مختارنامه – عطار نیشابوری
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود جان شد که خبر نداد جانم که چه بود سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند نه…
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب وز آتش دل میان سوزم همه شب هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز وز سوز چو…
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست برخاستهای غبار من میبنشان بنشین که غبار وار برخواهد خاست
درعشق گمان خود عیان باید کرد
درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد گر گوید «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان…
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید در حلق بجز حلقهٔ اشکال ندید خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت جز باد هوا بر سر…
در هر دو جهان یک تنهای میجویم
در هر دو جهان یک تنهای میجویم آزاد ز رخت و بنهای میجویم در حبس جهان بماندهام سرگردان بر بوی خلاص، رخنهای میجویم
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر چون صبح دمی اگر برآرم از جان رسواگردم خموشیم اولیتر
در عشق دلی خراب چتواند کرد
در عشق دلی خراب چتواند کرد بیخویشتنی صواب چتواند کرد انصاف بده که ذرهای سایهٔ محض در پرتو آفتاب چتواند کرد
در عشق تو سودا و جنون بنهادیم
در عشق تو سودا و جنون بنهادیم وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم چون پردهٔ خود، خودی خود میدیدیم کلّی خود را هم…
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
در عشق تو از بس که خروش آوردیم دریای سپهر را به جوش آوردیم چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت رفتیم و دل…
در راه تو، دل واقعهٔ مشکل خواست
در راه تو، دل واقعهٔ مشکل خواست در راه تو پای تا بسر در گل خواست وانگاه چو در بلای عشق تو فتاد از تو…
در جنب رخت چو ماه میننماید
در جنب رخت چو ماه میننماید میگردد و میکاهد و میافزاید از غیرت روی همچو خورشید تو ماه دیرست که ماهتاب میپیماید
دایم ز طلب کردن خود در عجبم
دایم ز طلب کردن خود در عجبم زیرا که زیادتست هر دم طلبم کاریز همی کَنَم به دل در همه روز شب آب همی برم…
خوش خواهدبود، اگر فنا خواهد بود
خوش خواهدبود، اگر فنا خواهد بود زیرا که فنا عین بقا خواهد بود این میدانم که بس شگرف است فنا لیکن بندانم که کرا خواهد…
خلقی که درین جهان پدیدار شدند
خلقی که درین جهان پدیدار شدند در خانه به عاقبت گرفتار شدند چندین غم خود مخور که همچون من و تو بسیار درآمدند و بسیار…
چیزی که توئی زین تن مسکین تو نهای
چیزی که توئی زین تن مسکین تو نهای زین هشت پسین و چار پیشین تو نهای زین ده حس و هفت عضو بگریز و سه…
چون هر نفسی ز درد مهجورتری
چون هر نفسی ز درد مهجورتری هر روز درین واقعه معذورتری نزدیک مشو بدو و زو دور مباش کانگاه که نزدیکتری دورتری
چون نیست ترا کار ز سودا بیرون
چون نیست ترا کار ز سودا بیرون زان افتادی ز پرده شیدا بیرون ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون از بهر چه آمدی ز دریا…
چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی
چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی پیوسته به جنگ خویش برخاستهای خود را،چو تو هیچ کس…
چون کرد شراب شرک و غفلت مستت
چون کرد شراب شرک و غفلت مستت عالم عالم، غرور در پیوستت چندان که مپرس سرفرازی هستت تاتن بنیوفتی که گیرد دستت
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش در سوز برآورد بسی دود از خویش گفتم که مسوز، گفت تو بی خبری زان میسوزم تا برَهم…
چون دل ز طلب در ره جانان استاد
چون دل ز طلب در ره جانان استاد نه با تن خود گفت ونه با جان استاد آری چو شتاب و خوف بسیار شود با…
چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت
چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت گفتند «ترا چه بود» دانی که چه بود چون…
چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست
چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست اندیشهٔ شام و فکر شبگیرم چیست مغزم همه در آتش اندیشه بسوخت اندیشه مرا بکشت تدبیرم چیست
چون ایندل غم کشم وطن در خون دید
چون ایندل غم کشم وطن در خون دید هر روز ز نو مرا غمی افزون دید زین خانهٔ تنگ، سیر شد، صحرا خواست بر اشک…
چندان که به ناله میگشایم لب را
چندان که به ناله میگشایم لب را وز بیخوابی میشمرم کوکب را خود روز پدید نیست یا رب چه شب است کامشب گویی روز فروشد…
جز تشنگی تو هوسم مینکند
جز تشنگی تو هوسم مینکند میمیرم و سیرآب کسم مینکند چه حیله کنم که هرنفس صد دریا مینوشم و میخورم بسم مینکند
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه از هستی خود دیده بدوزند همه در حضرت تو که آفتاب قدم است جانها چو ستارگان به روزند…
جانا! ز غمت این دل دیوانه بسوخت
جانا! ز غمت این دل دیوانه بسوخت در دام بر امّید یکی دانه بسوخت از بس که دل خام طمع سودا پخت در خامی و…
جانا ز رهت نصیب من گردی نیست
جانا ز رهت نصیب من گردی نیست آری چکنم مخنّثی مردی نیست گر مردم و گر نیم مرا در ره تو سرتاسر روزگار جز دردی…
جان محرم درگاه همی باید برد
جان محرم درگاه همی باید برد دل پر غم و پر آه همی باید برد از خویش بدو راه نیابی هرگز هم زو سوی او…
جان حمد تو از میانِ جان میگوید
جان حمد تو از میانِ جان میگوید مستغرق تو هر دو جهان میگوید گر شکرِ تو این زبان نمیداند گفت یک یک مویم به صد…
تن خاک نشین چشم یار آمده گیر
تن خاک نشین چشم یار آمده گیر جان بستهٔ بندِ انتظار آمده گیر چون دیده ز خون دل کنارم پر کرد دل نیز ز دیده…
تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو
تاکی باشم چو حلقه بر در بی تو با اشکِ چو سیم و رخ چون زر بی تو تو بر سر کار و سر به…
تا کی گردی ای دل غمناک به خون
تا کی گردی ای دل غمناک به خون از هستی خویش پاک شو پاک کنون سی سال ز خویش خاک میکردی باز دردا که نکردهای…
تا کی به سخن زبان خروشان داری
تا کی به سخن زبان خروشان داری خود را به صفت چو باده نوشان داری از خلق جهان تا به ابد روی بپوش گر تو…
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت گفتم همه کار در عبارت آرم خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت
تا خط تو بر خون جگر میخوانم
تا خط تو بر خون جگر میخوانم گوئی که غم دلم زبر میخوانم از من ببری دلی چو خط آوردی زیرا که من از خط…
تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی
تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی آن بِه که ز اندیشهٔ خود پاک شوی یک قطرهٔ آب بودهای اوّلِ کار تا آخرِ کار، یک…
تا چشم دلم به نور حق بینا گشت
تا چشم دلم به نور حق بینا گشت در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم از تن…
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند بر بوی وصال اشک میخواهم راند کارِ من سرگشته چو شمع افتادست میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند
پیش از من و تو پیر و جوانی بودست
پیش از من و تو پیر و جوانی بودست اندوهگنی و شادمانی بودست جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک خاک دهنی چو نقل دانی…
پروانه به شمع گفت آخر نظری
پروانه به شمع گفت آخر نظری شمعش گفتا ز من نداری خبری پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب تو میسوزی از من و من از…
بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست
بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست زیرا که مرا بی تو نمیباید زیست جانی که همه جهان بدو مینازند بیزارم ازو چو بی تو…
بنشستهای و بسی سفر داری تو
بنشستهای و بسی سفر داری تو هر ذرّه که هست ره گذر داری تو صد قافله در هر نفسی میگذرد ای بیخبر آخر چه خبر…
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما ما اعجمیان بارگاه عشقیم این سِر تو ندانی بچه آیی…
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید بس جان که به رای سوختن بیش کشید بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه کاین خاکِ…
بر دل گرهی بستم و بر جان باری
بر دل گرهی بستم و بر جان باری و افتاد بر آن گره، گره بسیاری پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری گر باز شود این گرهم…
بد چند کنی کار نکو کن بنشین
بد چند کنی کار نکو کن بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین در خانهٔ استخوانی آخر با سگ نتوانی زیست دفع او کن بنشین
با عشق، وجود خود برانداخته به
با عشق، وجود خود برانداخته به با سوختگی چو شمع درساخته به زان پیش که در ششدره افتی، خود را، در باز، که هرچه هست…