وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است

وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است نه لایق سوز دل هر بی نمکی است در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ…

ادامه مطلب

هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی

هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی هم گل به گلاب روی شست ای ساقی چون یاسمن لطیف را شاخ شکست کی توبهٔ ما بود درست…

ادامه مطلب

هرگه که بدان بحر محقّق برسی

هرگه که بدان بحر محقّق برسی در حال به گرداب اناالحق برسی گر در همه میروی قدم محکم دار تا گر همهای به هیچ مطلق…

ادامه مطلب

هر گه که دلم ز پرده پیدا آید

هر گه که دلم ز پرده پیدا آید عالم همه در جنبش و غوغا آید دریای دلم اگر به صحرا آید از هر موجش هزاردریا…

ادامه مطلب

هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست

هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست هر بیخبری در خورِ این درگه نیست گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین ورنه سرِ خویش…

ادامه مطلب

هر ذره که در وادی و در کهساریست

هر ذره که در وادی و در کهساریست از پیکر هر گذشتهیی آثاریست وین صورتها که بر در و دیواریست از روی خرد چو صورت…

ادامه مطلب

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ…

ادامه مطلب

هر چند که نیست هیچ از حق خالی

هر چند که نیست هیچ از حق خالی سر در کش و دم مزن چرا مینالی کان را که فرو شود به گنجی پایی سر…

ادامه مطلب

هر جان که به نور قدس پیش اندیش است

هر جان که به نور قدس پیش اندیش است از خویش برون نیست همه در خویش است یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو تخم…

ادامه مطلب

نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت

نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت نه نیز به مرگ جاودانیش گرفت تو پشهٔ عاجزی و او صرصرِ تند بنشین تو که هرگز نتوانیش گرفت

ادامه مطلب

نه در سرِ من سَرِسری بینی تو

نه در سرِ من سَرِسری بینی تو نه میل دلم به داوری بینی تو اینجا که منم نقطهٔ دردی بفرست تا گمراهی و کافری بینی…

ادامه مطلب

نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست

نادیده ترا دیدهٔ من دل برخاست وز سوز فرونشست و خاکستر خاست یک لحظه که ناگه شودم درد تو کم از خواب هزار بار عاشق…

ادامه مطلب

می خور که فلک بهر هلاک من و تو

می خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند تا…

ادامه مطلب

من این دل بسته را کجا خواهم برد

من این دل بسته را کجا خواهم برد ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد گر نوش کنم هزار دریا هر روز حقا که ز…

ادامه مطلب

محجوبم و از حجاب من آزادی

محجوبم و از حجاب من آزادی وز صلح من و عتاب من آزادی من با تو حسابها بسی دارم و تو دایم ز من و…

ادامه مطلب

ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد

ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد تا هر کس را به مهر او رای افتاد دی میشد و میکشید موی اندر پای و امروز…

ادامه مطلب

لاله ز رخی چو ماه میبینم من

لاله ز رخی چو ماه میبینم من سبزه ز خطی سیاه میبینم من وان کاسهٔ سرکه بود پر باد غرور پیمانهٔ خاک راه میبینم من

ادامه مطلب

گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن

گه دستخوشِ زمانه خواهیم شدن گه پیشِ بلا نشانه خواهیم شدن چون نیست بجز فسانهای کارِ جهان در خواب، بدین فسانه خواهیم شدن

ادامه مطلب

گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی

گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی دُرهای طریقت بنسفتیم یکی از بسیاری که راز در دل داریم بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی

ادامه مطلب

گل گفت چو نیست هفتهای روی نشست

گل گفت چو نیست هفتهای روی نشست از کم عمری پشت امیدم بشکست هر چند چو آتشم بدین سیرآبی بر خاک فتاده میروم باد به…

ادامه مطلب

گل از پی عمری به طلب میآید

گل از پی عمری به طلب میآید از پردهٔ غنچه زین سبب میآید گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان جان است که غنچه…

ادامه مطلب

گفتم شب و روز از پی این کار شوم

گفتم شب و روز از پی این کار شوم تا بوک دمی محرم اسرار شوم زان میترسم که چون بر افتد پرده من در پس…

ادامه مطلب

گفتم چه کنم ز پای در میآیم

گفتم چه کنم ز پای در میآیم زان پیش که هر روز به سر میآیم گفتا چه کنی خاکِ درِ من باشی تا هر روزی…

ادامه مطلب

گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است

گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است چه عشق کدام عشق افسانه به است روزی دو ز خانه رخت بردیم برون با خانه شدیم…

ادامه مطلب

گر من به هزار اهرمن مانم باز

گر من به هزار اهرمن مانم باز به زانکه به نفس خویشتن مانم باز از من برهان مرا که درماندهام مگذار مرا که من به…

ادامه مطلب

گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود

گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود در دام مرو که کیسه کش خواهد بود تا بودن ما عظیم ناخوش چیزی است نابودنِ…

ادامه مطلب

گر دل گویم ز غایت مشتاقی

گر دل گویم ز غایت مشتاقی از دست بشد باده بیار ای ساقی ور جان گویم در ره تو فانی شد جان فانی شد کنون…

ادامه مطلب

گر خواهی تو که وقت خود داری گوش

گر خواهی تو که وقت خود داری گوش دم در کشی و به خویش بازآری هوش گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش…

ادامه مطلب

گر پرده ز روی دلستان برگیری

گر پرده ز روی دلستان برگیری هر پرده که هست در جهان برگیری چون زندگی از عشق تو داریم همه وقت است که این بدعت…

ادامه مطلب

گاهی چو گهر ز تیغ میتابی تو

گاهی چو گهر ز تیغ میتابی تو گاه از دل پر دریغ میتابی تو ای ماه زمین و آسمان جانم سوخت آخر ز کدام میغ…

ادامه مطلب

گاه از غم اودست ز جان میشویی

گاه از غم اودست ز جان میشویی گه قصهٔ او به دردِ دل میگویی سرگشته چرا گِردِ جهان میپویی کار از تو برون نیست کرا…

ادامه مطلب

کو دل که بداند نفسی اسرارش

کو دل که بداند نفسی اسرارش کو گوش که بشنود دمی گفتارش آن ماه جمال مینماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از…

ادامه مطلب

کاری که ورای کفر و دین میدانم

کاری که ورای کفر و دین میدانم آن دوستی تست، یقین میدانم در جانِ من، آن سلسله کانداختهای هرگز نشود گُسسته، این میدانم

ادامه مطلب

عمریست که شرح حال تو میگویم

عمریست که شرح حال تو میگویم واندوه تو با خیال تو میگویم چون هست محال آنکه کس در تو رسد باری سخن وصال تو میگویم

ادامه مطلب

عمرت که میان جان و تن گرداند

عمرت که میان جان و تن گرداند یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما خواهد که تو را چو خویشتن…

ادامه مطلب

عالم همه گفت و گوی خود میبیند

عالم همه گفت و گوی خود میبیند بر سالک جست و جوی خود میبیند هرچیز که هست جمله چون آیینهست در دست گرفته روی خود…

ادامه مطلب

صد قطره که یک آب نماید جمله

صد قطره که یک آب نماید جمله چون روی به اصحاب نماید جمله هر بیداری که در همه عالم هست در پرتو او خواب نماید…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت سوز جان خواهم داشت

شمع آمد وگفت سوز جان خواهم داشت تا روز مصیبت جهان خواهم داشت هر اشک که بود با کنار آوردم یعنی همه نقد در میان…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت میفروزم همه شب

شمع آمد و گفت میفروزم همه شب کز سوختن است همچو روزم همه شب هر چند زبان چرب دارم همه روز از چرب زبانی است…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کار در کار افتاد

شمع آمد و گفت کار در کار افتاد در سوختنم گریستن زار افتاد از بس که عسل بخوردم از بیخبری در من افتاد آتش و…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت دوربین باید بود

شمع آمد و گفت دوربین باید بود در زخم فراق انگبین باید بود میخندم و باز آب حسرت در چشم یعنی که چو جان دهی…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جان نگر بر لبِ من

شمع آمد و گفت جان نگر بر لبِ من گردون به خروش آمد از یاربِ من وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد در…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت این سفر افتاد مرا

شمع آمد و گفت این سفر افتاد مرا کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد این کار نگر…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت آتش و گازست عظیم

شمع آمد و گفت آتش و گازست عظیم زین سرزنش و ازان گدازست عظیم وین سوختنم که هر شبی خواهد بود گر بیش شبی نیست…

ادامه مطلب

شبرنگ خطت که رام افسونم بود

شبرنگ خطت که رام افسونم بود میتاخت به تک که تشنهٔ خونم بود بر روی آمد، تو گویی از گرم روی شبرنگ خط تو، اشک…

ادامه مطلب

سر رفت به باد و من کله میدارم

سر رفت به باد و من کله میدارم چشمم بشد و گوش به ره میدارم در گریه و در گداز مانندهٔ شمع میسوزم و خویش…

ادامه مطلب

زین پس ناید ز دیدگانم دیدن

زین پس ناید ز دیدگانم دیدن بی روی تو تیره شد جهانم دیدن جایی که تو بودهای نگه مینکنم من جای تو بی تو چون…

ادامه مطلب

زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید

زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید اقبال هزار ساله در یک دم دید هرچند که خویش را به هستی کم دید عالم…

ادامه مطلب

روزی که ز خاک من برون آید خار

روزی که ز خاک من برون آید خار گلبرگ رخم چو خاک ره گردد خوار بگری بگری بر سر خاک من زار گو ای همه…

ادامه مطلب

رفتی تو و خون جگریست از تو مرا

رفتی تو و خون جگریست از تو مرا جان بر لب و دل پر خطریست از تو مرا یک موی ندارم که نه آغشتهٔ تست…

ادامه مطلب