مختارنامه – عطار نیشابوری
ای شمع! برو که سوختن حدّ من است
ای شمع! برو که سوختن حدّ من است مقبول نیی که سوز تو ردّ من است تو میسوزی به درد و من مینالم پس سوز…
ای روح! تویی به عقل موصوف آخر
ای روح! تویی به عقل موصوف آخر عارف شو و ره طلب به معروف آخر چون باز سفید دست سلطانی تو ویرانه چه میکنی تو…
ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد
ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد نه در کفری تمام ونه در دین…
ای دل بندی بس استوارت افتاد
ای دل بندی بس استوارت افتاد ناخورده می عشق، خمارت افتاد اندیشه نمیکنی و درکار شدی باری بنگر که با که کارت افتاد!
ای جان و دلم به جان و دل مولایت
ای جان و دلم به جان و دل مولایت از جای شدم ز عشق یک یک جایت تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم جز…
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی در کوی تو، صد هزار آدم،…
ای بس که دلم بر در تو خون بگریست
ای بس که دلم بر در تو خون بگریست و آواز نیامد ز پس پرده که کیست گر در من دلسوخته خواهی نگریست گر خواهم…
ای آن که در این ره صفتاندیش نهای
ای آن که در این ره صفتاندیش نهای بیخویشتنی که عالم خویش نهای هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد صورت مکن اینکه صورتی بیش نهای
ای ابر هوای عشق تو بس خون بار
ای ابر هوای عشق تو بس خون بار وی راه غم تو وادیی بس خونخوار در راه تو از ابر تحیر شب و روز باران…
آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند
آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند از غیرت تو زیر زمین بنهفتند و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند با خاک یکی شدند…
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد جانها چو غباری به جهانها ببرد وانجا که لب لعل تو جان باز دهد سرگردانی ز آسمانها ببرد
آن قوم که جامه لاجوردی کردند
آن قوم که جامه لاجوردی کردند بر گرد بزرگی همه خردی کردند عمری بامید صاف مردی کردند و آخر همه را مست به دُردی کردند
آن روز که روی دلستان نتوان دید
آن روز که روی دلستان نتوان دید از بینایی نام ونشان نتوان دید او مردم چشم ماست چون میبرود شک نیست که بعد ازین جهان…
آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود
آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود در جسم مدان که قابل قسم بود فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی گر جان تو…
آن به که همی سوزی و پیدا نکنی
آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد…
امروز منم وصل به هجران داده
امروز منم وصل به هجران داده سرگشته و روی در بیابان داده چون غواصی دم زدنم ممکن نه پس در دریا تشنگی جان داده
افکند گلابگر ز بیدادگری
افکند گلابگر ز بیدادگری صد خار جفا در ره گلبرگ طری گل گفت آخر کنار پُر زر دارم تو سنگدلم بینی و بازم نخری
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم روزیت ندیدمی بجان آمدمی چندین گاهت ندیدهام چون باشم
از عشقِ خط تو سرنگون میگردم
از عشقِ خط تو سرنگون میگردم وز خال تو در میان خون میگردم تا روی نمود نقطهٔ خال توام چون پرگاری به سر برون میگردم
از دست بشد تن و توانم چه کنم
از دست بشد تن و توانم چه کنم در حیرانی بسوخت جانم چه کنم آن چیز که دانم که ندانست کسی گویند بدان، من بندانم…
از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت
از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز…
از بادهٔ عشق تو خماری دارم
از بادهٔ عشق تو خماری دارم وز هرچه نه عشقِ تو کناری دارم می در مکش از من سرِ زلفِ تو که من با هر…
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو صد عالم بسته را کلید آئی تو چیزی که پدید نیست،آن پنهان است پیداتر از آنی…
یادست ازین هوس بمی باید داشت
یادست ازین هوس بمی باید داشت یا منّتِ دسترس بمی باید داشت گر یک نفس از دلت برآید بی او صد ماتم آن نفس بمی…
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح کارم به کلیدِ صبح…
هم کار ز دست رفت در بی کاری
هم کار ز دست رفت در بی کاری هم عمر عزیز میرود در خواری تا چون بود این باقی عمرم که نبود از عمر گذشته…
هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند
هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب تو نامهٔ سر به…
هر یک ز دگر یک نگران میبینم
هر یک ز دگر یک نگران میبینم بر عقل سبک سران گران میبینم چیزی که به چشم دگران نتوان دید گویی که به چشم دگران…
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد هر ذرّه به آفتاب والا نرسد در راه تو جملهٔ قدمها برسید تا هیچکسی در تو رسید یا…
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی تا خواهی بود جلوهگر خواهی…
هر دل که طلب کند چنین یاری را
هر دل که طلب کند چنین یاری را مردانه به جان کشد چنین باری را مردی باید شگرف تا همچو فلک بر طاق نهد جامه…
هر چند نیم در ره او بر کاری
هر چند نیم در ره او بر کاری نومید نیم به هیچ وجهی باری در پرده چو زیر چنگ مینالم زار کاری بکند زاری من…
هر جان که به راه رهنمون مینگرد
هر جان که به راه رهنمون مینگرد چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد چون چل بگذشت آفتابی بیند کز روزن هر ذرّه برون مینگرد
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا از یکدیگر چرا جداییم بیا بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست فریاد همی زند که ماییم…
نه دل به تمنای تو در بر گنجد
نه دل به تمنای تو در بر گنجد نه عقل ز سودای تو در سر گنجد ای موی میان! از کمرت در رشکم کانجا که…
نردِ هوسِ وصال میباید باخت
نردِ هوسِ وصال میباید باخت اسبِ طمعِ محال میباید تاخت یک لحظه سپر همی نباید انداخت میباید سوخت و کار میباید ساخت
میآیم و بس چون خجلی میآیم
میآیم و بس چون خجلی میآیم آیا ز کدام منزلی میآیم ای اهل دل! امروز دلی در بندید کامروز چو آشفته دلی میآیم
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو یک ذره به…
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد
مرغ دل من ز بس که پرواز آورد عالم عالم، جهان جهان، راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان…
مائیم به عقل ناصواب افتاده
مائیم به عقل ناصواب افتاده دل از شر و شور در شراب افتاده آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی در کنج خرابات خراب…
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم
ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم ناخورده شراب در خروش آمدهایم دست از بد و نیک و کفر و اسلام بدار دُردی در دِه…
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گه گم شدهٔ هزار کارم داری گاه از همه کار برکنارم داری گر وقت آمد مرا ز من باز رهان تا کی شب و روز…
گه پیش در تو در سجود آمدهام
گه پیش در تو در سجود آمدهام گه بر سر آتشت چو عود آمدهام مستی مرا امید هشیاری نیست کز عشق تو مست در وجود…
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت ای ابر! بیا و آب زن بر رویم کآبِ رخ من…
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید بر عالم پر مجاز خواهد خندید صد دیده بباید که بر او گرید زار آندم که…
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید گفتی تو که در قبای من کی گنجی در برکشمت…
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا به بقائیت رسانم که مپرس یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم…
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود میرنج درین حبس بلا از صد رنگ تا…
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی بودی که ترا دمی پسندیدهامی ور مثل تو در همه جهان دیدهامی بر صد شادی غم تو نگزیدهامی
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم ور عزم زمین کنم به پایان نرسم دانم که پس و پیش ز هم مسدود است گر جان…