هرچند دریغ صدهزار است هنوز

هرچند دریغ صدهزار است هنوز زین بیش دریغ بر شمار است هنوز هر روز هزار بار خود را کشتم وین کافر نفس برقرار است هنوز

ادامه مطلب

هر گاه که گوهر محبّت جویی

هر گاه که گوهر محبّت جویی تا بعد نجویی به چه قربت جویی چون نسبت خود درست کردی در فقر نسبت یابی به هرچه نسبت…

ادامه مطلب

هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت

هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت با عالم و خلق عالمم کاری نیست گرد سر…

ادامه مطلب

هر دم که دلم به فکر در کار آید

هر دم که دلم به فکر در کار آید هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید هر قطره که از بحر دلم بردارم بحری دگر از…

ادامه مطلب

هر دل که بجان طریق دمساز نیافت

هر دل که بجان طریق دمساز نیافت در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت اقبال دو کون، ره بدو یافتن است بیچاره کسی که ره…

ادامه مطلب

هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم

هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم از دوستی خویش سرانداز نهایم عمریست که چون چرخ درین میگردیم یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم

ادامه مطلب

هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو

هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو آن قصّه که در بیان نیاید امروز هر ذرّهٔ خاک من…

ادامه مطلب

نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد

نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد نه فکر به غایت جمال تو رسد در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی کوغیر تو کس تا به…

ادامه مطلب

نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت

نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت نه در طلب نامتناهی پرداخت دردا که به نفس آنچنان مشغولی کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت

ادامه مطلب

میپنداری که در همه کون کسی است

میپنداری که در همه کون کسی است کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است هر جوش که از ملایک و انسان خاست در…

ادامه مطلب

من عاشق روی تو ز دیری گاهم

من عاشق روی تو ز دیری گاهم در عشق تو نیست هیچ کس همراهم گر خلق جهان شادی عشقت خواهند تا جان دارم من غم…

ادامه مطلب

مرگ است خلاص عالم فانی را

مرگ است خلاص عالم فانی را درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید با مرگ چکار جان تو…

ادامه مطلب

ماییم که با ما نبود هیچ روا

ماییم که با ما نبود هیچ روا چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا تو هیچ مباش تا نباشد هیچت چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا

ادامه مطلب

ماتم زدگان عالم خاک هنوز

ماتم زدگان عالم خاک هنوز می خاک شوند در غم خاک هنوز چندان که تهی میشود این پشت زمین پر می نشود این شکم خاک…

ادامه مطلب

گیرم که جهان به کام دیدی وشدی

گیرم که جهان به کام دیدی وشدی زلف همه دلبران کشیدی و شدی چیزی که ترا هوا بر آن میدارد انگار بدان همه رسیدی و…

ادامه مطلب

گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم

گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم گه کلبهٔ‌ دل به باطل آراستهایم از باطل و حق سیر نمی گردد دل صد ره زین خوان…

ادامه مطلب

گل گفت ز تفِّ دل عرق خواهم کرد

گل گفت ز تفِّ دل عرق خواهم کرد زر از پی عمر بر طبق خواهم کرد چون مینالد بلبل عاشق بر من شک نیست در…

ادامه مطلب

گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست

گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست مه را به سخن لعل شکربار تو نیست خورشید جهان فروز را یک ساعت در هیچ طریق…

ادامه مطلب

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی یک ذره گر این حدیث برجانت تافت با خویش ببردت که نبود آنجایی

ادامه مطلب

گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی

گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی تو پادشهی کی بر درویش آیی سرگشته همی روم به هر کوچه فرود تابوک به یک کوچه توام پیش…

ادامه مطلب

گردیدهوری تو دیده بر کار انداز

گردیدهوری تو دیده بر کار انداز جان را به یگانگی در اسرار انداز آبی کامل بر دو جهان بند به حکم وانگاه بگیر و در…

ادامه مطلب

گر میسوزم مرا مکن چندین عیب

گر میسوزم مرا مکن چندین عیب کاتش دارم چو شمع دایم در جیب زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع تن را در جان گدازم و…

ادامه مطلب

گر ماه نه زیر میغ میداشتیی

گر ماه نه زیر میغ میداشتیی بس سر که بر تو تیغ میداشتیی در درد و دریغ جاودان ماندی دل گر درد ز دل دریغ…

ادامه مطلب

گر شادی تو معتبرم میآید

گر شادی تو معتبرم میآید در جنب غمت مختصرم میآید هر چند وصال درخورم میآید اندوه فراق خوشترم میآید

ادامه مطلب

گر دست دهد به زندگانم مردن

گر دست دهد به زندگانم مردن آسان باشد به یک زمانم مردن یک لحظه همی چنان که میباید زیست گر زیسته آید، بِهْ توانم مردن

ادامه مطلب

گر جان گویم برآمد و حیران شد

گر جان گویم برآمد و حیران شد ور دل گویم واله و سرگردان شد گفتی که به عجز معترف باید گشت عاجزتر ازین که من…

ادامه مطلب

گر برخیزد ز پیش چشم تو منی

گر برخیزد ز پیش چشم تو منی بینی تو که بر محض فنا مفتتنی حق مستغنیست لیک چون درنگری چون نیست جز او، از که…

ادامه مطلب

گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم

گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم گه بی همه اندر همه زیبا برویم چندان که تو در خویش به عمری بروی در بی…

ادامه مطلب

کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست

کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست کو هیچ قبولی که درو ردّی نیست در جلوهگریهای تو حیران شدهام کاین جلوهگریهای ترا حدّی نیست

ادامه مطلب

کس نیست که در دو کون ما دون تونیست

کس نیست که در دو کون ما دون تونیست مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن…

ادامه مطلب

قومی ز محال در جنون افتادند

قومی ز محال در جنون افتادند قومی ز خیال سرنگون افتادند از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست هریک به رهی دگر برون افتادند

ادامه مطلب

عمری دل این سوخته تن در خون داد

عمری دل این سوخته تن در خون داد و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود ببرید زبانم و سرم…

ادامه مطلب

عشق تو که همچو آتشم میآید

عشق تو که همچو آتشم میآید در خورد دل رنج کشم میآید در بیم تو و امید تو پیوسته زیر و زبر آمدن، خوشم میآید

ادامه مطلب

عاشق شدن مرد زبون آمدنست

عاشق شدن مرد زبون آمدنست سر باختن است و سرنگون آمدنست بر خویش برون آمدنت چیزی نیست تدبیر تو از خویش برون آمدنست

ادامه مطلب

شوقی که مرا در طلب روی تو خاست

شوقی که مرا در طلب روی تو خاست گر برگویم به صد زبان ناید راست گر بنشینی تا به قیامت برِ من سیرت نتوان دید…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ‌چون مرا نیست قرار

شمع آمد و گفت ‌چون مرا نیست قرار از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار در واقعهٔ خویش چو حلاجم من آویخته و سوخته…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت

شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت وز آتش تیز در بلای تب و تفت گرچه بنشانند مرا هر سحری هم بر سر پایم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی

شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی چندین بنسوزیم درین حیرانی چندین چکنی دراز اشک افشانی تا گرد کنم به دست سرگردانی

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین

شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین با آتش سینه سوز و دمسازی بین هر چند که سرفرازیم میبینی آن سرسری افتاد سراندازی بین

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند

شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند در تافتنم به جمع بشتافتهاند کمتر باشد ز ریسمانی که مراست آن نیز در اندرون من بافتهاند

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست

شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست آتش در من گرم رود دل خوش خاست گرداب بلا بر سر من میگردد گرداب که…

ادامه مطلب

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است در شیب مرا مسوز چون بالا خواست آتش گفتش که هست بالای تو راست گردر شیبت…

ادامه مطلب

سهل است اگر کار مرا ساز دهی

سهل است اگر کار مرا ساز دهی گاهم بنوازی و گه آواز دهی چون عاشق دل شکسته را دل بردی چه کم شود ازتو گر…

ادامه مطلب

زین کژ که به راستی نکو میگردد

زین کژ که به راستی نکو میگردد ماییم و دلی که خون درو میگردد ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک من خاک همی…

ادامه مطلب

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است هر مویش را هزار سر در غیب است گر یک شکن از زلف توام کشف…

ادامه مطلب

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که…

ادامه مطلب

روزی که دل شکسته پیش تو کشم

روزی که دل شکسته پیش تو کشم بر گلگونش نشسته پیش تو کشم چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک پیش آی که تنگ بسته…

ادامه مطلب

راهی به خودم که مینماید آخر

راهی به خودم که مینماید آخر بندی ز دلم که میگشاید آخر چون کار ز دست جمله کردند برون چه کار زدست ما برآید آخر

ادامه مطلب

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم…

ادامه مطلب

دلها که به جمع آرزوی تو کنند

دلها که به جمع آرزوی تو کنند خود را قربان بر سر کوی تو کنند برجملهٔ خلق مرگ ازان واجب شد تا آن همه جان…

ادامه مطلب