ای آن که به قدر برتر از افلاکی

ای آن که به قدر برتر از افلاکی میپنداری کانچه تویی از خاکی در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک ذاتی عجبی و جوهری بس…

ادامه مطلب

اوّل دل من بر سر غوغا بنشست

اوّل دل من بر سر غوغا بنشست هر دم به هزار گونه سودا بنشست و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود از جمله طمع…

ادامه مطلب

آنرا که نظر در آن جهان باید کرد

آنرا که نظر در آن جهان باید کرد پرواز ورای آسمان باید کرد هرگاه که دولتی بدو آرد روی در حال ز خویشتن نهان باید…

ادامه مطلب

آن نقد نگر که در میان دارد گل

آن نقد نگر که در میان دارد گل یعنی که کنار زرفشان دارد گل گل میخندد که زعفران خورد بسی شک نیست در آن که…

ادامه مطلب

آن قطره که آب جمله از دریا خورد

آن قطره که آب جمله از دریا خورد پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد جانم که نفس مینزند جز بادوست در هر نفسی هر دو…

ادامه مطلب

آن را که کلید مشکلی میباید

آن را که کلید مشکلی میباید از عمرِ دراز حاصلی میباید برتر ز دو کون عاقلی گر یابی ای مرده دلان زنده دلی میباید

ادامه مطلب

آن دل که ز دست من کنون خواهی برد

آن دل که ز دست من کنون خواهی برد خونی است که در میانِ خون خواهی برد باری چو برون میبری از تن دل من…

ادامه مطلب

آن بحر که در یگانگی اوست یکی

آن بحر که در یگانگی اوست یکی یک قطره در آن بحر نسنجد فلکی گر هژده هزار عالم افتد در وی حقّا که از او…

ادامه مطلب

امروز چو جمله عمر ضایع کردی

امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی

ادامه مطلب

اسرار تو در حروف نتواند بود

اسرار تو در حروف نتواند بود و اعداد تو در اُلوف نتواند بود جاوید همی هیچ کسی را هرگز برحکمت تو وقوف نتواند بود

ادامه مطلب

از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک

از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک خندان بدمید دامن خود زده چاک زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار تا بو که…

ادامه مطلب

از شرم رخت سرخی گل میبشود

از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل…

ادامه مطلب

از چشم خوشت بسی شکایت دارم

از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه…

ادامه مطلب

از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت

از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت روزی صد ره به دست خود خود را کشت جامی دو، می مغانه خواه از زردشت تا باز…

ادامه مطلب

آخر ره دورت به کناری برسد

آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد

ادامه مطلب

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود

یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود بیمرگ کسی به راه بیرون نشود خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب سنگی بود آن دل…

ادامه مطلب

یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم

یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم گر عفو کنی امیدوار آمدهایم وز بی شرمی خویشتن پیش درت تشویرْ خوران و شرمسار آمدهایم

ادامه مطلب

هم هر ساعت در ره تاریکتری

هم هر ساعت در ره تاریکتری هم هر روزی به دیده باریکتری هرگز چو به وصلش نرسد هیچ کسی چندانکه روی به هیچ نزدیکتری

ادامه مطلب

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست میباید بود تا ابد بی سر و پا چون ره به سر و…

ادامه مطلب

هرگز ره دین براستی نسپردیم

هرگز ره دین براستی نسپردیم هرگز به مراد دل دمی نشمردیم دردا که زغفلت شبانروزی خویش رفتیم وبسی خصم و خصومت بردیم

ادامه مطلب

هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم

هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم

ادامه مطلب

هر روز مرا غمی دگر پیش آید

هر روز مرا غمی دگر پیش آید کان غم ز غم همه جهان بیش آید گر دل به چنین صبر نه درویش آید تسلیم کند…

ادامه مطلب

هر دم سگ نفس با دلم باز نهد

هر دم سگ نفس با دلم باز نهد با سوز دلم ستیزهای ساز نهد هر شب به هزار حیلتش بندم راست چون روز در آید…

ادامه مطلب

هر دل که ره چنان جمالی یابد

هر دل که ره چنان جمالی یابد گر خورشیدی بود زوالی یابد با هجر بساختم که پروانه ز شمع ناکام بسوزد چو وصالی یابد

ادامه مطلب

هر چند که رنج بیشتر خواهی برد

هر چند که رنج بیشتر خواهی برد هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد گاهی سر او داری و گاهی سر خود چون با…

ادامه مطلب

هر جان که به بحر رهنمون اندوزد

هر جان که به بحر رهنمون اندوزد بیرون رود از خویش درون اندوزد یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او وان ذرّه ز ذرّگی…

ادامه مطلب

نه مرد و نه نامرد توام میدانی

نه مرد و نه نامرد توام میدانی زیرا که نه در خورد توام میدانی دلسوختهٔ عشق توام میبینی ماتم زدهٔ درد توام میدانی

ادامه مطلب

نه در بتری نه در بهی میمیرم

نه در بتری نه در بهی میمیرم نه مبتدی ونه منتهی میمیرم در من نگر،‌ای هر دو جهان خاکِ درت کز هر دوجهان، دست تهی…

ادامه مطلب

میپنداری که حق هویدا گردد

میپنداری که حق هویدا گردد یا پنهانیست کاشکارا گردد چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست چون غیری نیست بر که پیدا گردد

ادامه مطلب

موج سخنم ز اوج پروین بگذشت

موج سخنم ز اوج پروین بگذشت وین گوهر من زطشت زرین بگذشت نتوان کردن چنین سخن را تحسین کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت

ادامه مطلب

معنی چو ز کل به جزو بیرون آید

معنی چو ز کل به جزو بیرون آید هر جزوی از آن جزو دگرگون آید تا کی گویی «جزو ز کل آید» «چون» نتوان گفت،…

ادامه مطلب

مائیم و نصیب جز جگر خواری نه

مائیم و نصیب جز جگر خواری نه وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه از مستی جهل امید هشیاری نه وز رفتن و آمدن خبرداری…

ادامه مطلب

ماهی که چو برق کم بقا آمده بود

ماهی که چو برق کم بقا آمده بود چون رفت چنین زود چرا آمده بود هر کس گوید کجا شد آن دُرِّ یتیم من میگویم…

ادامه مطلب

ما جوهر پاک خویش بشناختهایم

ما جوهر پاک خویش بشناختهایم پیش از اجل این خانه بپرداختهایم از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم کاین پوست به زندگانی انداختهایم

ادامه مطلب

گه در وصف دین یگانهای میجویی

گه در وصف دین یگانهای میجویی گاه از کف کفر دانهای میجویی چون از سر خویش بر نمیدانی خاست ای تر دامن! بهانهای میجویی

ادامه مطلب

گل گفت که رفتنم یقین افتادست

گل گفت که رفتنم یقین افتادست یک یک ورقم فرا زمین افتادست از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من بی برگ فتادهام، چنین افتادست

ادامه مطلب

گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست

گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست بلبل بر گل ازین سخن زار گریست یعنی همه روز خون به…

ادامه مطلب

گفتی که نشان راه چیست ای درویش

گفتی که نشان راه چیست ای درویش از من بشنو چو بشنوی میاندیش آنست ترا نشان که رسوائی خویش چندان که فرا پیش روی بینی…

ادامه مطلب

گفتم ‌دل من که خانهٔ جان اینست

گفتم ‌دل من که خانهٔ جان اینست از دیده خراب شد که طوفان اینست گفتا که چو آب چشم داری بسیار، در آب گذار چشم،…

ادامه مطلب

گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود

گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود وین هر دو جهان، از تو،‌تنی بیش نبود گفتند بسی از تو بزرگان جهان اما همه بیشک…

ادامه مطلب

گر همچو فلک سالک پیوسته شوی

گر همچو فلک سالک پیوسته شوی آخر چو زمینِ پست بنشسته شوی ای بس که دویدم من و عشقش میگفت آهسته ترک که زود آهسته…

ادامه مطلب

گر مرد رهی،‌رَخْت به دریا انداز

گر مرد رهی،‌رَخْت به دریا انداز سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز با رنج وبلا و محنت امروز بساز ناز و طرب و عیش به…

ادامه مطلب

گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود

گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود زانست که تیز چشم دین مینشود گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو دانم که ترا هیچ درین مینشود

ادامه مطلب

گر دل گویم به پای غم پست افتاد

گر دل گویم به پای غم پست افتاد ور جان گویم به عشق سرمست افتاد میشست به خون دیده دل دست ز جان دل نیز…

ادامه مطلب

گر خاصه نیی تو، عام میباید بود

گر خاصه نیی تو، عام میباید بود ور پخته نیی تو، خام میباید بود در کفر نیی تمام و در ایمان هم در هرچه دری،…

ادامه مطلب

گر بودِ خود از عشق نبودی بینی

گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه…

ادامه مطلب

گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند

گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما…

ادامه مطلب

گاه از شادی چو شمع میافروزم

گاه از شادی چو شمع میافروزم گاهی چو چراغی از غمش میسوزم حیران شده و عجب فرو ماندهام گوید «بمدان آنچه ترا آموزم»

ادامه مطلب

کو چشم که ذرّهای جمالت بیند

کو چشم که ذرّهای جمالت بیند کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود ممکن نبود که در وصالت بیند

ادامه مطلب

کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت

کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت هر خشک و ترم که بود در درد گذشت عمری که ز جان عزیزتر بود بسی چون…

ادامه مطلب