مختارنامه – عطار نیشابوری
آنجا که زمین را فلکی بینی تو
آنجا که زمین را فلکی بینی تو بسیار زمان چو اندکی بینی تو هرگاه که این دایره از دور استاد حالی ازل و ابد یکی…
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت! نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت! جز هستی و نیستی نمیدانی تو وان نیست…
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم و امروز…
آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا
آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا روزن گردد جملهٔ ذرات مرا زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق یک وقت شود…
آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را
آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را تا محرم این ستانه بینی خود را گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند کفرست…
امروز منم عهد مصیبت بسته
امروز منم عهد مصیبت بسته برخاسته دل میان خون بنشسته چون شمع تنی سوخته جانی خسته امید گسسته اشک در پیوسته
افسوس که روزگارم از دست بشد
افسوس که روزگارم از دست بشد جان و دل بیقرارم از دست بشد گفتم که به حیله کار خود دریابم چون دریابم که کارم ازدست…
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم چون تو بشدی من به که نازم چکنم ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم من بی…
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود مشغول حضور جاودان خواهد بود گر بی تو دمی برآید از دل امروز فردا غم آن…
از درد منت اگر خبر خواهد بود
از درد منت اگر خبر خواهد بود درمان ز توام درد دگر خواهد بود درمان چکنم درد ترا چون هر روز دردی که ز تست…
از بس که غم دنیی مردار خوری
از بس که غم دنیی مردار خوری نه کار کنی ونه غم کار خوری سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست بر باد مده که غصّه…
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی عمری است که بی تو جان من میسوزد آخر بر من دلت…
یک روی به صد روی همی باید دید
یک روی به صد روی همی باید دید یک چیز، ز هر سوی، همی باید دید پس هژده هزار عالم و هرچه دروست اندر سر…
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن حیران و فروماندهٔ این راه مکن دانم که دمی چنانکه باید نزدیم خواهی تو کنون حساب کن خواه…
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت…
هم راه تن و هم ره جان او گیرد
هم راه تن و هم ره جان او گیرد هر ذره که هست در میان او گیرد از خویش چو در هستی او گم گردی…
هرگه که من از وصل تو بابی شنوم
هرگه که من از وصل تو بابی شنوم شب خوش بادم که یاد خوابی شنوم چو گنگ شوم با تو حدیثی گویم چون کر گردم…
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد در عشق کسی درست آید که چو شمع از…
هر سیل که از خون جگر خواهد خاست
هر سیل که از خون جگر خواهد خاست در وادی عشق راهبر خواهد خاست هر خوش دلیی که آن ز پندار نشست بگری که همه…
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر وین روی چو ماه آسمانت بدریغ از صرصر مرگ در زمین…
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت افسوس بود که بیخبر خاک شوی آخر بشتاب اگر…
هر چند که در ره دراز استادی
هر چند که در ره دراز استادی غبن است که از سر مجاز استادی چون روح ترا نهایتی نیست پدید آخر تو به یک پرده…
هر جان که ز حق حمایتی افتادهست
هر جان که ز حق حمایتی افتادهست در هر دو جهان عنایتی افتادهست هر روح که هم ولایتی افتادهست در عالم بینهایتی افتادهست
نی در ره تو گرد تو میبینم من
نی در ره تو گرد تو میبینم من نه هیچ کسی مرد تو میبینم من هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است ماتم زدهٔ درد…
نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد
نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت چه سود که از بیخبران…
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم گویند بیا کآتش موسی بینی با فرعونی در بغل اینجا چه…
میآمد و بر زلف شکن میانداخت
میآمد و بر زلف شکن میانداخت ناخورده شراب، خویشتن میانداخت پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود از لب شکری به سوی من میانداخت
من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست
من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست سرگشته و حیرانِ تو میخواهم زیست در چاهِ زنخدانِ تو میخواهم مرد وز چشمهٔ حیوانِ تو میخواهم…
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد من با که برآرم نفسی، چتوان کرد دیرست که روز باز بودست ولیک بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد
ماییم بدین پردهٔ بیرونی در
ماییم بدین پردهٔ بیرونی در هر لحظه به صد گام دگرگونی در اکنون به جهان به جامهٔ خونی در رفتیم به قعر بحر بیچونی در
ما درد تو را به جای درمان داریم
ما درد تو را به جای درمان داریم چون وصل تو نیست برگ هجران داریم چندان که ترا ز هر سویی شمشیرست ما را سر…
گه عشق توام چو شمع گرینده کند
گه عشق توام چو شمع گرینده کند گه چون صبحم با لب پُر خنده کند چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم گردن زدنم پیش…
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
گل گفت که در خاک چرا ننشینم چون از زر خود دست تهی میبینم زر بر کف دست داشتم باد بریخت در خاک فتادهام زرم…
گل گفت که با گلابگر هر سحری
گل گفت که با گلابگر هر سحری اول پیکان نمودم آخر سپری چون جنگ نداشت سود زر بر کفِ دست بنمودمش و نکرد این هم…
گل بین که بر اطراف چمن مینازد
گل بین که بر اطراف چمن مینازد وز سوی دگر سرو و سمن مینازد هر گل که به ناز باز خندید چو صبح از حسن…
گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم
گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم کز تنگی او تنگدل و ممتحنم» گفتا که «دهانِ تنگ من روزی تست» سبحان اللّه چه تنگ روزی که…
گفتم دل من ببردی ای جادو وش!
گفتم دل من ببردی ای جادو وش! گفتا چکنم تو دل ندادی خوش خوش گفتم رخت آتش است و خطّت دودست گفتا که تو دود…
گر یک دم پاک می برآید از من
گر یک دم پاک می برآید از من صد گنج ز خاک می برآید از من ور خود همگی عشق ترا میباشم در حال هلاک…
گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی
گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی جان خواست ز…
گر گنج به تو رسید پنهان میدار
گر گنج به تو رسید پنهان میدار ور نه بنشین مصیبت جان میدار گر شادی وصل او به تو مینرسد باری رسدت ماتم هجران، میدار
گر دیده به تو راه توانستی کرد
گر دیده به تو راه توانستی کرد دل را ز توآگاه توانستی کرد ای کاش دلم چنانکه دل میخواهد در عشق تو یک آه توانستی…
گر در سفر یگانگی خواهی بود
گر در سفر یگانگی خواهی بود از جمع چرا کرانگی خواهی بود ور تو پر و بال خویش خواهی برّید ای بس که چو مرغ…
گر تن گویم به خویشتن مینرود
گر تن گویم به خویشتن مینرود ور جان گویم به حکم تن مینرود تا چند به اختیار خود خواهم رفت چون کار به اختیار من…
گر از همگی خویشتن فرد شوی
گر از همگی خویشتن فرد شوی در کعبهٔ جان محرم این درد شوی ور همچو زنان دربن این بحر محیط آبستن آن نظر شوی مرد…
گاه از مویی مشوشت باید شد
گاه از مویی مشوشت باید شد گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد در عشق گر آتشی همه یخ گردی ور یخ باشی چو…
کو پای که از دست تو بگریختمی
کو پای که از دست تو بگریختمی کو دست که در پای تو آویختمی ای کاش هزار جانمی تا هر دم در خاک قدمهای تو…
کردم تک و پوی بی عدد بسیاری
کردم تک و پوی بی عدد بسیاری وز گرد رهت نیافتم آثاری گیرم که ترا مینتوان دانستن با بنده بگو که کیستم من باری
غوّاص در اوّل قدم از فرق کند
غوّاص در اوّل قدم از فرق کند تا در دریا سلوک چون برق کند دریا چو نهاد روی در باطنِ مرد با چشم زنی هر…
عمری به طلب در همه راهی گشتیم
عمری به طلب در همه راهی گشتیم با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم از خانه برون رفته گدایی بودیم با خانه شدیم و پادشاهی…
عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت
عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت هر پنداری که بود پنهان نگذاشت چون درنگریست پردهٔ غیب بدید یک ذرّه خیالِ غیر در جان…