مختارنامه – عطار نیشابوری
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز در آینهٔ جمالِ تو…
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی گر خود همه بیدارترین کس باشد حقا که ز بیداری او…
هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر روز ره عشق تو از سر گیرم هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی نه طاقت…
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر دم دل من زچرخ بندی دارد هر لحظه به تازگی گزندی دارد یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی تا طاقت حادثات چندی دارد
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست هستند همه از می این واقعه مست یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید شهرآرایی کنند هر…
هر جانی را که غرق انعام بود
هر جانی را که غرق انعام بود در عالم بینهایت آرام بود صد قرن اگر گام زنی در ره او چون درنگری نخستمین گام بود
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را کار آوردی بدین درشتی ما را ما از غم تو فارغ و تو در غم او…
نه دین حق و نه دین زردشت مرا
نه دین حق و نه دین زردشت مرا بر حرف بسی نهند انگشت مرا کس نیست درین واقعه هم پشت مرا قصّه چه کنم غصّهٔ…
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد چندان که به جهد لاغرش گردانم از یک سخن دروغ فربه گردد
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز نقشیست پدید آمده از دریایی وانگاه شده به قعر آن دریا باز
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
من زین دل بیخبر بجان آمدهام وز جان ستم کش به فغان آمدهام چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت پس من…
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام ناآمده برقرار و نارفته به کام
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم وز هرچه جزوست دست کوته داریم گر درگه ما بسته شود در ره عشق در هر گامی هزاردرگه…
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد گه یک سخنم هزار جان میگیرد چندان که ز دریا دلم آب حیات بر میکشم آب جای آن میگیرد
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی گه تشریفم برای یک آه دهی زان میخواهم بیخودی خویش که تو بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد ایام اگر چه داد صد برگ مرا چه سود که برگِ عمر…
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا چشم از غم تو چو چشمه ساریست مرا بیروی تو ای روی به خاک آورده آشفته دلی و روزگاریست…
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک اندر حق آنکسی چه گویند آخر کاو غرقهٔ…
گفتم «بردی از لب و دندان جانم
گفتم «بردی از لب و دندان جانم روی از لب و دندان تو چون گردانم» گفتا «لب خویش را به دندان میخا دور از لب…
گرچه غمم از گریستن بیرونست
گرچه غمم از گریستن بیرونست هر روز مرا گریستن افزونست ای ساقی جان فروز! در ده جامی تا سیر بگریم که دلم پرخونست
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا سر تا پای تو غرق آتش آنجا بهتر بودت که دل مشوش…
گر ما به هزار تک بخواهیم دوید
گر ما به هزار تک بخواهیم دوید آخر طمع از خویش بخواهیم برید فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن چیزی است که ما…
گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد
گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد عُجْب آورد و شوق ونیازت ببرد زنهار به گرد من مگرد ای زاهد کاین رندِ قلندر از نمازت ببرد
گر در همه عمر در سفر خواهی بود
گر در همه عمر در سفر خواهی بود همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد هر لحظه ز پس…
گر تو سر موئی سر من داشتیی
گر تو سر موئی سر من داشتیی چون موی مرا تافته بگذاشتیی آخر روزی با من حیران مانده نومید نیم بوکه کنی آشتیی
گر باخبرست مرد و گر بیخبرست
گر باخبرست مرد و گر بیخبرست آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است خورشید اگر تشنه بود نیست عجب هر ذرّه از او هزار پی…
گاهی به قبولِ خلق خواهی آویخت
گاهی به قبولِ خلق خواهی آویخت گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت از بهرِ شکم روز و شبان در تک و پوی خود را…
کو کس که دل از مرگِ تو خون مینکند
کو کس که دل از مرگِ تو خون مینکند تن نیز ز نوحه سرنگون مینکند از خاک چو سبزه سرنگون کرد بسی چون سبزه خطی…
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز وز کیسهٔ قارون دُر میجوید باز گر مُرد کسیت چند جویی بازش از دریائی که شبنمی جوید باز
فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من
فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من بنمودنِ زلفِ بیقرارت بر من یک بوسه بخواهم و صدم عشوه دهی وآنگه گویی ازین هزارت بر من
عمری به هوس نخل معانی بستم
عمری به هوس نخل معانی بستم گفتم که مگر ز هر حسابی رستم اکنون لوحی که لوح محفوظم بود از اشک بشستم و قلم بشکستم
عشقت ز ابد تا به ازل میبینم
عشقت ز ابد تا به ازل میبینم یک سایهٔ او علم و عمل میبینم هر اشکالی که در همه عالم هست در نقطهٔ شین عشق…
صعب است به ذرّهای نگاهی کردن
صعب است به ذرّهای نگاهی کردن زان ذرّه رهی نامتناهی کردن جانان چو گشاده کرد بر جان آن راه گفتم چه کنم گفت چه خواهی…
شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد
شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد گه سوخته گه کشته به کو میگذرد در خندهٔ بی فایدهٔ او منگر بنگر چه بلا بر…
شمع آمد و گفت هر که مردی بودست
شمع آمد و گفت هر که مردی بودست سوزش چو من از غایتِ دردی بودست گر گریم تلخ هم روا میدارم کز شیرینیم پیش خوردی…
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پا
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پا پای اندر بند و سر در آتش همه جا گاهم بکشند و گه بسوزند به درد…
شمع آمد و گفت سوز پروانه جداست
شمع آمد و گفت سوز پروانه جداست کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست من بنمودم درین میان فرقی راست فرقی روشن چنین…
شمع آمد و گفت خویشتن میتابم
شمع آمد و گفت خویشتن میتابم جان میسوزم به درد و تن میتابم چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند بر تافتن است اصل و…
شمع آمد و گفت بیسرم باید مُرد
شمع آمد و گفت بیسرم باید مُرد هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد چون مردهٔ یادم ز سرم باید زیست چون زندهٔ بیخواب و…
شمع آمد و گفت اگر لبم پُرخنده است
شمع آمد و گفت اگر لبم پُرخنده است بر خود خندم که چشم من گرینده است از سر تیزی سرم به پای افکنده است کان…
شرطِ رَهِ عشق چیست، درخون گشتن
شرطِ رَهِ عشق چیست، درخون گشتن همچون شمعی به فرق بیرون گشتن از مشعلهٔ روی تو دلگرم شدن وز سلسلهٔ زلفِ تو مجنون گشتن
سریست برون زین همه اسرار که هست
سریست برون زین همه اسرار که هست نوریست جدا زین همه انوار که هست خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک کاریست ورای این همه…
زین شیوه که اکنون گل تر میخیزد
زین شیوه که اکنون گل تر میخیزد از بلبل مست ناله بر میخیزد در مدت یک هفته به صد دست بگشت زان هر نفس از…
زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد
زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد بی مهر از آن است که هندوی افتاد زان گشت چنین شکسته کز غارت جان از…
زان روز که بوی پیرهن بی تو رسید
زان روز که بوی پیرهن بی تو رسید صد گونه غمم به جان و تن بی تو رسید ور آب زمین و آسمان خون گردد…
روزی دو سه خانه در عدم باید داشت
روزی دو سه خانه در عدم باید داشت روزی دو سه دروجود هم باید داشت اکنون ز وجود و از عدم آزادیم ما ما گشتیم…
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل آنرا که به جانان سر موئی پیوست جاوید زبان بریدن آمد حاصل
دوش از برِ من یار گریزان میرفت
دوش از برِ من یار گریزان میرفت ناکرده صبوح صبح خیزان میرفت صبح از لبِ او خنده زنان میآمد شب از چشمم ستاره ریزان میرفت
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست جان نیست که این حدیث دریافته نیست آن قوم که دیبای یقین بافتهاند دانند که این…