مختارنامه – عطار نیشابوری
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد وانجا که لب لعل تو جان باز دهد سرگردانی ز آسمانها ببرد
آن قوم که جامه لاجوردی کردند
آن قوم که جامه لاجوردی کردند بر گرد بزرگی همه خردی کردند عمری بامید صاف مردی کردند و آخر همه را مست به دُردی کردند
آن روز که روی دلستان نتوان دید
آن روز که روی دلستان نتوان دید از بینایی نام ونشان نتوان دید او مردم چشم ماست چون میبرود شک نیست که بعد ازین جهان…
آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود
آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود در جسم مدان که قابل قسم بود فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی گر جان تو…
آن به که همی سوزی و پیدا نکنی
آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد…
امروز منم وصل به هجران داده
امروز منم وصل به هجران داده سرگشته و روی در بیابان داده چون غواصی دم زدنم ممکن نه پس در دریا تشنگی جان داده
افکند گلابگر ز بیدادگری
افکند گلابگر ز بیدادگری صد خار جفا در ره گلبرگ طری گل گفت آخر کنار پُر زر دارم تو سنگدلم بینی و بازم نخری
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم روزیت ندیدمی بجان آمدمی چندین گاهت ندیدهام چون باشم
از عشقِ خط تو سرنگون میگردم
از عشقِ خط تو سرنگون میگردم وز خال تو در میان خون میگردم تا روی نمود نقطهٔ خال توام چون پرگاری به سر برون میگردم
از دست بشد تن و توانم چه کنم
از دست بشد تن و توانم چه کنم در حیرانی بسوخت جانم چه کنم آن چیز که دانم که ندانست کسی گویند بدان، من بندانم…
از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت
از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز…
از بادهٔ عشق تو خماری دارم
از بادهٔ عشق تو خماری دارم وز هرچه نه عشقِ تو کناری دارم می در مکش از من سرِ زلفِ تو که من با هر…
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد در هشت بهشت بوی مشک افتادست زین رنگ که بر رگوی…
یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو
یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو اندازهٔ هر کار، تو میدانی تو زین سِرّ که در نهاد ما میگردد کس نیست خبردار،تو میدانی تو
وقت است که دل از دو جهان برگیریم
وقت است که دل از دو جهان برگیریم صد گنج ز وصل تونهان برگیریم بنشین تو و دست در کمر کن با ما تا ما…
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم ز امید وصال و بیم هجرت هر روز صد بار بزیستیم…
هرگه که میخوری خروشی بزنی
هرگه که میخوری خروشی بزنی بر عاشق شهرگرد دوشی بزنی من شهر بگردم پس ازین خانه خرم تا بو که مرا خانه فروشی بزنی
هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست
هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست بر حاشیهٔ مائدهٔ نعمت تست در سینه ذرّهای اگر بشکافند دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد گر کم ریزد ز ابر افزون ریزد چون در مستی ز مرگش اندیشه کنم هر می…
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی تا خواهی بود جلوهگر خواهی…
هر دل که طلب کند چنین یاری را
هر دل که طلب کند چنین یاری را مردانه به جان کشد چنین باری را مردی باید شگرف تا همچو فلک بر طاق نهد جامه…
هر چند نیم در ره او بر کاری
هر چند نیم در ره او بر کاری نومید نیم به هیچ وجهی باری در پرده چو زیر چنگ مینالم زار کاری بکند زاری من…
هر جان که به راه رهنمون مینگرد
هر جان که به راه رهنمون مینگرد چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد چون چل بگذشت آفتابی بیند کز روزن هر ذرّه برون مینگرد
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا از یکدیگر چرا جداییم بیا بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست فریاد همی زند که ماییم…
نه دل به تمنای تو در بر گنجد
نه دل به تمنای تو در بر گنجد نه عقل ز سودای تو در سر گنجد ای موی میان! از کمرت در رشکم کانجا که…
نردِ هوسِ وصال میباید باخت
نردِ هوسِ وصال میباید باخت اسبِ طمعِ محال میباید تاخت یک لحظه سپر همی نباید انداخت میباید سوخت و کار میباید ساخت
میآیم و بس چون خجلی میآیم
میآیم و بس چون خجلی میآیم آیا ز کدام منزلی میآیم ای اهل دل! امروز دلی در بندید کامروز چو آشفته دلی میآیم
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو یک ذره به…
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد عالم عالم، جهان جهان، راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان…
مائیم به عقل ناصواب افتاده
مائیم به عقل ناصواب افتاده دل از شر و شور در شراب افتاده آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی در کنج خرابات خراب…
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم ناخورده شراب در خروش آمدهایم دست از بد و نیک و کفر و اسلام بدار دُردی در دِه…
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گه گم شدهٔ هزار کارم داری گاه از همه کار برکنارم داری گر وقت آمد مرا ز من باز رهان تا کی شب و روز…
گه پیش در تو در سجود آمدهام
گه پیش در تو در سجود آمدهام گه بر سر آتشت چو عود آمدهام مستی مرا امید هشیاری نیست کز عشق تو مست در وجود…
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت ای ابر! بیا و آب زن بر رویم کآبِ رخ من…
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید بر عالم پر مجاز خواهد خندید صد دیده بباید که بر او گرید زار آندم که…
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید گفتی تو که در قبای من کی گنجی در برکشمت…
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا به بقائیت رسانم که مپرس یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم…
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود میرنج درین حبس بلا از صد رنگ تا…
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی بودی که ترا دمی پسندیدهامی ور مثل تو در همه جهان دیدهامی بر صد شادی غم تو نگزیدهامی
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم ور عزم زمین کنم به پایان نرسم دانم که پس و پیش ز هم مسدود است گر جان…
گر روشنی جمال خودب نمائی
گر روشنی جمال خودب نمائی دلها ببری و دیدهها بربائی چون بند وجود ما ز هم بگشائی آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی بر خاک گذشتگان مجاور گشتی بر خاک تو بگذرند ناآمدگان چندان که تو برگذشتگان بگذشتی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی در دایرهٔ خویش پرستی آئی از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر مشرک باشی کز سرهستی آئی
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود یک ذرّه به سایه در نباشد چه بود جائی که هزار عرش یک سارَخْک است مشتی…
گاهی به سخن قوت روانم بخشی
گاهی به سخن قوت روانم بخشی گاهی به سحر راز نهانم بخشی گر دل ببری هزار دل باز دهی ور جان ببری هزار جانم بخشی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی کو دل که در آن دایره حالت کردی چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد ای کاش که…
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان تا کی باشی در ورق سود و زیان هر چیز که در هر دو جهان است عیان در…
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت اندوه تو…
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل تا محرم راز دلنواز آمد دل پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت انصاف…
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
عشقت به هزار پادشاهی ارزد وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد آن را که رخی بود بدین زیبائی انصاف بده که هرچه خواهی…