مختارنامه – عطار نیشابوری
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن صد کوزه توان گریست در…
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی…
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر…
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا…
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم چون راه سیه گشت سفر چند کنیم زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم وان را که خبر…
چون حسن و جمال جاودان داری تو
چون حسن و جمال جاودان داری تو شور دل و شیرینی جان داری تو چون این داری و جای آن داری تو بس سرگردان که…
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار…
چون با سرو دستار نمیپردازم
چون با سرو دستار نمیپردازم دستار به میخانه فرو اندازم اندر همه کیسه یک درم نیست مرا وین طرفه که هر دو کون در میبازم
چندان که ز مرگ میبگویم دل را
چندان که ز مرگ میبگویم دل را تنبیه نمیاوفتد این غافل را مشکل سفری است ای دل غافل در پیش چه ساختهای این سفر مشکل…
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن یک رمز بدیشان که تواند گفتن سِرّی که میان جان و جانانِ من است جان داند و جانان…
جانهاست در آن جهان بر انبار زده
جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری…
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده
جانا صد ره بمُردم از حیرانی
جانا صد ره بمُردم از حیرانی بار دگرم زنده چه میگردانی چون شرح دهم این همه سرگردانی گر من بنگویم تو همه میدانی
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود من حوصلهای نداشتم، این همه کار، از حوصله بخشیدن سودای تو…
جان در غمت از خانه به کوی افتادهست
جان در غمت از خانه به کوی افتادهست بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست من در طلب تو و تو ازمن فارغ این…
تن زیر امانت تو خاکِ در شد
تن زیر امانت تو خاکِ در شد زیر قدم تو با زمین همبر شد و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد در سینه…
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی زین پس من و آن زلف خوش است ای ساقی زلف تو به دست باتو دستی بزنیم زان…
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید این واقعه بر جان تو در نگشاید از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی کاین عقده به عقل مختصر…
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم غم در دل و جان آرزومند کشم دردی که فلک ز تاب آن خم دارد چون دل…
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست هر اصل که در علم نهی نیست درست ای بس که دلم دست به خونابه بشست در حسرت…
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه چون میگریند و جمله…
تا چند ازین غرور بسیار تو را
تا چند ازین غرور بسیار تو را تا کی ز خیال این نمودار تو را سبحان الله کار تو کاری عجب است تو هیچ نهای…
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود تا آخر عمر همچنین خواهم بود
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست در پیرهن و کفن ترا خواهم خواست گر خواهم و گرنه از توام نیست گزیر گر خواهی…
پروانه به شمع گفت چندی سوزم
پروانه به شمع گفت چندی سوزم شمعش گفتا سوختنت آموزم تو پر سوزی به یکدم و من همه شب میسوزم و میگریم و میافروزم
بی عشق نفس زدن حرام است مرا
بی عشق نفس زدن حرام است مرا کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا با قربتِ معشوق مرا کاری نیست اندیشهٔ فکر او…
بهتر ز گشادگی گرفتاری من
بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست وز رعنایی جلوه گری در پیوست وآخر چو ندید در جهان جای نشست ننشست ز پای و میبشد…
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه…
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست بی دانه چگونه برگ باشد آخر بی دانهٔ نارِ لبِ…
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است قصّه چکنم که هر که بودند همه در تو نرسیدند…
با کس بنسازی همه بی کس باشی
با کس بنسازی همه بی کس باشی آری چه کنی نمد چو اطلس باشی بنگر که ز کائنات دیار نماند کُشتی همه را و زنده…
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست ماییم همه جز همه آن نیز که هست اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود اطوارِ شهود ماست هرچیز…
این سودایی که میدواند ما را
این سودایی که میدواند ما را هرگز نتوان نشاند این سودا را گویند که خویش را فرود آر آخر دربند چگونه آورم دریا را
ای هر نفسی جلوهگری افزونت
ای هر نفسی جلوهگری افزونت گه رد خاکست جلوه، گه در خونت همچون متحیری فرو ماندهام از لطف حجابهای گوناگونت
ای مانده به جان این جهانی زنده
ای مانده به جان این جهانی زنده تا کی باشی به زندگانی زنده چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت
ای صبح مرو دم پراکنده مزن
ای صبح مرو دم پراکنده مزن گر تیغ کشی بر من افکنده مزن از هر مژه سیلی دگرم میریزی آبت ببرد گریهٔ من، خنده مزن
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید در سوز یکی مست جگر تفته ندید هرگز چشمی در همه آفاق چو تو یک سوختهٔ ز…
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه بی پشتی تو مه ننهد روی به راه از روی توآفتاب را پشت شکست وز روی تو پشتِ…
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین تا چند چخی و چند کوشی، بنشین چون راز تو در گفت نخواهد آمد در قعر دلت…
ای دل به امید هم نفس چند روی
ای دل به امید هم نفس چند روی تو هیچ نیی درین هوس چند روی او خورشیدست از آسمان میتابد تو سایهٔ بر زمین سپس…
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو هرچند به کوشش نتوان در تو رسید تو با همهای و همه جویندهٔ…
ای ترک قلندری شرابی در ده
ای ترک قلندری شرابی در ده جامی دو، می، از بهر خرابی در ده وین بستهٔ حرص عالم فانی را زان پیش که خاک گردد…
ای بلبل روح چند باشی مگسی
ای بلبل روح چند باشی مگسی پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی تا کی بستهٔ پالان آخر پالان نتوان نهاد بر مرغ…
ای آن که درین حبس جهان ماندهای
ای آن که درین حبس جهان ماندهای در نیک و بد و سود و زیان ماندهای من آنچه منم به سر آن مشغولم تو آنچه…
اول همه نیستی است تا اول کار
اول همه نیستی است تا اول کار و آخر همه نیستیست تا روز شمار بر شش جهتم چو نیستی شد انباز من چون ز میانه…
آنها که مدام از پس این کار شوند
آنها که مدام از پس این کار شوند در کشتن این نفس ستمکار شوند در پوست هزار اژدها خفته تُراست چون مرگ درآید همه بیدار…
آنجا که فروغ عالم جان بینی
آنجا که فروغ عالم جان بینی خورشید و قمر را اثری زان بینی در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند طاووس فلک را مگس خوان…