مختارنامه – عطار نیشابوری
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر…
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت در فرع کجا مشبّهی افتاده است خورشید به روزنی در افتاد و برفت چون در نگری حقّه تهی…
جانی دگرست و جانفزایی دگرست
جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست
جانا! نظری در دل درویشم کن
جانا! نظری در دل درویشم کن یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن این میدانم که خاک میباید شد گر خاک کنی خاک ره خویشم کن
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده وز غنچه صباش بر مغاک آورده می خور که صبا بسی وزد بی من و تو ما زیر کفن…
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان…
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود آن چندان سرسوزِ تُرا باید…
تو خفته وعاشقان او بیدارند
تو خفته وعاشقان او بیدارند تو غافل و ایشان همه در اسرارند بیکاری تو چو همچنین خواهد بود اما همه ذرّات جهان در کارند
ترسابچهای که توبه بشکست مرا
ترسابچهای که توبه بشکست مرا دوش آمد و زلف داد در دست مرا در رقصِ چهارْ کرد برگشت وبرفت زنّار چهارْ کرد بر بست مرا
تا هست ز انگشت تو مه را راهی
تا هست ز انگشت تو مه را راهی میبشکافد ماه فلک، هر ماهی تا روز قیامت که درآید از پای دستش گیرد چون تو شفاعت…
تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید تا چند خیال بیش و کم باید دید حقا که به هیچ مینیرزد همه کون از…
تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد
تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد گوئی که هزار نافه بشکافته شد زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت از تابشِ خورشید رخت تافته شد
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود دُردی کش و رند و در بدر خواهد بود بر لوح نوشتهاند کاین بی سر و…
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم چون شمع بر آن سفره…
تا چند به فکر نفس مشغول شوی
تا چند به فکر نفس مشغول شوی گه با سرِ کار و گاه معزول شوی آن روز که مردود همه خلق تویی آن روز درین…
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد گفتم که چه بود کافتابت شد زرد…
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست خون میگرید زین ره در پیش که هست گویند چه کارت اوفتادست آخر چه کار بود فتاده…
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا شمعش گفتا شیوه میاموز مرا شب میسوزم تا برهم روز آخر چون روز آید خود برسد روز مرا
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است با یادِ تو در نهایتِ امید است هر تخم که در زمین دل کاشتهام جز یاد…
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست در خاطر هیچ کسی نیاید…
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند از دفتر گل باز همی کرد ورق وز هر ورقش قصّهٔ…
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق رویارویم نشسته پُشتاپُشتم
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است ور با عدمت برَند اصلت عدم است انگار نزادهای…
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن، بنشین چون شیوهٔ خلق دیدی و دانستی خط بر همه کش روی بدو کن،…
با قوّت پیل، مور میباید بود
با قوّت پیل، مور میباید بود با ملک دو کون،عور میباید بود وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی میباید دید و کور میباید…
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک در فقر…
این کار که صد عالم پنهان ارزد
این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد…
ای همچو سگی به استخوانی قانع
ای همچو سگی به استخوانی قانع تاکی باشی به خاکدانی قانع چون هر نَفَست هزار جان در راه است از بهرِ چهای به نیم جانی…
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که…
ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی
ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی خاصیت حسن تو جهان آرایی سلطان زمان شوم من سودایی گر صبر دهی مرا درین تنهایی
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم گر دست به زلف آن سمن برنبرم با هر سرِ موی او سری دارم من چندین سر اگر تیغ…
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست هر دم گویی در دلم آتش افتاد این چه سخنی است…
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری یعنی نتوان گفت که پایان داری ای صبح مرا جان به لب آمد امشب آخر نَفَسی بزن اگر…
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری زان درویشی که از خطر بی خبری بسیار برفتی نرسیدی جایی وین نادرهتر که همچنان در سفری
ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است
ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است خون خورکه درین حجاب خون خوار بسی است چون در ره او خرقه و زنار…
ای خون شده در غمت دل پاک همه
ای خون شده در غمت دل پاک همه ز هر غم عشق تست تریاک همه اول همه را ز عشق خود خاک کنی وانگاه به…
ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع
ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع گشته دل تو به بی وفائی قانع این سخت نیایدت که میباید بود سلطان بچهای را به گدائی…
ای بود تو پیوسته بنا بود آخر
ای بود تو پیوسته بنا بود آخر تا کی باشی به هیچ خشنود آخر از هیچ پدید آمدهای اول کار گرچه همهای، هیچ شوی زود…
ای آن که همه گشایش بندِ منی
ای آن که همه گشایش بندِ منی یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده هر دم ز تو صد هزار دل خون…
آواز به عشق در جهان خواهم داد
آواز به عشق در جهان خواهم داد پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد چون زَهره ندارم که به روی تو رسم بر پای تو…
اندر طلب حضرت جاوید آخر
اندر طلب حضرت جاوید آخر ماندی تو میان بیم و امید آخر یک ذرّه وجود تست و در یک ذره چندی تابد فروغ خورشید آخر
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد وان ماه زمین در آسمان کی گنجد آن دانه که در دل زمین افکندند گر شاخ زند در…
آن شب که بود وصال جان افروزم
آن شب که بود وصال جان افروزم من جملهٔ شب حیلهگری آموزم از هر مژه سوزنی کنم تا شب را بر صبحدم روز قیامت دوزم
آن را که درین دایره جانی عجب است
آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی…
آن پسته میان مغز چون افتادست
آن پسته میان مغز چون افتادست یا آن خط فستقی کنون افتادست یا مغز دران پسته نمیگنجیدست وز تنگی جایگه برون افتادست
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز گرچه همه شب به لطف زاری کردم هم بر دم…
امروز دلی سخن نیوش اولیتر
امروز دلی سخن نیوش اولیتر در ماتم خود سیاه پوش اولیتر چون هم نفس و همدم و همدرد نماند دوران خموشیست خموش اولیتر
از هم نفسانم اثری نیست امروز
از هم نفسانم اثری نیست امروز وز کار جهانم خبری نیست امروز یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود تا کی به هزار لوح خوانم بر…