آنجا که زمین را فلکی بینی تو

آنجا که زمین را فلکی بینی تو بسیار زمان چو اندکی بینی تو هرگاه که این دایره از دور استاد حالی ازل و ابد یکی…

ادامه مطلب

آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!

آن کی آید در اسم، شب خوش بادت! نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت! جز هستی و نیستی نمیدانی تو وان نیست…

ادامه مطلب

آن رفت که گفتمی من از زهد سخن

آن رفت که گفتمی من از زهد سخن اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم و امروز…

ادامه مطلب

آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا

آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا روزن گردد جملهٔ ذرات مرا زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق یک وقت شود…

ادامه مطلب

آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را

آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را تا محرم این ستانه بینی خود را گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند کفرست…

ادامه مطلب

امروز منم عهد مصیبت بسته

امروز منم عهد مصیبت بسته برخاسته دل میان خون بنشسته چون شمع تنی سوخته جانی خسته امید گسسته اشک در پیوسته

ادامه مطلب

افسوس که روزگارم از دست بشد

افسوس که روزگارم از دست بشد جان و دل بیقرارم از دست بشد گفتم که به حیله کار خود دریابم چون دریابم که کارم ازدست…

ادامه مطلب

از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم

از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم چون تو بشدی من به که نازم چکنم ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم من بی…

ادامه مطلب

از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود

از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود مشغول حضور جاودان خواهد بود گر بی تو دمی برآید از دل امروز فردا غم آن…

ادامه مطلب

از درد منت اگر خبر خواهد بود

از درد منت اگر خبر خواهد بود درمان ز توام درد دگر خواهد بود درمان چکنم درد ترا چون هر روز دردی که ز تست…

ادامه مطلب

از بس که غم دنیی مردار خوری

از بس که غم دنیی مردار خوری نه کار کنی ونه غم کار خوری سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست بر باد مده که غصّه…

ادامه مطلب

از آتشِ عشق چون تو جان افروزی

از آتشِ عشق چون تو جان افروزی چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی عمری است که بی تو جان من میسوزد آخر بر من دلت…

ادامه مطلب

یک روی به صد روی همی باید دید

یک روی به صد روی همی باید دید یک چیز، ز هر سوی، همی باید دید پس هژده هزار عالم و هرچه دروست اندر سر…

ادامه مطلب

یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن

یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن حیران و فروماندهٔ این راه مکن دانم که دمی چنانکه باید نزدیم خواهی تو کنون حساب کن خواه…

ادامه مطلب

وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است

وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت…

ادامه مطلب

هم راه تن و هم ره جان او گیرد

هم راه تن و هم ره جان او گیرد هر ذره که هست در میان او گیرد از خویش چو در هستی او گم گردی…

ادامه مطلب

هرگه که من از وصل تو بابی شنوم

هرگه که من از وصل تو بابی شنوم شب خوش بادم که یاد خوابی شنوم چو گنگ شوم با تو حدیثی گویم چون کر گردم…

ادامه مطلب

هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد

هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد در عشق کسی درست آید که چو شمع از…

ادامه مطلب

هر سیل که از خون جگر خواهد خاست

هر سیل که از خون جگر خواهد خاست در وادی عشق راهبر خواهد خاست هر خوش دلیی که آن ز پندار نشست بگری که همه…

ادامه مطلب

هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر

هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر وین روی چو ماه آسمانت بدریغ از صرصر مرگ در زمین…

ادامه مطلب

هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت

هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت افسوس بود که بیخبر خاک شوی آخر بشتاب اگر…

ادامه مطلب

هر چند که در ره دراز استادی

هر چند که در ره دراز استادی غبن است که از سر مجاز استادی چون روح ترا نهایتی نیست پدید آخر تو به یک پرده…

ادامه مطلب

هر جان که ز حق حمایتی افتادهست

هر جان که ز حق حمایتی افتادهست در هر دو جهان عنایتی افتادهست هر روح که هم ولایتی افتادهست در عالم بینهایتی افتادهست

ادامه مطلب

نی در ره تو گرد تو میبینم من

نی در ره تو گرد تو میبینم من نه هیچ کسی مرد تو میبینم من هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است ماتم زدهٔ درد…

ادامه مطلب

نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد

نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت چه سود که از بیخبران…

ادامه مطلب

ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم

ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم گویند بیا کآتش موسی بینی با فرعونی در بغل اینجا چه…

ادامه مطلب

میآمد و بر زلف شکن میانداخت

میآمد و بر زلف شکن میانداخت ناخورده شراب، خویشتن میانداخت پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود از لب شکری به سوی من میانداخت

ادامه مطلب

من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست

من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست سرگشته و حیرانِ تو میخواهم زیست در چاهِ زنخدانِ تو میخواهم مرد وز چشمهٔ حیوانِ تو میخواهم…

ادامه مطلب

مردند همه، در هوسی، چتوان کرد

مردند همه، در هوسی، چتوان کرد من با که برآرم نفسی، چتوان کرد دیرست که روز باز بودست ولیک بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد

ادامه مطلب

ماییم بدین پردهٔ بیرونی در

ماییم بدین پردهٔ بیرونی در هر لحظه به صد گام دگرگونی در اکنون به جهان به جامهٔ خونی در رفتیم به قعر بحر بیچونی در

ادامه مطلب

ما درد تو را به جای درمان داریم

ما درد تو را به جای درمان داریم چون وصل تو نیست برگ هجران داریم چندان که ترا ز هر سویی شمشیرست ما را سر…

ادامه مطلب

گه عشق توام چو شمع گرینده کند

گه عشق توام چو شمع گرینده کند گه چون صبحم با لب پُر خنده کند چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم گردن زدنم پیش…

ادامه مطلب

گل گفت که در خاک چرا ننشینم

گل گفت که در خاک چرا ننشینم چون از زر خود دست تهی می‌بینم زر بر کف دست داشتم باد بریخت در خاک فتادهام زرم…

ادامه مطلب

گل گفت که با گلابگر هر سحری

گل گفت که با گلابگر هر سحری اول پیکان نمودم آخر سپری چون جنگ نداشت سود زر بر کفِ دست بنمودمش و نکرد این هم…

ادامه مطلب

گل بین که بر اطراف چمن مینازد

گل بین که بر اطراف چمن مینازد وز سوی دگر سرو و سمن مینازد هر گل که به ناز باز خندید چو صبح از حسن…

ادامه مطلب

گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم

گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم کز تنگی او تنگدل و ممتحنم» گفتا که «دهانِ تنگ من روزی تست» سبحان اللّه چه تنگ روزی که…

ادامه مطلب

گفتم دل من ببردی ای جادو وش!

گفتم دل من ببردی ای جادو وش! گفتا چکنم تو دل ندادی خوش خوش گفتم رخت آتش است و خطّت دودست گفتا که تو دود…

ادامه مطلب

گر یک دم پاک می برآید از من

گر یک دم پاک می برآید از من صد گنج ز خاک می برآید از من ور خود همگی عشق ترا میباشم در حال هلاک…

ادامه مطلب

گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی

گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی جان خواست ز…

ادامه مطلب

گر گنج به تو رسید پنهان میدار

گر گنج به تو رسید پنهان میدار ور نه بنشین مصیبت جان میدار گر شادی وصل او به تو مینرسد باری رسدت ماتم هجران، میدار

ادامه مطلب

گر دیده به تو راه توانستی کرد

گر دیده به تو راه توانستی کرد دل را ز توآگاه توانستی کرد ای کاش دلم چنانکه دل میخواهد در عشق تو یک آه توانستی…

ادامه مطلب

گر در سفر یگانگی خواهی بود

گر در سفر یگانگی خواهی بود از جمع چرا کرانگی خواهی بود ور تو پر و بال خویش خواهی برّید ای بس که چو مرغ…

ادامه مطلب

گر تن گویم به خویشتن مینرود

گر تن گویم به خویشتن مینرود ور جان گویم به حکم تن مینرود تا چند به اختیار خود خواهم رفت چون کار به اختیار من…

ادامه مطلب

گر از همگی خویشتن فرد شوی

گر از همگی خویشتن فرد شوی در کعبهٔ جان محرم این درد شوی ور همچو زنان دربن این بحر محیط آبستن آن نظر شوی مرد…

ادامه مطلب

گاه از مویی مشوشت باید شد

گاه از مویی مشوشت باید شد گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد در عشق گر آتشی همه یخ گردی ور یخ باشی چو…

ادامه مطلب

کو پای که از دست تو بگریختمی

کو پای که از دست تو بگریختمی کو دست که در پای تو آویختمی ای کاش هزار جانمی تا هر دم در خاک قدمهای تو…

ادامه مطلب

کردم تک و پوی بی عدد بسیاری

کردم تک و پوی بی عدد بسیاری وز گرد رهت نیافتم آثاری گیرم که ترا مینتوان دانستن با بنده بگو که کیستم من باری

ادامه مطلب

غوّاص در اوّل قدم از فرق کند

غوّاص در اوّل قدم از فرق کند تا در دریا سلوک چون برق کند دریا چو نهاد روی در باطنِ مرد با چشم زنی هر…

ادامه مطلب

عمری به طلب در همه راهی گشتیم

عمری به طلب در همه راهی گشتیم با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم از خانه برون رفته گدایی بودیم با خانه شدیم و پادشاهی…

ادامه مطلب

عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت

عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت هر پنداری که بود پنهان نگذاشت چون درنگریست پردهٔ غیب بدید یک ذرّه خیالِ غیر در جان…

ادامه مطلب