مختارنامه – عطار نیشابوری
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست این خنده به سر بریدنش باری چیست در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست پس در همه…
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس…
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای سر سوخته پای بسته نی بند و گشای کس چون من اگر چه پای بر جا…
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود بود ای عجب از آتش سرگشته که بود با آتش سرکشم اگر بودی تاب بازم نشدی ز…
شمع آمد و گفت چند از افروختنم
شمع آمد و گفت چند از افروختنم وز خامی خود سوختن آموختم چون من نزدم اناالحقی چون حلاج فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود تا ازچه ز سرْ…
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است باکشتن روزم این همه سوز شب است زین آتش تیز در عجب ماندهام تا اشک چگونه…
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه گو شو که جهان سیاه گردد بیماه او را تو برای خویشتن میطلبی پس عاشق خویش بودهیی…
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند ممکن نبود که او گهر خواهد ماند هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد پیوسته شکسته شاخ،…
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد جز دُردِ قلندری امان میندهد آن آه به صدق کز قلندر خیزد در صومعه هیچ کس نشان میندهد
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم در هر نفسی کار به جان آرندم از سایهٔ زلفِ تو رخت چون بینم کز سایه به…
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که…
روزی که دل شکسته پیش تو کشم
روزی که دل شکسته پیش تو کشم بر گلگونش نشسته پیش تو کشم چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک پیش آی که تنگ بسته…
راهی به خودم که مینماید آخر
راهی به خودم که مینماید آخر بندی ز دلم که میگشاید آخر چون کار ز دست جمله کردند برون چه کار زدست ما برآید آخر
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم…
دلها که به جمع آرزوی تو کنند
دلها که به جمع آرزوی تو کنند خود را قربان بر سر کوی تو کنند برجملهٔ خلق مرگ ازان واجب شد تا آن همه جان…
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری…
دل در طلب وصال تو جان میباخت
دل در طلب وصال تو جان میباخت در کافری زلف تو ایمان میباخت چون محو همی گشت ز پیدائی تو در دیده ز تو، عشق…
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که…
دستی که برین شاخ برومند رسد
دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا…
دردا که دلم واقف آن راز نشد
دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت…
در وادی عشق بیقراری است مرا
در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست…
در عشق رخت علم و خرد باختهام
در عشق رخت علم و خرد باختهام چه علم و خرد که جان خود باختهام در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر در باختم و…
در عشق تو سوختم چه میسازی تو
در عشق تو سوختم چه میسازی تو در ششدره ماندهام چه میبازی تو تو کار بسی داری و من عمر اندک کی با من دل…
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد درگرد تو هرگز نرسم میدانم گر بسیاری ور اندکی خواهم شد
در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ
در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ بر برف توان بُرد پی یک یک چیز اما چو بتافت…
در حضرت حق، جمله ادب باید بود
در حضرت حق، جمله ادب باید بود تا جان باقیست، در طلب باید بود گر در هر دم هزار دریا بکشی کم باید کرد و…
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم نه بوالعجب احوال و نه احول بودم در فرع به صد هزار بند افتادم آخر برسم بر آنچه…
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر روزی…
خود را به طریق چاره میباید کرد
خود را به طریق چاره میباید کرد وز خلق جهان کناره میباید کرد هم دل پر خون خموش میباید بود هم لب بر هم نظاره…
چیزی که ورای دانش و تمییز است
چیزی که ورای دانش و تمییز است چون هر چیزش مدان که چیزی نیز است بودیست که بودها در او نابود است چیزی است که…
چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت
چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت ور راه ز پس قطع کنی پایانت صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد تا خود به کدام…
چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز
چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز پس چون بگشایم گرهِ هجران باز تا کی باشم فتاده از جانان باز چون کودک شیرخواره از پستان…
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت گویند چرا میننشیند دل تو چون بنشیند چو جای خود باز…
چون گشت دل من از سر زلف تو مست
چون گشت دل من از سر زلف تو مست هرگز بندادم ز سر زلف تو دست گفتی سر زلف من کرا خواهد بود دانی که…
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد و آرام و قرار دلِ پرتابم شد از بس که ز دیده ریختم آب چو ابر…
چون دیده به روی تو نظر بگشاید
چون دیده به روی تو نظر بگشاید از هر مژهای خون جگر بگشاید در صد گرهام ز زلف خم در خمِ تو تا پسته به…
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد از دریایی که وصف آن نتوان کرد جاوید همی آب…
چون پرتو شمع بر شراب است امشب
چون پرتو شمع بر شراب است امشب در طبع دلم میل کباب است امشب جانا! می ده چه جای خواب است امشب آباد بران چه…
چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد
چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد چون خاک رهم میسپری چه تْوان کرد هرچند که با تو آشنا میگردم هر روز تو بیگانهتری…
چندان که غم تو میشود انبوهم
چندان که غم تو میشود انبوهم هم میکوشم که با دلی بستوهم گر بشکافی سینهٔ پراندوهم بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
جز درد تو درمان دل ریشم نیست
جز درد تو درمان دل ریشم نیست جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا، چون از تو خبر…
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت عقلم گل این طارم سرگردان رُفت از بهر خدا تو نیز انصاف بده کاین شیوه سخن خود به ازین…
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت تنها منشین و شمع منشان که بسی تنهات به خاک تیره…
جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت
جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک خود عشقِ رخت…
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید! کس…
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد دل در سر نالهٔ سحرگاهی شد کو آن همه دولت تو ای گنج زمین کی دانستی که…
تن را که در آتش عذاب افتاده است
تن را که در آتش عذاب افتاده است بر رشتهٔ جان هزار تاب افتاده است دل را که به سالها عمارت کردم اکنون ز می…
تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد
تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد بلبل هر دم مشغلهٔ دیگر کرد چون خندهٔ گل ز غنچه بس زیبا بود در تاخت صبا و…