مختارنامه – عطار نیشابوری
رفتم که بنای عمر نامحکم بود
رفتم که بنای عمر نامحکم بود وین تیره سرای، سخت نامحرم بود پندار که سوزنی ز عیسی گم گشت و انگار که ارزنی ز دنیا…
دیرست که سودای تو در سر دارم
دیرست که سودای تو در سر دارم وز عشق دلی خون شده در بر دارم در راه تو یک مذهب و یک شیوه نیم هر…
دوش آمد و بنشست به صد زیبایی
دوش آمد و بنشست به صد زیبایی برخاست ز زلفش این دلِ سودایی میپیمودم زلفش و عقلم میگفت سودای سیاه است چه میپیمایی
دل نیست که از عشق تو خون مینشود
دل نیست که از عشق تو خون مینشود تن نیست که از تو سرنگون مینشود جان از تن غم کشم برون رفت و هنوز سودای…
دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت
دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی چه سود…
دل در سر درد شد به درمان نرسید
دل در سر درد شد به درمان نرسید جان در سر دل شد و به جانان نرسید خوش خوش برسید عمرم ازگفت و شنود وین…
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر
دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر چون شمع ز سوختن فرومرد آخر میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست این آب چگونه میتوان خورد…
دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد
دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن…
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید جانش به لب آمد و به جانان نرسید در بی خبری عمر به پایان آمد و افسانهٔ عشق…
در هر چیزی که بود دل بستگیم
در هر چیزی که بود دل بستگیم از جمله بریده گشت پیوستگیم دیوانگی عشق تو از یک یک چیز خو باز همی کند به آهستگیم
در فرع کجا مشبّهی افتاده است
در فرع کجا مشبّهی افتاده است افلاک ز یکدگر فرو آسایند چون در نگری حقّه تهی افتاده است یک ره همه از سفر فروآسایند
در عشق چو شمع سوز باید آورد
در عشق چو شمع سوز باید آورد پس روی به دلفروز باید آورد در گریه و سوز و سر بریدن باری با شمع شبی به…
در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم
در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم و انگشت نمای این و آن آمدهایم کردیم هزار منزل از پس هر روز تا ما ز دل خویش…
در عالم عشق محو و ناچیز شدیم
در عالم عشق محو و ناچیز شدیم بالای مقام عقل و تمییز شدیم گویی هر دم ز عالمی صد چندین بگذاشته و اهل عالمی نیز…
در راه تعب ترک طرب باید کرد
در راه تعب ترک طرب باید کرد وین نفس پلید را ادب باید کرد ور در طلبی دریغ نیست ازگفتار چندانکه ببایدت طلب باید کرد
در پای بلا فتادهام، چتوان کرد
در پای بلا فتادهام، چتوان کرد سر رشته ز دست دادهام، چتوان کرد زان روز که زادهام ز مادر بیکس در گشته به خون بزادهام،…
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن یعنی قفس بلبل جان بشکستن برخاستن از دو کون و خوش بنشستن از خویش بریدن و بدو…
خورشید، که او زیر و زبر میگردد
خورشید، که او زیر و زبر میگردد از تو،به امید یک نظر میگردد ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک تا یافت، از آن وقت، به…
خواهی که ببینی تو به پیدایی راز
خواهی که ببینی تو به پیدایی راز خود را ز ورای عقل سودایی ساز گویی تو که هرچه اندرو مینگرم چشمی است به صد هزار…
چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود
چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود بس درد که بر امید درمان بفزود ازمعنی بینهایتم جان میکاست چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود
چون نیست نصیبِ من بجز غمخواری
چون نیست نصیبِ من بجز غمخواری موجود برای غم شدم پنداری چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری
چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود
چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود شادی دلم به هر غم اندوه تو بود درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر گر بود مُفرِّحی،…
چون لوح دل از دو کون بستردم من
چون لوح دل از دو کون بستردم من دو کون به زیر پای بسپردم من ای بس سخنی را که سرم کردی گوی آمد به…
چون عین بریدگی بود دوختنم
چون عین بریدگی بود دوختنم پس بی خبریم به ز آموختنم چه سود چو شمع اول افروختنم چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
چون روی تو در همه جهان روی کراست
چون روی تو در همه جهان روی کراست بی روی تو یک مو سرِ جان روی کراست خورشید ز خجلتِ رخت پشت بداد میگشت به…
چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد
چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد جان شد به دریغ ودرد خویشم بنشد گفتم که چو سایه میروم از پس او این نیز…
چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم
چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم مویی کم و بیش میندانم چه کنم در بادیهای فتادهام بی سر و پای راه از پس و پیش…
چون بحر،دلی هزار جوش است مرا
چون بحر،دلی هزار جوش است مرا تن در غم عشق، سخت کوش است مرا گر زهد کنم زبان خموش است مرا کاین زهد نه از…
چندین که روی و نیک یا بد بینی
چندین که روی و نیک یا بد بینی گر دیدهوری آن همه از خود بینی احول که یکی دو دید اگر آن بد دید تو…
چندان که تو اسرار حقیقت خواهی
چندان که تو اسرار حقیقت خواهی ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی آگاه ز سِرْ اوست ز مه تا ماهی کس را سر مویی…
جایی که درو نه شیب ونه بالا بود
جایی که درو نه شیب ونه بالا بود نه جسم و جهت نه جنبشِ اجزا بود هر چیز که جُست مردِ جوینده بسی چون آنجا…
جانم به مرادِ دل رسیدست امشب
جانم به مرادِ دل رسیدست امشب بر سیم بری سری کشیدست امشب ای صبح! مکن مرا مگریان و مخند کآرام دل من آرمیدست امشب
جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست
جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست سر تا قدم جهان ترا دارم دوست من بی تو همه مهر تو دارم در مغز تو…
جانا رفتم بر دل پاکم بگری
جانا رفتم بر دل پاکم بگری بر جای سیاه سهمناکم بگری ای گل! چو شدم به خاک، تو نیز مخند وی ابر بسی بر سر…
جان گِردِ تو از میان جان میگردد
جان گِردِ تو از میان جان میگردد تن در هوست نعره زنان میگردد وان دل که ز زنجیر سر زلف تو جست زنجیر گسسته درجهان…
جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر
جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر دل را که چو پروانه به پای افتادست چون…
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود پیوسته ز بیم عاقبت میسوزی این کار چو بودنی است…
تا یک نفسی دسترسم میماند
تا یک نفسی دسترسم میماند در بندگی تو هوسم میماند از بندگی تو نفسی سرنکشم اینست سخن تانفسم میماند
تا کی طلبم ز هر کسی پیوستت
تا کی طلبم ز هر کسی پیوستت یک ره تو طلب اگروفائی هستت چون بر دل همچوآتشم دست تراست دستی برنه گر چه بسوزد دستت
تا کی باشی چو آسمان در تک و تاز
تا کی باشی چو آسمان در تک و تاز در زیر قدم شو چو زمین پستِ نیاز گر صبر کنی، صبر، کند کار تو راست…
تا زلف ترا به خونِ دل، رای افتاد
تا زلف ترا به خونِ دل، رای افتاد دل در سرِ زلفِ تو به صد جای افتاد از بس که سرِ زلفِ تو کردند به…
تا چند نه آرام ونه بشتافتنت
تا چند نه آرام ونه بشتافتنت نه سر بنهادن ونه سر تافتنت نی دارد سود موی بشکافتنت نه سوز طلب، نه درد نایافتنت
تا چند روم که این ره کوته نیست
تا چند روم که این ره کوته نیست وز هر سویی که راه جویم ره نیست چون شمع میان آب و آتش شب و روز…
تا تو به بلای عشق تن در ندهی
تا تو به بلای عشق تن در ندهی هرگز نرسی به وصل آن سروسهی میسوز چو شمع و صبر میکن در سوز آخر چو بسوزی…
پیوسته دلی گرفته از غیرت باد!
پیوسته دلی گرفته از غیرت باد! در بادیهٔ یگانگی سیرت باد! هر نقش که از پرده برون میبینی چون پرده براوفتد، همه،خیرت باد! خود را،…
پروانه به شمع گفت میسوزم زار
پروانه به شمع گفت میسوزم زار شمعش گفتا که سوختن بادت کار زان میسوزی که میپرستی آتش آتش مپرست و کافری دست بدار
پر کن شکمی به اشتها ای ساقی
پر کن شکمی به اشتها ای ساقی از قافِ قرابه تابهها ای ساقی خون شد دل من به ابتدا باده بیار تاتوبه کنم به انتها…
بی روی تو چشم بر چه خواهم انداخت
بی روی تو چشم بر چه خواهم انداخت بیآرزوی تو سر چه خواهم انداخت هر تیر که در جعبهٔ وُسْعِ ما بود انداخته شد دگر…
بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی
بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی هم حقّه از…
بستیم میان و خون دل بگشادیم
بستیم میان و خون دل بگشادیم پندار وجود خود ز سر بنهادیم ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما در وادی بینهایتی افتادیم