صدری که به صدق، صدر ثقلین او بود

صدری که به صدق، صدر ثقلین او بود در شرع، نخست، قُرَّة العین او بود با خواجهٔ کاینات، در خلوت خاص حق میگوید که ثانی…

ادامه مطلب

شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند

شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند گر بهتر و گر بتر فروزم بکُشند گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا شب میسوزند تا به…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت هر دم آتش بیش است

شمع آمد و گفت هر دم آتش بیش است وامشب تنم از گریه به روز خویش است گر میگریم به زاری زار رواست تا غسل…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کیست گمراه چو من

شمع آمد و گفت کیست گمراه چو من در حلق طناب مانده ناگاه چو من تا خام رگی چو موم نبود نرود از جهل به…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت زاتش افسر دارم

شمع آمد و گفت زاتش افسر دارم هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم تا چند به هر جمع من بی سر و پای در…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جور عالم برسد

شمع آمد و گفت جور عالم برسد وین سوختن و اشک دمادم برسد من در آتش میروم آتش در من چون من برسم آتش من…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت با چنین کار درشت

شمع آمد و گفت با چنین کار درشت تاکی دارم نهاده بر لب انگشت آن را که به آتش است زنده که بسوخت و آن…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر بمی باید رفت

شمع آمد و گفت اگر بمی باید رفت شک نیست که زودتر بمی بایدرفت چون در بند است پایم و ره در پیش ناکام مرا…

ادامه مطلب

شب نیست که خون از دل غمناک نریخت

شب نیست که خون از دل غمناک نریخت روزی نه که آب روی من پاک نریخت یک شربت آب خوش نخوردم همه عمر تا باز…

ادامه مطلب

سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود

سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود سر دفترِ هستی عدمی بیش نبود با همنفسی گر نفسی دستم داد زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود

ادامه مطلب

زین خط که لعل تو کنون میآرد

زین خط که لعل تو کنون میآرد دل خود که بود که جان جنون میآرد سبزی خط تو سرخ روئی من است کان سبزه مرا…

ادامه مطلب

زانگه که مرا سوی تو آهنگ افتاد

زانگه که مرا سوی تو آهنگ افتاد صبر از دلِ من هزار فرسنگ افتاد هر کز دهنِ تو یک شکر کرد سؤال تا در نگریست…

ادامه مطلب

زان پیش که نُه خیمهٔ افلاک زدند

زان پیش که نُه خیمهٔ افلاک زدند وین خیمه به گرد تودهٔ خاک زدند در عالم جان برابرش بنشستند بر قصر قدم نوبت لولاک زدند

ادامه مطلب

رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند

رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند با آن که ز صد گهرِ یکی سفته بماند افسوس که صد هزار معنی لطیف از نااهلی خلق…

ادامه مطلب

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی یکباره مرا بی سر و بی پا کردی سهل است از آنِ من، ولی با دگران زنهار چنان…

ادامه مطلب

دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد

دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد پس دستم داد تا ببوسم دستش این کار نکو نگر که…

ادامه مطلب

دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست

دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ کارم همه یا نظاره یا افسانهست

ادامه مطلب

دل سوختگان که نفس میفرسایند

دل سوختگان که نفس میفرسایند بربوی وصال باد میپیمایند بس دور رهیست تاکرا بنمایند بس بسته دریست تا کرا بگشایند

ادامه مطلب

دل در سر زلف چون توحسن افروزی

دل در سر زلف چون توحسن افروزی چون شمع دمی نمیزید بی سوزی برکش سر زلفت که بلایی است سیاه ترسم که به گرد تو…

ادامه مطلب

دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت

دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت سی سال درین چراغ روغن کردیم یک شعله بزد، روغنِ…

ادامه مطلب

درعالم مرگ زندگانی دور است

درعالم مرگ زندگانی دور است در رنج جهان گنج معانی دور است خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید ناکامی کش که کامرانی دور است

ادامه مطلب

دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید

دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید صد گونه بلای منِ رنجور رسید کافور دمید از بناگوش برون یعنی که کفن ساز که کافور رسید

ادامه مطلب

در محو دلم ز خویشتن مانَد باز

در محو دلم ز خویشتن مانَد باز در توحیدم حجاب افتد آغاز کاری که مرا فتاد با آن دمساز کوتاه کنم قصه که کاریست دراز

ادامه مطلب

در فقر دلم عزم سیاهی دارد

در فقر دلم عزم سیاهی دارد قصد صفتی نامتناهی دارد در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم یعنی که بسی نور الاهی دارد

ادامه مطلب

در عشق چو من کسی نه بیچاره شود

در عشق چو من کسی نه بیچاره شود یا چون دل من دلی جگر خواره شود یک ذره ازین بار که بر جان من است…

ادامه مطلب

در عشق تو راه این دل غافل گم کرد

در عشق تو راه این دل غافل گم کرد هر روز هزار بار منزل گم کرد چون در پهلوست جای دل عاشق تو در پهلوی…

ادامه مطلب

در عشق بزرگیم به خردی بدهم

در عشق بزرگیم به خردی بدهم وین سرخی روی خود به زردی بدهم از صافی دین چو قطرهای نیست مرا سجّاده گرو کنم به دُردی…

ادامه مطلب

در راه تو گم گشت دویی اینت عجب!

در راه تو گم گشت دویی اینت عجب! مشرک چه کند یا ثنوی اینت عجب! آنجا که تویی فناءِ محضاند همه واینجا که منم همه…

ادامه مطلب

در بند نیم ز هیچ کس میدانی

در بند نیم ز هیچ کس میدانی در دردِ توام به صد هوس میدانی گر هستم و گر نیستم آنجا که منم خالی نیم از…

ادامه مطلب

خونی که مرا در دل و جان اکنون هست

خونی که مرا در دل و جان اکنون هست صد چندانم ز چشم چون جیحون هست گر قصد کنی به خون من کشته شوی کاینجا…

ادامه مطلب

خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد

خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد با خلق جهان داد و ستد میبرسد شادی و طرب چو نعمت و ناز جهان چون جمله به…

ادامه مطلب

خواهی که دلت محرم اسرار آید

خواهی که دلت محرم اسرار آید بی خود شود و لایق این کار آید برکش ز برون دو جهان دایرهای در دایره شو تا چه…

ادامه مطلب

چون یار نمیکند دمی همدمیم

چون یار نمیکند دمی همدمیم زین غم نفسی نیست سرِ آدمیم ور در همه عمر یک دم آید بَرِ من با گوشه نشاندم ز نامحرمیم

ادامه مطلب

چون نیست کسی را سر مویی غم تو

چون نیست کسی را سر مویی غم تو جز تو که کند در دو جهان ماتم تو ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای…

ادامه مطلب

چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود

چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود کی بشناسی اول و آخر که چه بود هرحکم که کردهاند، در اول کار، آگاه شوی در…

ادامه مطلب

چون ما به وجود خود هویدا باشیم

چون ما به وجود خود هویدا باشیم چون ما به وجود خود هویدا باشیم تو هیچ نهیی ولیک میپنداری تو هیچ نهیی ولیک میپنداری

ادامه مطلب

چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست

چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست بر عین فنا کار بنتوان آراست برخیز که آن زمان که بنشستی راست چه سود که نانشسته بر باید…

ادامه مطلب

چون سنگ وجود لعل شد کانم را

چون سنگ وجود لعل شد کانم را در میبینم قطرهٔ بارانم را برخاست دلم چنان که ننشیند باز از بس که فرو نشاندم جانم را

ادامه مطلب

چون در ره دین نیامدی در دستم

چون در ره دین نیامدی در دستم برخاستم و به کافری بنشستم و امروز نه کافر نه مسلمانم من دانی چونم چنانکه هستم هستم

ادامه مطلب

چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت

چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت هر لحظه هزار صید بر هم انداخت چون زلف تو سر بستگی آغاز نهاد سرگشتگیی در همه عالم…

ادامه مطلب

چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری

چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری شد تا به برِ گلابگر جامه دران از شرم رخت در آتش…

ادامه مطلب

چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان

چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان نقشِ دو جهان ز جان توان دید عیان هرچیز که دیدهای تو پیدا و نهان در دیدهٔ تست…

ادامه مطلب

چندان که تو این بحر گهر خواهی دید

چندان که تو این بحر گهر خواهی دید بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید بحری است که هر باطن هر قطره از او…

ادامه مطلب

جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست

جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ‌ ماست او نیز ز آشیانِ…

ادامه مطلب

جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود

جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود نومید ز خود گاه بُد و گاه نبود هر روز هزار پرده از هم بدرید وز پردهٔ عجز…

ادامه مطلب

جانا! دل من زیر و زبر خواهد شد

جانا! دل من زیر و زبر خواهد شد در پای غمت عمر بسر خواهد شد دم دم به دمی که نیم جانی است گرو خوش…

ادامه مطلب

جانا ز غم عشق تو جانم خون شد

جانا ز غم عشق تو جانم خون شد هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد زان روز که دل جان و جهان خواند ترا…

ادامه مطلب

جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت

جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت مویی بندانست و بسی موی شکافت گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت

ادامه مطلب

جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت

جان بوی تو جست ازدل ناشاد و نیافت دل نیز به عجز تن فروداد ونیافت وان کس که نشان ز وصل تو جست بسی در…

ادامه مطلب

تن از دو جهان بس که حجابی برداشت

تن از دو جهان بس که حجابی برداشت اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت چون مرگ ملازمست از هرچه که هست مینتوانم هیچ…

ادامه مطلب