت که بلای دل و دین آید هم
لعلت که بلای دل و دین آید هم گه چون گل و گه چو انگبین آید هم گر خوبی ماهِ آسمان بسیارست پیشِ رخِ تو…
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم
گه در عشقت بی سر و پا میسوزیم گه زآتش صد گونه بلا میسوزیم آن اولیتر که تا بود جان در تن تو مینازی مدام…
گل گفت که تا روی گشادند مرا
گل گفت که تا روی گشادند مرا هم بر سر پای سر بدادند مرا هر چند لطیفِ عالمم میخوانند بنگر تو که چه خار نهادند…
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست» خاکم مکن ای نگار بادم گردان تا گِردِ سرِ زلفِ تو…
گفتم جانا! عهد و قرارت این است
گفتم جانا! عهد و قرارت این است مینشمریم هیچ، شمارت این است گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز چون روز درآید همه کارت…
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش
گفتم «ز میان جان شوم خاک درش تا بوک بود بر من مسکین گذرش» او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز کی بر منِ…
گر هست درین راه سر بهبودت
گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد…
گر مرد رهی میان خون باید رفت
گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت…
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد
گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و…
گر دل بر امید رهنمون بنشیند
گر دل بر امید رهنمون بنشیند ور در غم خود میان خون بنشیند در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است تا آخر کار مهره چون…
گر تو همه داری همه در آتش باش
گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری…
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا
گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا بندیش که هیچ جای آن هست ترا عاجز بنشین و پای در دامن کش در دامن او کجا…
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم
گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق تادر طلبش قیمت او بشناسیم
کی نیک افتد ترا که بد میباشی
کی نیک افتد ترا که بد میباشی جان میدهی و خصم خرد میباشی کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت تا بر سر روزگار خود میباشی
که گفت ترا که راه اندوهش گیر
که گفت ترا که راه اندوهش گیر یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر آنجا که درو هزار عالم هیچ است یک ذره کجا رسد تو صد…