مختارنامه – عطار نیشابوری
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
هان ای دل بیدار بخفتی آخر گفتی که نیوفتم بیفتی آخر ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر بسیار بگفتی و برفتی آخر
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم درمانده نه دنیی و نه دین چکنم نه سوی تو راهست و نه سوی دگران سیلی است…
نفست چه کند چو بند نگشایندش
نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش
میپرسیدم دوش ز شمع آهسته
میپرسیدم دوش ز شمع آهسته کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته! گفت آن که مرا به درد من بگذارند تا میسوزم به دردِ خود…
من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!
من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب! با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت…
مرغ دل من که بود چون شیدایی
مرغ دل من که بود چون شیدایی افتاد ز عشق بر سرش سودایی هر لحظه به صد هزار عالم بپرید اما یک دم فرو نیامد…
مائیم به میخانه شده جمع امشب
مائیم به میخانه شده جمع امشب داده به سماع مطربان سمع امشب برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته با شاهد و با شراب و با…
ما روی ز هر دو کون برتافتهایم
ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم
گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت
گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت از زلفِ درازِ تو دلم میتابد تابش در ده…
گه پیشرو نبرد میباید بود
گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود
گل گفت گلابگر چو تابم ببرد
گل گفت گلابگر چو تابم ببرد در زیرِ جُلَیلِ غنچه خوابم ببرد من میشکفم گلابگر میآید تا بر سرِ آتش همه آبم ببرد
گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست
گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند مینازد از آن…
گفتم که درین غمم بنگذاری تو
گفتم که درین غمم بنگذاری تو خود غم بفزودیم به سر باری تو وین از همه سخت تر که میزارم من وز زاری من فراغتی…
گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم
گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم گفتی که ترا برای آن میدارم تا با تو نسازم…
گرچه گل تر درآمدن سر تیز است
گرچه گل تر درآمدن سر تیز است چه سود که در وقت شدن خونریز است تاروی نمود گل همی پشت بداد دردا که وصال گل…
گر میخواهی که بازیابی این راز
گر میخواهی که بازیابی این راز بیخود شو و با بیخودی خویش بساز چون بیخودیست اصل هر چیز که هست تو کی یابی چو در…
گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد
گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد زلف تو ز پی شکست بسیارم داد با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود زلفت به…
گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی
گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی یعنی که…
گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست
گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست تا در همهای در همه بودن ز هواست بگذر ز همه…
گر تو دل خویش بیسیاهی بینی
گر تو دل خویش بیسیاهی بینی یک قطره ز دریای الاهی بینی وان نقطهٔ توحید که در جان داری چون دایرهٔ نامتناهی بینی
گر با من خویش خاک این در آئی
گر با من خویش خاک این در آئی از ننگ منی ز خاک کمتر آئی من وزن آرد چون به ترازو سنجند بیوزن آید گر…
گاهی ببریدی و گهی پیوستی
گاهی ببریدی و گهی پیوستی گاهی بگشادی و گهی در بستی چون در دو جهان نبود کس محرم تو در بر همه بستی و خوشی…
کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد
کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده نشد بس کس که خیال چرخ پیمود و بسی تا جمله فرو…
کس از می معرفت ندادست نشان
کس از می معرفت ندادست نشان کز عین نشان بروست وز عین عیان آن می به قرابه سر به مهرست مدام مردم به قرابه می…
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت بارانِ کمال بر در و بامم ریخت چون جان و جهان زخویش کردم خالی خضر آبِ حیات خواست…
عمری به هوس گذاشتی خیز و برو
عمری به هوس گذاشتی خیز و برو سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو چون نوبت خویش داشتی…
عشق رخ تو که کیمیای خطرست
عشق رخ تو که کیمیای خطرست از یک جو او دو کون زیر و زبرست چون سرپیچم از تو چو هر روز مرا همچون رخ…
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت بودند دو کون سائلان درِ او و او بود که از جمله…
شمعم که غذای من ز من خواهد بود
شمعم که غذای من ز من خواهد بود در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز چون…
شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم
شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم گاز از سرِکین سرافکند در قدمم بسیار به عجز گاز را دم دادم هم درگیرد که آتشین…
شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز
شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز کار من غم کشته کی آید با ساز گرچه همه جمع را زِ من روشنی است…
شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر
شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر ایام بسی نهاد دردم بر سر روزم دم سرد گشته شب سوخته درد ای بس که گذشت…
شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من
شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده ور زنده بمانم بنماند تنِ…
شمع آمد و گفت بنده میباید بود
شمع آمد و گفت بنده میباید بود در سوز میان خنده میباید بود سر میببرند هر زمانم در طشت پس میگویند زنده میباید بود
شمع آمد و گفت اگر شماری دارم
شمع آمد و گفت اگر شماری دارم اشک است که پُر اشک کناری دارم گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست این هست که روشن…
شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد
شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد تا موی چو سیم و روی چون زر افتاد عمری که ز سر غرور سودا پختم امروز…
سرگردانی بسوخت جانم چه کنم
سرگردانی بسوخت جانم چه کنم سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم میسوزم و میپیچم و میاندیشم جز نادانی میبندانم چه کنم
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت کلّی کم آشنا و بیگانه گرفت چون شادی خویش زهر قاتل میدید در کوچهٔ اندوهگنان خانه گرفت
زلفِ تو سرِ درازدستی دارد
زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد
زان روز که از عدم پدید آمدهایم
زان روز که از عدم پدید آمدهایم بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم گفتی «جمع آی!» بس پریشان شدهایم گفتی «پاک آی!» بس پلید آمدهایم
ره بس دور است توشه بردار و برو
ره بس دور است توشه بردار و برو فارغ منشین تمام بردار وبرو تا چند کنی جمع که تا چشم زنی فرمان آید که جمله…
ذرات جهان در اشتیاقند همه
ذرات جهان در اشتیاقند همه اجزای فلک به عشق طاقند همه از هر چه که هست و هرکه خواهی گوباش امید ببر، که در فراقند…
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری کُل گرد چرا مذهبِ اَجزا داری چون قطره برون مباش و غوّاصی کُن یعنی که درون هزار…
دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار
دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار جان بستهٔ آن زلفِ فسونساز مدار شوریدهٔ زنجیر سرِزلفِ توام زنجیر ز شوریدهٔ خود باز مدار
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود جان شد که خبر نداد جانم که چه بود سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند نه…
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب وز آتش دل میان سوزم همه شب هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز وز سوز چو…
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست
دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست برخاستهای غبار من میبنشان بنشین که غبار وار برخواهد خاست
درعشق گمان خود عیان باید کرد
درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد گر گوید «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان…
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید
دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید در حلق بجز حلقهٔ اشکال ندید خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت جز باد هوا بر سر…
در هر دو جهان یک تنهای میجویم
در هر دو جهان یک تنهای میجویم آزاد ز رخت و بنهای میجویم در حبس جهان بماندهام سرگردان بر بوی خلاص، رخنهای میجویم