مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع

مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع نایافته نور صدق یک دم چون شمع گم کرده سررشته درآتش…

ادامه مطلب

ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم

ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم بر قبهٔ افلاک علم آوردیم چون درد ترا کم آمد آمد درمان کلّی خود را زهیچ کم آوردیم

ادامه مطلب

گه نعره زن قلندرت خواهم بود

گه نعره زن قلندرت خواهم بود گه در مسجد مجاورت خواهم بود گر جان و دلم به باد برخواهی داد من از دل و جان…

ادامه مطلب

گه جان مرا غرق ملاهی میدار

گه جان مرا غرق ملاهی میدار گه نفسم را به صد تباهی میدار تو زان منی چنان که خواهی میکن من زان توام چنان که…

ادامه مطلب

گل گفت منم فتاده صد کار امروز

گل گفت منم فتاده صد کار امروز در آتش و خون مانده گرفتار امروز چه بر سر آتشم نشانید آخر در پای تمامست مرا خار…

ادامه مطلب

گل جلوه همی کند به بستان ای دوست

گل جلوه همی کند به بستان ای دوست دریاب چنین وقت گلستان ای دوست بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست روزی دو ز…

ادامه مطلب

گفتم همه عمر نازنینت بینم

گفتم همه عمر نازنینت بینم امروز چه گونه در زمینت بینم ای در دل خاک خفته خون کرده دلم کی دانستم که این چنینت بینم

ادامه مطلب

گفتم ای چشم خواب میباید برد

گفتم ای چشم خواب میباید برد بویی ز دل خراب میباید برد چندین مگری گفت در آتش غرقم وین واقعه را به آب میباید برد

ادامه مطلب

گردل گویم به منتهایی نرسید

گردل گویم به منتهایی نرسید پوسید به درد و در دوایی نرسید ور جان گویم که دو جهانش قدمی است بس دور برفت و هیچ…

ادامه مطلب

گر میخواهی که مرد مقبول شوی

گر میخواهی که مرد مقبول شوی جاوید ز شغل خلق معزول شوی آخر چو به دوست میتوان شد مشغول غبنی باشد به هرچه مشغول شوی

ادامه مطلب

گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم

گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم ای قافله سالارِ عدم طبل بزن تا بادیهٔ وجود را عَبْره…

ادامه مطلب

گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر

گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر بر مفرش سبزه، رو، کَمِ قالی گیر اندیشهٔ حال زیر خاکت تا کی عمر تو چو باد میرود…

ادامه مطلب

گر دریائی ز شور بنشانندت

گر دریائی ز شور بنشانندت ور تیز تکی چو مور بنشانندت بنشین که ز خاستن نخیزد چیزی ور ننشینی به زور بنشانندت

ادامه مطلب

گر جان ببرد عشق توام جان آنست

گر جان ببرد عشق توام جان آنست ور درد دهد جملهٔدرمان آنست هر ناکامی که باشد این طایفه را میدان به یقین که کام ایشان…

ادامه مطلب

گر باز نماید سَرِ یک موی به تو

گر باز نماید سَرِ یک موی به تو صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر تو پشت…

ادامه مطلب

گاهی به کمال برتر از خورشیدم

گاهی به کمال برتر از خورشیدم گه در نقصان چو ذرّهای جاویدم هرگه که به استغناء او مینگرم بیم است که منقطع شود امیدم

ادامه مطلب

کو کوی تو تا به فرق بشتافتمی

کو کوی تو تا به فرق بشتافتمی پس روی ز هرچه هست بر تافتمی دستم نرسد به جان که بشکافتمی تا بو که ترا میان…

ادامه مطلب

کس را دیدی ز خود نفور افتاده

کس را دیدی ز خود نفور افتاده در فرقت خویشتن صبور افتاده فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی ماییم همه ز خویش دور افتاده

ادامه مطلب

فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی

فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی مصداق تعزّ من تشا کیست تویی روشن نظر لقد رأی کیست تویی هم دامن خلوت دنا کیست تویی

ادامه مطلب

عمری به امید در طلب بنشستیم

عمری به امید در طلب بنشستیم در فکرت کار روز و شب بنشستیم صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق لب بستردیم و خشک…

ادامه مطلب

عشقت که به صد هزار جان ارزانی است

عشقت که به صد هزار جان ارزانی است بحری است که موج او همه حیرانی است تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی سر تا…

ادامه مطلب

عاشق به غم تو کار افتاده خوش است

عاشق به غم تو کار افتاده خوش است سرداده به باد و بی سر استاده خوش است انصاف بده که این دل بی سرو پا…

ادامه مطلب

شمعی که ز درد او کسی باز نگفت

شمعی که ز درد او کسی باز نگفت جان داد که یک سخن به آواز نگفت شاید که ببرّند زبانش که به قطع تا در…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود

شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود پروانه که جان سپارِ من خواهد بود اول چو بشویمش به اشکی که مراست آخر لحدش کنارِ…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری

شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری پس سوخته هر شبی به دست دگری چون در سرم آتش است و بر پایم بند هرگز نبود…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم

شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم در آتشِ سوزنده به جان پیوستم چون هر نفسم به گاز سر میفکنند بر پای که سر نهم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم

شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم خود را که سرافکنده و سرکش دیدم از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت

شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت هر لحظه به آتش دگر باید سوخت وقتی که به جمع روشنی بیش دهم گر خواهم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر میسر گردد

شمع آمد و گفت اگر میسر گردد چندین سوزم ز اشک کمتر گردد چون در آتش تشنگیم مینکشد زان میگریم تادهنم تر گردد

ادامه مطلب

شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد

شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد کارم بنرفت و کار تاوان آمد گر راه نگه کنم بسر شد بر من ور عمرنگه کنم…

ادامه مطلب

سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی

سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی ما بسته میان به بندگی ای ساقی ما مردهٔ محنتیم و امروز به تست جان را ز شراب،‌زندگی…

ادامه مطلب

زین کار که در گردنِ من خواهد بود

زین کار که در گردنِ من خواهد بود آتش همه در خرمنِ من خواهد بود با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع سر بر…

ادامه مطلب

زلف تودگر ز دست نگذارم من

زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ…

ادامه مطلب

زان روز که حسنت علم عشق افراخت

زان روز که حسنت علم عشق افراخت هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت دادی همه را به یکدگر مشغولی تا با تو کسی…

ادامه مطلب

روزی که به دریای فنا در تازم

روزی که به دریای فنا در تازم خود را به بُنِ قعر فرو اندازم ای دوست مرا سیر ببین اینجا در کانجا هرگز کسی نیابد…

ادامه مطلب

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن تا کی به سر سوزن فکرت کاوم سِرّی که کسی نیافت…

ادامه مطلب

دوشم غم تو وداع جان میفرمود

دوشم غم تو وداع جان میفرمود برکندن دل ازین جهان میفرمود پا بر زبر جهان و جان بنهادم یعنی که غم توام چنان میفرمود

ادامه مطلب

دل، مست بتی عهدشکن دارم من

دل، مست بتی عهدشکن دارم من با او به یکی بوسه سخن دارم من گفتم «شکری» گفت که تعجیل مکن بشنو سخنی که در دهن…

ادامه مطلب

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت دل خون شد و راه این هوس باز نیافت سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق سررشتهٔ عشق…

ادامه مطلب

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم وز خلق جهان چشم ترا میدارم در شادی و غم چون به غمم شادی تو هر…

ادامه مطلب

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ…

ادامه مطلب

درویشی را به هر چه خواهی ندهم

درویشی را به هر چه خواهی ندهم وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم چون صحت و امن و لذت علمم هست تنهای را…

ادامه مطلب

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید وز بحر عیان عین عیانم نرسید عمری من تشنه بر لب دریایی بنشستم و قطرهای به جانم نرسید

ادامه مطلب

در واقعهای سخت عجب افتادم

در واقعهای سخت عجب افتادم گه می مردم صریح و گه میزادم دانی ز چه خاست این همه فریادم کامد یادم آنچه نیاید یادم

ادامه مطلب

در قعرِ دلِ خود سفرم میباید

در قعرِ دلِ خود سفرم میباید در عالمِ کل یک نظرم میباید هر روز ز تشنگی راهم صد بحر خوردم تنها و دیگرم میباید

ادامه مطلب

در عشق چو شمع من به سوزم زنده

در عشق چو شمع من به سوزم زنده در سوز بروی دلفروزم زنده امشب همه گردِ من درآیند به جمع زیرا که چو شمع تا…

ادامه مطلب

در عشق تو کارم به هوس برناید

در عشق تو کارم به هوس برناید وین کار آسان به دست کس برناید گفتم نفسی، به دست تو، توبه کنم گر جان به لب…

ادامه مطلب

در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست

در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست گفتی «برهی گر ز سرم برخیزی» برخاستنم از سر جان آسان…

ادامه مطلب

در زلف اگرچه جایگاهی سازی

در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی

ادامه مطلب

در حضرت توحید پس و پیش مدان

در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…

ادامه مطلب