شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست

شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست این خنده به سر بریدنش باری چیست در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست پس در همه…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ‌چند سرگشته شوم

شمع آمد و گفت ‌چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای

شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای سر سوخته پای بسته نی بند و گشای کس چون من اگر چه پای بر جا…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود

شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود بود ای عجب از آتش سرگشته که بود با آتش سرکشم اگر بودی تاب بازم نشدی ز…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت چند از افروختنم

شمع آمد و گفت چند از افروختنم وز خامی خود سوختن آموختم چون من نزدم اناالحقی چون حلاج فتوی که دهد به کشتن و سوختنم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود

شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود تا ازچه ز سرْ…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است

شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است باکشتن روزم این همه سوز شب است زین آتش تیز در عجب ماندهام تا اشک چگونه…

ادامه مطلب

شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه

شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه گو شو که جهان سیاه گردد بیماه او را تو برای خویشتن میطلبی پس عاشق خویش بودهیی…

ادامه مطلب

سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند

سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند ممکن نبود که او گهر خواهد ماند هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد پیوسته شکسته شاخ،…

ادامه مطلب

زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد

زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد جز دُردِ قلندری امان میندهد آن آه به صدق کز قلندر خیزد در صومعه هیچ کس نشان میندهد

ادامه مطلب

زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم

زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم در هر نفسی کار به جان آرندم از سایهٔ زلفِ تو رخت چون بینم کز سایه به…

ادامه مطلب

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که…

ادامه مطلب

روزی که دل شکسته پیش تو کشم

روزی که دل شکسته پیش تو کشم بر گلگونش نشسته پیش تو کشم چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک پیش آی که تنگ بسته…

ادامه مطلب

راهی به خودم که مینماید آخر

راهی به خودم که مینماید آخر بندی ز دلم که میگشاید آخر چون کار ز دست جمله کردند برون چه کار زدست ما برآید آخر

ادامه مطلب

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم…

ادامه مطلب

دلها که به جمع آرزوی تو کنند

دلها که به جمع آرزوی تو کنند خود را قربان بر سر کوی تو کنند برجملهٔ خلق مرگ ازان واجب شد تا آن همه جان…

ادامه مطلب

دل عزت خویش جمله از خواری یافت

دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری…

ادامه مطلب

دل در طلب وصال تو جان میباخت

دل در طلب وصال تو جان میباخت در کافری زلف تو ایمان میباخت چون محو همی گشت ز پیدائی تو در دیده ز تو، عشق…

ادامه مطلب

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که…

ادامه مطلب

دستی که برین شاخ برومند رسد

دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا…

ادامه مطلب

دردا که دلم واقف آن راز نشد

دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت…

ادامه مطلب

در وادی عشق بیقراری است مرا

در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا

ادامه مطلب

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست…

ادامه مطلب

در عشق رخت علم و خرد باختهام

در عشق رخت علم و خرد باختهام چه علم و خرد که جان خود باختهام در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر در باختم و…

ادامه مطلب

در عشق تو سوختم چه میسازی تو

در عشق تو سوختم چه میسازی تو در ششدره ماندهام چه میبازی تو تو کار بسی داری و من عمر اندک کی با من دل…

ادامه مطلب

در عشق تو با خاک یکی خواهم شد

در عشق تو با خاک یکی خواهم شد سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد درگرد تو هرگز نرسم میدانم گر بسیاری ور اندکی خواهم شد

ادامه مطلب

در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ

در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ بر برف توان بُرد پی یک یک چیز اما چو بتافت…

ادامه مطلب

در حضرت حق، جمله ادب باید بود

در حضرت حق، جمله ادب باید بود تا جان باقیست، در طلب باید بود گر در هر دم هزار دریا بکشی کم باید کرد و…

ادامه مطلب

در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم

در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم نه بوالعجب احوال و نه احول بودم در فرع به صد هزار بند افتادم آخر برسم بر آنچه…

ادامه مطلب

خون شد جگرم بیار جام ای ساقی

خون شد جگرم بیار جام ای ساقی کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر روزی…

ادامه مطلب

خود را به طریق چاره میباید کرد

خود را به طریق چاره میباید کرد وز خلق جهان کناره میباید کرد هم دل پر خون خموش میباید بود هم لب بر هم نظاره…

ادامه مطلب

چیزی که ورای دانش و تمییز است

چیزی که ورای دانش و تمییز است چون هر چیزش مدان که چیزی نیز است بودیست که بودها در او نابود است چیزی است که…

ادامه مطلب

چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت

چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت ور راه ز پس قطع کنی پایانت صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد تا خود به کدام…

ادامه مطلب

چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز

چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز پس چون بگشایم گرهِ هجران باز تا کی باشم فتاده از جانان باز چون کودک شیرخواره از پستان…

ادامه مطلب

چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت

چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت گویند چرا میننشیند دل تو چون بنشیند چو جای خود باز…

ادامه مطلب

چون گشت دل من از سر زلف تو مست

چون گشت دل من از سر زلف تو مست هرگز بندادم ز سر زلف تو دست گفتی سر زلف من کرا خواهد بود دانی که…

ادامه مطلب

چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد

چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد و آرام و قرار دلِ پرتابم شد از بس که ز دیده ریختم آب چو ابر…

ادامه مطلب

چون دیده به روی تو نظر بگشاید

چون دیده به روی تو نظر بگشاید از هر مژهای خون جگر بگشاید در صد گره‌ام ز زلف خم در خمِ تو تا پسته به…

ادامه مطلب

چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد

چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد از دریایی که وصف آن نتوان کرد جاوید همی آب…

ادامه مطلب

چون پرتو شمع بر شراب است امشب

چون پرتو شمع بر شراب است امشب در طبع دلم میل کباب است امشب جانا! می ده چه جای خواب است امشب آباد بران چه…

ادامه مطلب

چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد

چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد چون خاک رهم میسپری چه تْوان کرد هرچند که با تو آشنا میگردم هر روز تو بیگانهتری…

ادامه مطلب

چندان که غم تو میشود انبوهم

چندان که غم تو میشود انبوهم هم میکوشم که با دلی بستوهم گر بشکافی سینهٔ پراندوهم بینی تو که زیر صد هزاران کوهم

ادامه مطلب

جز درد تو درمان دل ریشم نیست

جز درد تو درمان دل ریشم نیست جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا، چون از تو خبر…

ادامه مطلب

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت عقلم گل این طارم سرگردان رُفت از بهر خدا تو نیز انصاف بده کاین شیوه سخن خود به ازین…

ادامه مطلب

جانا! می خور که چون گل تازه شکفت

جانا! می خور که چون گل تازه شکفت بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت تنها منشین و شمع منشان که بسی تنهات به خاک تیره…

ادامه مطلب

جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت

جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک خود عشقِ رخت…

ادامه مطلب

جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت

جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید! کس…

ادامه مطلب

جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد

جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد دل در سر نالهٔ سحرگاهی شد کو آن همه دولت تو ای گنج زمین کی دانستی که…

ادامه مطلب

تن را که در آتش عذاب افتاده است

تن را که در آتش عذاب افتاده است بر رشتهٔ جان هزار تاب افتاده است دل را که به سالها عمارت کردم اکنون ز می…

ادامه مطلب

تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد

تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد بلبل هر دم مشغلهٔ دیگر کرد چون خندهٔ گل ز غنچه بس زیبا بود در تاخت صبا و…

ادامه مطلب