مختارنامه – عطار نیشابوری
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گه گم شدهٔ هزار کارم داری گاه از همه کار برکنارم داری گر وقت آمد مرا ز من باز رهان تا کی شب و روز…
گه پیش در تو در سجود آمدهام
گه پیش در تو در سجود آمدهام گه بر سر آتشت چو عود آمدهام مستی مرا امید هشیاری نیست کز عشق تو مست در وجود…
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت
گل گفت مرا خون جگر خواهد ریخت بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت ای ابر! بیا و آب زن بر رویم کآبِ رخ من…
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید بر عالم پر مجاز خواهد خندید صد دیده بباید که بر او گرید زار آندم که…
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید گفتی تو که در قبای من کی گنجی در برکشمت…
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتم ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا به بقائیت رسانم که مپرس یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم…
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود میرنج درین حبس بلا از صد رنگ تا…
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی
گر من نه چنین عاشق و شوریدهامی بودی که ترا دمی پسندیدهامی ور مثل تو در همه جهان دیدهامی بر صد شادی غم تو نگزیدهامی
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم ور عزم زمین کنم به پایان نرسم دانم که پس و پیش ز هم مسدود است گر جان…
گر روشنی جمال خودب نمائی
گر روشنی جمال خودب نمائی دلها ببری و دیدهها بربائی چون بند وجود ما ز هم بگشائی آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی بر خاک گذشتگان مجاور گشتی بر خاک تو بگذرند ناآمدگان چندان که تو برگذشتگان بگذشتی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی در دایرهٔ خویش پرستی آئی از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر مشرک باشی کز سرهستی آئی
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود یک ذرّه به سایه در نباشد چه بود جائی که هزار عرش یک سارَخْک است مشتی…
گاهی به سخن قوت روانم بخشی
گاهی به سخن قوت روانم بخشی گاهی به سحر راز نهانم بخشی گر دل ببری هزار دل باز دهی ور جان ببری هزار جانم بخشی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی
کو عقل که قصد آن جلالت کردی کو دل که در آن دایره حالت کردی چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد ای کاش که…
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان تا کی باشی در ورق سود و زیان هر چیز که در هر دو جهان است عیان در…
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت اندوه تو…
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل تا محرم راز دلنواز آمد دل پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت انصاف…
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
عشقت به هزار پادشاهی ارزد وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد آن را که رخی بود بدین زیبائی انصاف بده که هرچه خواهی…
صدری که ز هرچه بود برتر او بود
صدری که ز هرچه بود برتر او بود مقصود ز اعراض و ز جوهر او بود آنجا که میان آب و گل بود آدم در…
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم میخندم و هر زمان فرو میگریم بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست خوش خوش به درون…
شمع آمد و گفت هر دمم میسوزند
شمع آمد و گفت هر دمم میسوزند پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند چون گریه و دلسوزی من میبینند زان فایدهای نیست همم میسوزند
شمع آمد و گفت گه دلم مُرده شود
شمع آمد و گفت گه دلم مُرده شود گه در سوزم عمر به سر بُرده شود چون در دهن آب گرمم آید بیدوست بر روی…
شمع آمد و گفت سخت کوشم امشب
شمع آمد و گفت سخت کوشم امشب وز آتش دل هزار جوشم امشب دی شیر ز پستان عسل نوشیدم شیر از آتش چگونه نوشم امشب
شمع آمد و گفت چون گرفتم کم خویش
شمع آمد و گفت چون گرفتم کم خویش باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش ای کاش سرم میببریدی هر دم تا بر زانو نهادمی…
شمع آمد و گفت بر تنِ لاغر خویش
شمع آمد و گفت بر تنِ لاغر خویش میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش چون از سر خویش از عسل دور شدم بنگر که چه…
شمع آمد و گفت اگر خطا سوختمی
شمع آمد و گفت اگر خطا سوختمی جز خود دگری را به بلا سوختمی از خامی خویش زار میباید سوخت گر خام نبودمی کجا سوختمی
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم دردا که به صد هزار انگشت حیل مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد گفتی دلم از پرده برون داند کرد نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه مویی به هزار شاخ…
زین راز که در سینهٔ ما میگردد
زین راز که در سینهٔ ما میگردد وز گردش او چرخ دو تا میگردد نه سر دانم ز پای نه پای ز سر کاندر سر…
زانگه که مرا عشق تودرکار آورد
زانگه که مرا عشق تودرکار آورد بی صبری و بی قراریم بار آورد تسبیح و ردا صلیب و زنّار آورد جان برد و ازین متاع…
زان خط که به گردِ شکر آوردی تو
زان خط که به گردِ شکر آوردی تو خوندلم و قفای خود خوردی تو گفتم که مکن به دلبری زلفت کژ دیدی که بتافتی و…
رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما
رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما غم بود که بود روز و شب همدم ما سبحان اللّه! به هرزه این عمرِ عزیز امد بسر…
دیوانه اگر مقید زنجیرست
دیوانه اگر مقید زنجیرست سر تا سر کار او همه تقصیرست تا شیوهٔ تو تصرّف و تدبیرست یک یک چیزت که هست دامنگیرست
دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت
دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت تاختم کنم ملکت حوران بهشت» گفتم «به خطی سرخ بر آن زیر نویس» رویش به خطی سبز در…
دل والِه و عقل مست و جان حیران است
دل والِه و عقل مست و جان حیران است وین کار نه کار دل و عقل و جان است ای بس که بگفتهاند در هر…
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو خورشید، از آن ذرّه،…
دل در طلبش بجان گرفتار آمد
دل در طلبش بجان گرفتار آمد جان نیز چو شمع عاشق زار آمد کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون آن لحظه نهان…
دل بستهٔ روی چون نگار او کن
دل بستهٔ روی چون نگار او کن جان بر کف دست نه، نثار او کن بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر پس…
درویشِ تو را توانگری میبایست
درویشِ تو را توانگری میبایست نه روی سیاه بر سری میبایست گویی که تمام نیست ناکامی فقر با سر باریش کافری میبایست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه، درین راه درازم کس نیست در قعرِ دلم جواهر راز بسی است اما چه کنم محرم…
در هر دو جهان گر آرزویی جویم
در هر دو جهان گر آرزویی جویم از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم راه از همه سوی کردهام گُم بی تو راهی به تو…
در فقر، دل و روی سیه باید داشت
در فقر، دل و روی سیه باید داشت ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی غوّاصی را…
در عشق دل من چو پریشانی گشت
در عشق دل من چو پریشانی گشت در پای آمد بیسر و سامانی گشت هرچند برونِ پرده حیرانی بود چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت
در عشق تو زاری وندم آوردیم
در عشق تو زاری وندم آوردیم بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم روی از همه عالم به عدم آوردیم
در عالم محنت به طرب آمدهیی
در عالم محنت به طرب آمدهیی در دریائی و خشک لب آمدهیی آسوده و آرمیده بودی به عدم آخر به وجود از چه سبب آمدهیی
در راه تو دانش و خرد مینرسد
در راه تو دانش و خرد مینرسد با عشق تو نام نیک و بد مینرسد هستی ترا نهایتی نیست از آنک هر هست که در…
در پرده درونِ دل ریشت بینم
در پرده درونِ دل ریشت بینم از پرده برون نشسته بیشت بینم هر روز هزار بار بیشت بینم تا کی بُود آن نَفَس که خویشت…
دانی تو که هر که زادناچار بمرد
دانی تو که هر که زادناچار بمرد به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد هر روز بمیر صد ره وزنده بباش کاسان…
خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت
خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت چون ذرّه دلم زیر و زبر خواهم داشت تا من هوس روی تو دارم از دل خورشید میان…