مختارنامه – عطار نیشابوری
گر لعل لب تو آب حیوانم داد
گر لعل لب تو آب حیوانم داد ور چشم خوش تو قوت جانم داد زلف تو به دست سخت میخواهم داشت من این شیوه ز…
گر دیدهوری مرد لقا باید شد
گر دیدهوری مرد لقا باید شد مستغرق وحدتِ خدا باید شد جایی که بود وجود دریا دایم مشغول به کُوپْله چرا باید شد
گر در طلبت ز روی تو مانم باز
گر در طلبت ز روی تو مانم باز در کوی تو تن فرودهم در تک و تاز گر دست طلب به وصل رویت نرسد سر…
گر تن گویم عظیم سست افتادست
گر تن گویم عظیم سست افتادست ور دل گویم نه تن درست افتادست این چندینی مصیبتم هر روزی ازواقعهٔ شب نخست افتادست
گر اول کار، آتش افزون گردد
گر اول کار، آتش افزون گردد خاکستر بین که آخرش چون گردد اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش کاخر بینی کان همه دل…
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن گاهم ز سر خشم بر آتش بودن گفتی «خوش باش» چون مرا دست دهد با این همه سگ در…
کو عقل که در ره تو پوید آخر
کو عقل که در ره تو پوید آخر کو جان که زعزّت تو گوید آخر پندار نگر! که ما ترا میجوییم چون جمله توئی ترا…
کارتو، نکو، او بتواند کردن
کارتو، نکو، او بتواند کردن یک تو و دو تو او بتواند کردن صد عالم هست و نیست گر خواهد بود خود کیست جز او،…
فانی شده، تا بود، مشوّش نشود
فانی شده، تا بود، مشوّش نشود باقی به وجود جز در آتش نرود چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است هرکو به وجود خوش شود…
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
عمری به فنا بر دلم آوردم دست تا دل ز فنا به زاری زار نشست از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست با…
عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست
عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست از شادی…
صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود
صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود در حضرت حق غرقهٔ بیخویشی بود با این همه جاه و قدر و قربت، کو داشت،…
شمعم که حریف آتشم میآید
شمعم که حریف آتشم میآید وز اشک همه پیش کشم میآید در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع بر خویش گریستن خوشم میآید
شمع آمد و گفت می بر افروزندم
شمع آمد و گفت می بر افروزندم تا کشتن و سوختن در آموزندم هرگز چون شمع سایه نبود کس را از بهر چه میکُشند و…
شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز
شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز هر لحظه رهی که میروم چون خامم زان در…
شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم
شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم نادیده ز عمر سود بیرون رفتم چون عالم را آتش و دودی دیدم ره پُر آتش به دود…
شمع آمد و گفت چند باشم سرکش
شمع آمد و گفت چند باشم سرکش بر پای بمانده به که تا سوزم خوش چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم بیرون شود از…
شمع آمد و گفت بر تن خویشتنم
شمع آمد و گفت بر تن خویشتنم دل میسوزد که سخت شد سوختنم با هر که درین واقعه فریاد کنم سر بُرَّد و آتشی نهد…
شمع آمد و گفت از سر دردی که مراست
شمع آمد و گفت از سر دردی که مراست اشک افشانم بر رخ زردی که مراست هر چند که اشک من ز آتش خیزد افسرده…
شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما
شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما چندان که به هر شیوه فرو مینگریم هم شیوهٔ ما به…
سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار
سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار امّید همه به درد بیدرمان دار وانگاه ز جان آینهای ساز مدام و آن آینه در…
زین راز که در سینهٔ ما میگردد
زین راز که در سینهٔ ما میگردد وز گردش او چرخ دو تا میگردد نه سر دانم ز پای نه پای ز سر کاندر سر…
زانگه که مرا عشق تودرکار آورد
زانگه که مرا عشق تودرکار آورد بی صبری و بی قراریم بار آورد تسبیح و ردا صلیب و زنّار آورد جان برد و ازین متاع…
زان خط که به گردِ شکر آوردی تو
زان خط که به گردِ شکر آوردی تو خوندلم و قفای خود خوردی تو گفتم که مکن به دلبری زلفت کژ دیدی که بتافتی و…
رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما
رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما غم بود که بود روز و شب همدم ما سبحان اللّه! به هرزه این عمرِ عزیز امد بسر…
دیوانه اگر مقید زنجیرست
دیوانه اگر مقید زنجیرست سر تا سر کار او همه تقصیرست تا شیوهٔ تو تصرّف و تدبیرست یک یک چیزت که هست دامنگیرست
دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت
دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت تاختم کنم ملکت حوران بهشت» گفتم «به خطی سرخ بر آن زیر نویس» رویش به خطی سبز در…
دل والِه و عقل مست و جان حیران است
دل والِه و عقل مست و جان حیران است وین کار نه کار دل و عقل و جان است ای بس که بگفتهاند در هر…
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو خورشید، از آن ذرّه،…
دل در طلبش بجان گرفتار آمد
دل در طلبش بجان گرفتار آمد جان نیز چو شمع عاشق زار آمد کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون آن لحظه نهان…
دل بستهٔ روی چون نگار او کن
دل بستهٔ روی چون نگار او کن جان بر کف دست نه، نثار او کن بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر پس…
درویشِ تو را توانگری میبایست
درویشِ تو را توانگری میبایست نه روی سیاه بر سری میبایست گویی که تمام نیست ناکامی فقر با سر باریش کافری میبایست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه، درین راه درازم کس نیست در قعرِ دلم جواهر راز بسی است اما چه کنم محرم…
در هر دو جهان گر آرزویی جویم
در هر دو جهان گر آرزویی جویم از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم راه از همه سوی کردهام گُم بی تو راهی به تو…
در فقر، دل و روی سیه باید داشت
در فقر، دل و روی سیه باید داشت ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی غوّاصی را…
در عشق دل من چو پریشانی گشت
در عشق دل من چو پریشانی گشت در پای آمد بیسر و سامانی گشت هرچند برونِ پرده حیرانی بود چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت
در عشق تو زاری وندم آوردیم
در عشق تو زاری وندم آوردیم بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم روی از همه عالم به عدم آوردیم
در عالم محنت به طرب آمدهیی
در عالم محنت به طرب آمدهیی در دریائی و خشک لب آمدهیی آسوده و آرمیده بودی به عدم آخر به وجود از چه سبب آمدهیی
در راه تو دانش و خرد مینرسد
در راه تو دانش و خرد مینرسد با عشق تو نام نیک و بد مینرسد هستی ترا نهایتی نیست از آنک هر هست که در…
در پرده درونِ دل ریشت بینم
در پرده درونِ دل ریشت بینم از پرده برون نشسته بیشت بینم هر روز هزار بار بیشت بینم تا کی بُود آن نَفَس که خویشت…
دانی تو که هر که زادناچار بمرد
دانی تو که هر که زادناچار بمرد به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد هر روز بمیر صد ره وزنده بباش کاسان…
خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت
خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت چون ذرّه دلم زیر و زبر خواهم داشت تا من هوس روی تو دارم از دل خورشید میان…
خواهی که به عقبی به بقایی برسی
خواهی که به عقبی به بقایی برسی باید که به دنیا به فنایی برسی هر چند که راه بر سر آدمی است میرو، تو مترس،…
چون یار نمیکند همی یاد از من
چون یار نمیکند همی یاد از من برخاست چو زیرِ چنگ فریاد از من مشکل کاری که اوفتادست مرا من بندهٔ یار و یار آزاد…
چون نیستی تو محض اقرار بود
چون نیستی تو محض اقرار بود هستیت ز سرمایهٔ انکار بود هر کس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم
چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم جان در سر و کار آرزوی تو کنیم در هر نفسم هزار جان میباید تا رقص کنان…
چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت
چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت یک ذرّه ز آفتاب روی تو نداشت خورشید که جملهٔ جهان روشن از اوست شد زرد از…
چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است
چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است و افزون طلبی ما کم انگاشتن است تا چند چو کرم پیله بر خویش تنیم چون هرچه تنیده، رَسْم، بگذاشتن…
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش در کوی هوس عمر بسر برده مباش چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق میسوزندش که نیز…
چون دریائی کنار من از جا خاست
چون دریائی کنار من از جا خاست کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست گویند بسی چشمه ز دریا خیزد چونست که از چشمه مرا دریا…