مختارنامه – عطار نیشابوری
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری…
دل در طلب وصال تو جان میباخت
دل در طلب وصال تو جان میباخت در کافری زلف تو ایمان میباخت چون محو همی گشت ز پیدائی تو در دیده ز تو، عشق…
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که…
دستی که برین شاخ برومند رسد
دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا…
دردا که دلم واقف آن راز نشد
دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت…
در وادی عشق بیقراری است مرا
در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست…
در عشق رخت علم و خرد باختهام
در عشق رخت علم و خرد باختهام چه علم و خرد که جان خود باختهام در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر در باختم و…
در عشق تو سوختم چه میسازی تو
در عشق تو سوختم چه میسازی تو در ششدره ماندهام چه میبازی تو تو کار بسی داری و من عمر اندک کی با من دل…
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد درگرد تو هرگز نرسم میدانم گر بسیاری ور اندکی خواهم شد
در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ
در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ بر برف توان بُرد پی یک یک چیز اما چو بتافت…
در حضرت حق، جمله ادب باید بود
در حضرت حق، جمله ادب باید بود تا جان باقیست، در طلب باید بود گر در هر دم هزار دریا بکشی کم باید کرد و…
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم نه بوالعجب احوال و نه احول بودم در فرع به صد هزار بند افتادم آخر برسم بر آنچه…
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر روزی…
خود را به طریق چاره میباید کرد
خود را به طریق چاره میباید کرد وز خلق جهان کناره میباید کرد هم دل پر خون خموش میباید بود هم لب بر هم نظاره…
چیزی که ورای دانش و تمییز است
چیزی که ورای دانش و تمییز است چون هر چیزش مدان که چیزی نیز است بودیست که بودها در او نابود است چیزی است که…
چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت
چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت ور راه ز پس قطع کنی پایانت صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد تا خود به کدام…
چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز
چون نیست ره هجرِ ترا پایان باز پس چون بگشایم گرهِ هجران باز تا کی باشم فتاده از جانان باز چون کودک شیرخواره از پستان…
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت
چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت گویند چرا میننشیند دل تو چون بنشیند چو جای خود باز…
چون گشت دل من از سر زلف تو مست
چون گشت دل من از سر زلف تو مست هرگز بندادم ز سر زلف تو دست گفتی سر زلف من کرا خواهد بود دانی که…
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد و آرام و قرار دلِ پرتابم شد از بس که ز دیده ریختم آب چو ابر…
چون دیده به روی تو نظر بگشاید
چون دیده به روی تو نظر بگشاید از هر مژهای خون جگر بگشاید در صد گرهام ز زلف خم در خمِ تو تا پسته به…
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد از دریایی که وصف آن نتوان کرد جاوید همی آب…
چون پرتو شمع بر شراب است امشب
چون پرتو شمع بر شراب است امشب در طبع دلم میل کباب است امشب جانا! می ده چه جای خواب است امشب آباد بران چه…
چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد
چون باد ز من میگذری چه تْوان کرد چون خاک رهم میسپری چه تْوان کرد هرچند که با تو آشنا میگردم هر روز تو بیگانهتری…
چندان که غم تو میشود انبوهم
چندان که غم تو میشود انبوهم هم میکوشم که با دلی بستوهم گر بشکافی سینهٔ پراندوهم بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
جز درد تو درمان دل ریشم نیست
جز درد تو درمان دل ریشم نیست جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا، چون از تو خبر…
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت عقلم گل این طارم سرگردان رُفت از بهر خدا تو نیز انصاف بده کاین شیوه سخن خود به ازین…
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت تنها منشین و شمع منشان که بسی تنهات به خاک تیره…
جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت
جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک خود عشقِ رخت…
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید! کس…
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد دل در سر نالهٔ سحرگاهی شد کو آن همه دولت تو ای گنج زمین کی دانستی که…
تن را که در آتش عذاب افتاده است
تن را که در آتش عذاب افتاده است بر رشتهٔ جان هزار تاب افتاده است دل را که به سالها عمارت کردم اکنون ز می…
تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد
تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد بلبل هر دم مشغلهٔ دیگر کرد چون خندهٔ گل ز غنچه بس زیبا بود در تاخت صبا و…
تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت در پیدایی راز نهان نتوان گفت هر ناکامی که هست چون مرد کشید کامی بدهندش که از…
تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد
تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد تا مرغ دلت ازین…
تا عشق نشست ناگهی در سر من
تا عشق نشست ناگهی در سر من برخاست ازین غم دل غم پرور من هرگز به چه باز آید مرغِ دل من تا بازآید برین…
تا در سرِ زلفت خم و تاب افکندی
تا در سرِ زلفت خم و تاب افکندی این سوخته را دل به عذاب افکندی از زلفِ سیاهِ تو جهان تیره از آنست کان زلفِ…
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش تا چند زنی ای زن برخاسته جوش در ماتم این حدیث بنشین…
تا چند ازین نقش برآورده که هست
تا چند ازین نقش برآورده که هست تا کی ز طلسم زنده و مرده که هست گر برخیزد ز پیش این پرده که هست ناکرده…
تا بتوانم ازان جمال اندیشم
تا بتوانم ازان جمال اندیشم وز راحت و روح آن وصال اندیشم با آنکه وصال تو محال است مرا دایم من خسته این محال اندیشم
پیوستن تو به یک به یک بسیاریست
پیوستن تو به یک به یک بسیاریست بگسل که قبول خلق مشکل کاریست میدان به یقین که در میان جانت هرجا که خوش آمدی بود…
پروانه به شمع گفت چون خوش افتاد
پروانه به شمع گفت چون خوش افتاد حالی که مرا با چو تو سرکش افتاد گویند که در سوخته افتد آتش این سوختهٔ تو چون…
بی فکر دلی که هست خرّم دارش
بی فکر دلی که هست خرّم دارش نقد دو جهان جمله مسلّم دارش در هر که نماند هیچ اندیشه و درد دریای حقیقت است محکم…
بویی که به جان ممتحن میآید
بویی که به جان ممتحن میآید از بهر هلاک جان و تن میآید تا چند کمان کشم که هر تیر که من میاندازم بر دل…
بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین
بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین با نااهلی اگر بهشتی بودم دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین
بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید
بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید کو رخت به گور پاک ناکشته کشید زیرا که برای سوزنی عیسی پاک هر روز بسی دریغ…
بر فرق تو هر حادثه تیغی دگرست
بر فرق تو هر حادثه تیغی دگرست در پیش تو هرواقعه میغی دگرست هر برگ و گیاهی که برون رُست ز خاک از هر دل…
بر بستر خاک خفتگان میبینم
بر بستر خاک خفتگان میبینم در زیر زمین نهفتگان میبینم چندان که به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم
با گل گفتم چو چشم آن میدارم
با گل گفتم چو چشم آن میدارم کز خندهٔ تو گشاده گردد کارم گل گفت چو ابر گرید آید زارم کز خندیدن ریختن آرد بارم