گر دل بشناختی که من کیستمی

گر دل بشناختی که من کیستمی سبحان اللّه چگونه خوش زیستمی ای کاش که گر تشنگی دل ننشست چشمی بودی که سیر بگریستمی

ادامه مطلب

گر جان گویم جای خرابش بنماند

گر جان گویم جای خرابش بنماند ور دل گویم رای صوابش بنماند وز دیدهٔ سیل بار خود چتوان گفت کز بس که گریست هیچ آبش…

ادامه مطلب

گر بشتابم نه روی بشتافتن است

گر بشتابم نه روی بشتافتن است ور سر یابم نه گنج سر یافتن است جز حسرت و خون دل چه بر خواهد خاست زین یافتنی…

ادامه مطلب

گاهی ز سرِ زلفِ سیاهت ترسم

گاهی ز سرِ زلفِ سیاهت ترسم گاهی ز کمین گاهِ کلاهت ترسم گفتی «به نهان بر تو آیم، یک شب» از روشنی روی چو ماهت…

ادامه مطلب

کی باشد و کی که من مانم و او

کی باشد و کی که من مانم و او وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او آن روز که جانِ من برآید از…

ادامه مطلب

که کرد چو بازی مگسی را هرگز

که کرد چو بازی مگسی را هرگز وین عز نبودست خسی را هرگز آن لطف که با ناکس خود میکند او میبرنتوان گفت کسی را…

ادامه مطلب

قومی که به هم میبنشینند ترا

قومی که به هم میبنشینند ترا بر هر دو جهان میبگزینند ترا نادیده ترا جان و دل از دست بشد چون پای آرند اگر ببینند…

ادامه مطلب

عمری دل من غرقهٔ خون بی تو بزیست

عمری دل من غرقهٔ خون بی تو بزیست وز پای فتاده سرنگون بی تو بزیست و امروز که در معرکهٔ مرگ افتاد در حسرت آن…

ادامه مطلب

عشقش ز وجودم عدمی میسازد

عشقش ز وجودم عدمی میسازد در هر نفسیم ماتمی میسازد گاهم بدو چشم میزند بر جان زخم گاهم به دو لعل مرهمی میسازد

ادامه مطلب

عاشق تن خود با غم پیوست دهد

عاشق تن خود با غم پیوست دهد هر دم تابی در دل سرمست دهد با هجر بسازد خوش و بیزار شود از معشوقی که وصل…

ادامه مطلب

صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی

صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی یک روز دوای دردمندی نکنی چون شمع مرا گریهٔ هر شب بس نیست گر هر روزیم ریشخندی نکنی

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت آمدهام شب پیمای

شمع آمد وگفت آمدهام شب پیمای تا بو که از آتش برهم در یکجای آتش چو به پای رفت شد عمر به سر برگفتمت این…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت من نیم عهد شکن

شمع آمد و گفت من نیم عهد شکن یک ذرّه نبود بیوفایی در من آتش بر من همه جهان کرد سیاه من از آتش همه…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت عزّت من بنگر

شمع آمد و گفت عزّت من بنگر در زیر نهاده شمعدان طشتی زر چون گوهر شبچراغم آمد آتش افتاد ازان طشت چو گوهر با سر

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت دامنی تر داری

شمع آمد و گفت دامنی تر داری زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری من هر ساعت سری دگر در بازم تو ره نبری به…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جان غم کش دارم

شمع آمد و گفت جان غم کش دارم تن در آتش حال مشوش دارم مینتوانم دمی که دل خوش دارم چون سر تا پا برای…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت آنِ عشقم همه شب

شمع آمد و گفت آنِ عشقم همه شب در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش زان روی که دیدهبانِ عشقم…

ادامه مطلب

شمع است که همچو سرکشی میخندد

شمع است که همچو سرکشی میخندد وز بیخبری در آتشی میخندد پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد

ادامه مطلب

سودای توام بیدل و دین میخواهد

سودای توام بیدل و دین میخواهد خمّار و خرابات نشین میخواهد من میخواهم که عاقلی باشم چُست دیوانگی توام چنین میخواهد

ادامه مطلب

سبحان الله! بر صفتی حیرانم

سبحان الله! بر صفتی حیرانم کز حیرت خویش میبسوزد جانم حال دل شوریدهٔ خود میدانم کس را چه خبر ز درد بیدرمانم

ادامه مطلب

زهرست غم این دل غمناک همه

زهرست غم این دل غمناک همه جانا! می ده که هست تریاک همه می ده به لب کشت که بسیار نماند تا کشت کنند بر…

ادامه مطلب

زان روی که در روی تو چشمم نگریست

زان روی که در روی تو چشمم نگریست از گریهٔ من مردم چشمم بنزیست جان بر سر آتش است و دل بر سر آب از…

ادامه مطلب

روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند

روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند چندانکه حساب برگرفتم با خویش چه سود که یک حساب…

ادامه مطلب

رعنائی و نازکی رها باید کرد

رعنائی و نازکی رها باید کرد مردانه مخنثی قضا باید کرد جان را سپر تیر قضا باید کرد دل را هدف تیر بلا باید کرد

ادامه مطلب

دی خاک همی نمود با من تندی

دی خاک همی نمود با من تندی میگفت که زیر قدمم افکندی من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری زودا که تو نیز این کمر…

ادامه مطلب

دنیا که برای ره گذر باید داشت

دنیا که برای ره گذر باید داشت از زود گذشتنش خبر باید داشت چون میدانی که سخت دردی است فراق بر هیچ منه دلت که…

ادامه مطلب

دل گفت «رهِ زلف تو چون کوتاهی است»

دل گفت «رهِ زلف تو چون کوتاهی است» چون دید که نیست هر زمانش آهی است در زلفِ تو میرفت و به زاری میگفت «یا…

ادامه مطلب

دل را که هزار باره در خون کشمش

دل را که هزار باره در خون کشمش وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام مویش گیرم ز…

ادامه مطلب

دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت

دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت کفرست…

ادامه مطلب

دل از طربِ زمانه برداشتنیست

دل از طربِ زمانه برداشتنیست و افزون طلبی ما کم انگاشتنیست تا چند چو کرمِ پیله بر خویش تنیم چون هر چه تنیدهایم بگذاشتنیست

ادامه مطلب

دردا که ز درد ناکسی میمیرم

دردا که ز درد ناکسی میمیرم در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم هر روز هزار گنج مییابم باز اما به هزار مفلسی میمیرم

ادامه مطلب

درد تو که در دلم به جای جان بود

درد تو که در دلم به جای جان بود درمانِ من عاشق سرگردان بود چون درد تو از پردهٔ دل روی نمود چون در نگریستم…

ادامه مطلب

در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند

در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند درداکه گل نازکت از شاخ بریخت وان بلبل گویای تو خاموش بماند

ادامه مطلب

در عشق مرا چون عدم محض فزود

در عشق مرا چون عدم محض فزود از هستی خویشم عدم محض ربود چون جان و دلم در عدم محض غنود کونین مرا چون عدم…

ادامه مطلب

در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی

در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی خوشتر ز هزار منصب سلطانی زان میآیم زیر و زبر میدانی تا بیشترم زیر و زبر گردانی

ادامه مطلب

در عشق تو جز بلا و غم ناید راست

در عشق تو جز بلا و غم ناید راست شادی وصال بیش و کم ناید راست کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر عمرم بشد…

ادامه مطلب

در شمع نگر فتاده در سوز و گداز

در شمع نگر فتاده در سوز و گداز برّیده ز انگبین به صد تلخی باز شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز تا در آتش…

ادامه مطلب

در خفیه بسوختم بسی بی آتش

در خفیه بسوختم بسی بی آتش هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش آن میخواهم چو شمع در عمر دراز کز سینه برآرم نفسی بی…

ادامه مطلب

در بادیهای که عقل را راهی نیست

در بادیهای که عقل را راهی نیست گر کوه درو،‌سیر کند کاهی نیست گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست

ادامه مطلب

خون شد همه جانها و جگرها همه ریش

خون شد همه جانها و جگرها همه ریش و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش از…

ادامه مطلب

خود را چو زخواب و خور نمیداری باز

خود را چو زخواب و خور نمیداری باز پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست معشوق تو…

ادامه مطلب

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت وان قصّه که…

ادامه مطلب

چون هست همه به روی تو آرزویم

چون هست همه به روی تو آرزویم بی روی تو نیست هیچ سوی آرزویم گر یک سر موی از تو رسد حصّهٔ من نیست از…

ادامه مطلب

چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را

چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را جز خون خوردن نماند رویی کس را هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر…

ادامه مطلب

چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد

چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد خورشید به زیرِ سایه درمیافتد زیبندهترست موی و بالا باری کان موی به بالای تو برمیافتد

ادامه مطلب

چون گل بشکفت در بهار ای ساقی

چون گل بشکفت در بهار ای ساقی تاکی نهدم زمانه خار ای ساقی در پیش بنه صراحی و بر کف جام با سبز خطی به…

ادامه مطلب

چون عاشق روی تو شدم اینم بس

چون عاشق روی تو شدم اینم بس سرگشته چو موی تو شدم اینم بس بامملکت دو عالمم کاری نیست سودائی کوی تو شدم اینم بس

ادامه مطلب

چون رفتنِ بیقیاس داری در پی

چون رفتنِ بیقیاس داری در پی چندانک روی هراس داری در پی ای خوشهٔ سرسبز بسی سر مفراز چون میدانی که داس داری در پی

ادامه مطلب

چون در ره این کار مرا دید فزود

چون در ره این کار مرا دید فزود آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود چشم دل دوربین درین بحر محیط چندان که فرو دید،…

ادامه مطلب

چون تن زده سر به راه میباید داشت

چون تن زده سر به راه میباید داشت بگشاده زبان گناه میباید داشت چون شمع برون داشت زبان ببریدند در کام زبان نگاه میباید داشت

ادامه مطلب