گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست

گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست مه را به سخن لعل شکربار تو نیست خورشید جهان فروز را یک ساعت در هیچ طریق…

ادامه مطلب

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی یک ذره گر این حدیث برجانت تافت با خویش ببردت که نبود آنجایی

ادامه مطلب

گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی

گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی تو پادشهی کی بر درویش آیی سرگشته همی روم به هر کوچه فرود تابوک به یک کوچه توام پیش…

ادامه مطلب

گردیدهوری تو دیده بر کار انداز

گردیدهوری تو دیده بر کار انداز جان را به یگانگی در اسرار انداز آبی کامل بر دو جهان بند به حکم وانگاه بگیر و در…

ادامه مطلب

گر میسوزم مرا مکن چندین عیب

گر میسوزم مرا مکن چندین عیب کاتش دارم چو شمع دایم در جیب زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع تن را در جان گدازم و…

ادامه مطلب

گر ماه نه زیر میغ میداشتیی

گر ماه نه زیر میغ میداشتیی بس سر که بر تو تیغ میداشتیی در درد و دریغ جاودان ماندی دل گر درد ز دل دریغ…

ادامه مطلب

گر شادی تو معتبرم میآید

گر شادی تو معتبرم میآید در جنب غمت مختصرم میآید هر چند وصال درخورم میآید اندوه فراق خوشترم میآید

ادامه مطلب

گر دست دهد به زندگانم مردن

گر دست دهد به زندگانم مردن آسان باشد به یک زمانم مردن یک لحظه همی چنان که میباید زیست گر زیسته آید، بِهْ توانم مردن

ادامه مطلب

گر جان گویم برآمد و حیران شد

گر جان گویم برآمد و حیران شد ور دل گویم واله و سرگردان شد گفتی که به عجز معترف باید گشت عاجزتر ازین که من…

ادامه مطلب

گر برخیزد ز پیش چشم تو منی

گر برخیزد ز پیش چشم تو منی بینی تو که بر محض فنا مفتتنی حق مستغنیست لیک چون درنگری چون نیست جز او، از که…

ادامه مطلب

گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم

گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم گه بی همه اندر همه زیبا برویم چندان که تو در خویش به عمری بروی در بی…

ادامه مطلب

کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست

کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست کو هیچ قبولی که درو ردّی نیست در جلوهگریهای تو حیران شدهام کاین جلوهگریهای ترا حدّی نیست

ادامه مطلب

کس نیست که در دو کون ما دون تونیست

کس نیست که در دو کون ما دون تونیست مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن…

ادامه مطلب

قومی ز محال در جنون افتادند

قومی ز محال در جنون افتادند قومی ز خیال سرنگون افتادند از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست هریک به رهی دگر برون افتادند

ادامه مطلب

عمری دل این سوخته تن در خون داد

عمری دل این سوخته تن در خون داد و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود ببرید زبانم و سرم…

ادامه مطلب

عشق تو که همچو آتشم میآید

عشق تو که همچو آتشم میآید در خورد دل رنج کشم میآید در بیم تو و امید تو پیوسته زیر و زبر آمدن، خوشم میآید

ادامه مطلب

عاشق شدن مرد زبون آمدنست

عاشق شدن مرد زبون آمدنست سر باختن است و سرنگون آمدنست بر خویش برون آمدنت چیزی نیست تدبیر تو از خویش برون آمدنست

ادامه مطلب

شوقی که مرا در طلب روی تو خاست

شوقی که مرا در طلب روی تو خاست گر برگویم به صد زبان ناید راست گر بنشینی تا به قیامت برِ من سیرت نتوان دید…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ‌چون مرا نیست قرار

شمع آمد و گفت ‌چون مرا نیست قرار از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار در واقعهٔ خویش چو حلاجم من آویخته و سوخته…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت

شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت وز آتش تیز در بلای تب و تفت گرچه بنشانند مرا هر سحری هم بر سر پایم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی

شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی چندین بنسوزیم درین حیرانی چندین چکنی دراز اشک افشانی تا گرد کنم به دست سرگردانی

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین

شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین با آتش سینه سوز و دمسازی بین هر چند که سرفرازیم میبینی آن سرسری افتاد سراندازی بین

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند

شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند در تافتنم به جمع بشتافتهاند کمتر باشد ز ریسمانی که مراست آن نیز در اندرون من بافتهاند

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست

شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست آتش در من گرم رود دل خوش خاست گرداب بلا بر سر من میگردد گرداب که…

ادامه مطلب

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است در شیب مرا مسوز چون بالا خواست آتش گفتش که هست بالای تو راست گردر شیبت…

ادامه مطلب

سهل است اگر کار مرا ساز دهی

سهل است اگر کار مرا ساز دهی گاهم بنوازی و گه آواز دهی چون عاشق دل شکسته را دل بردی چه کم شود ازتو گر…

ادامه مطلب

زین کژ که به راستی نکو میگردد

زین کژ که به راستی نکو میگردد ماییم و دلی که خون درو میگردد ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک من خاک همی…

ادامه مطلب

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است هر مویش را هزار سر در غیب است گر یک شکن از زلف توام کشف…

ادامه مطلب

زان روز که ما به زندگانی مُردیم

زان روز که ما به زندگانی مُردیم گوی طلب از هزار عالم بُردیم راهی که در او هزار هشیار بسوخت در مستی خویش و بیخودی…

ادامه مطلب

روزی که بود روز هلاک من و تو

روزی که بود روز هلاک من و تو از تن برهد روانِ پاک من و تو ای بس که نباشیم وزین طاق کبود مه میتابد…

ادامه مطلب

راهی که همه سلوک وی باید کرد

راهی که همه سلوک وی باید کرد کی، نتوان گفت از آن، و طی باید کرد راهیست که هر قدم که بر میگیری اول قدمت…

ادامه مطلب

دی حکم حیات با اجل راندهاند

دی حکم حیات با اجل راندهاند کس را چه خبر تا چه عمل راندهاند خلقان نروند تا بر ایشان نرود هر نیک و بدی که…

ادامه مطلب

دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی

دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی از شادی وصل و غم هجران بگذر با هیچ بساز…

ادامه مطلب

دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست

دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست از هر مویش چشمه خون بر میخاست این بلبل روح بر سرِ گلبنِ جسم از بهرِ چه مینشست…

ادامه مطلب

دل را که شد از یک نظر دیده خراب

دل را که شد از یک نظر دیده خراب بنگر که چگونه باز شد رشته ز تاب از مال جهان مرا چو چشمی و دلی…

ادامه مطلب

دل بی غم دلفروز نتوان آورد

دل بی غم دلفروز نتوان آورد جان در طلبش به سوز نتوان آورد گرچون شمعم هزار شب بنشانند بی سوز تو شب به روز نتوان…

ادامه مطلب

دعوی وجود از سر مستی شوم است

دعوی وجود از سر مستی شوم است از عین عدم خویش پرستی شوم است پیش و پس سایه آفتابست مدام گر سایه نفس زند ز…

ادامه مطلب

دردا که ز خواب بس دل غافل ما

دردا که ز خواب بس دل غافل ما تا موی سپید شد سیه شد دل ما دردا و دریغا که بجز درد و دریغ حاصل…

ادامه مطلب

در وصف تو عقل و دانش مانرسد

در وصف تو عقل و دانش مانرسد یک قطره به گرد هفت دریا نرسد چون هژده هزار عالم آنجا که توئی پَرِّ مگسی بود، کس…

ادامه مطلب

در قلزم عشق تو که دیار نماند

در قلزم عشق تو که دیار نماند تا غرقه شوم ز خود بسی کار نماند بس زیر و زبر که آمدم تا آخر ناچیز چنان…

ادامه مطلب

در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز

در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز کار من دل سوخته اشک است و نیاز هر چند که جهد میکنم در تک و تاز…

ادامه مطلب

در عشق تو من با دل پرخون چکنم

در عشق تو من با دل پرخون چکنم چون افتادم ز پرده بیرون چکنم گفتم نفسی برآرم از دل با تو دل رفت و نفس…

ادامه مطلب

در عشق تو پیوسته به جان میگردم

در عشق تو پیوسته به جان میگردم چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم برخاک نشسته اشک خون میریزم پس نعره زنان در آن میان میگردم

ادامه مطلب

در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است

در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است باری ز حساب عقل ما…

ادامه مطلب

در حیرانی بنده وآزاد هنوز

در حیرانی بنده وآزاد هنوز با خاک همی شوند ناشاد هنوز بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد…

ادامه مطلب

در امت تو اگر مطیعی نبود،

در امت تو اگر مطیعی نبود، بر پشتی چون توئی بدیعی نبود شاید که ز بیم معصیت خون گرید آن را که بحق چون تو…

ادامه مطلب

خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا

خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا وز بیم رهی که هست در پیش مرا هرگز نرسد به نوش توحید دلم تا کژدم نفس میزند…

ادامه مطلب

خواهی که غم از دل تو یک دم بشود

خواهی که غم از دل تو یک دم بشود میخور که چو می به دل رسد غم بشود بگشای سر زلف بتان، بند ز بند،…

ادامه مطلب

حاصل ز غم عشق توام بدنامیست

حاصل ز غم عشق توام بدنامیست وین بدنامی جمله ز بیآرامیست بر بوی وصال تو، من خام طمع میسوزم و این سوختنم از خامیست

ادامه مطلب

چون هست جهان جایگه رسوایی

چون هست جهان جایگه رسوایی در جایگهی چنین چرا میپایی چون میگویی که من نیم اینجایی پس این همه از چه رو فرو میآیی

ادامه مطلب