هان ای دل بیدار بخفتی آخر

هان ای دل بیدار بخفتی آخر گفتی که نیوفتم بیفتی آخر ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر بسیار بگفتی و برفتی آخر

ادامه مطلب

نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم

نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم درمانده نه دنیی و نه دین چکنم نه سوی تو راهست و نه سوی دگران سیلی است…

ادامه مطلب

نفست چه کند چو بند نگشایندش

نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش

ادامه مطلب

میپرسیدم دوش ز شمع آهسته

میپرسیدم دوش ز شمع آهسته کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته! گفت آن که مرا به درد من بگذارند تا میسوزم به دردِ خود…

ادامه مطلب

من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!

من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب! با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت…

ادامه مطلب

مرغ دل من که بود چون شیدایی

مرغ دل من که بود چون شیدایی افتاد ز عشق بر سرش سودایی هر لحظه به صد هزار عالم بپرید اما یک دم فرو نیامد…

ادامه مطلب

مائیم به میخانه شده جمع امشب

مائیم به میخانه شده جمع امشب داده به سماع مطربان سمع امشب برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته با شاهد و با شراب و با…

ادامه مطلب

ما روی ز هر دو کون برتافتهایم

ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم

ادامه مطلب

گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت

گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت از زلفِ درازِ تو دلم میتابد تابش در ده…

ادامه مطلب

گه پیشرو نبرد میباید بود

گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود

ادامه مطلب

گل گفت گلابگر چو تابم ببرد

گل گفت گلابگر چو تابم ببرد در زیرِ جُلَیلِ غنچه خوابم ببرد من میشکفم گلابگر میآید تا بر سرِ آتش همه آبم ببرد

ادامه مطلب

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند مینازد از آن…

ادامه مطلب

گفتم که درین غمم بنگذاری تو

گفتم که درین غمم بنگذاری تو خود غم بفزودیم به سر باری تو وین از همه سخت تر که میزارم من وز زاری من فراغتی…

ادامه مطلب

گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم

گفتم شب و روز از تو چرا میسوزم هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم گفتی که ترا برای آن میدارم تا با تو نسازم…

ادامه مطلب

گرچه گل تر درآمدن سر تیز است

گرچه گل تر درآمدن سر تیز است چه سود که در وقت شدن خونریز است تاروی نمود گل همی پشت بداد دردا که وصال گل…

ادامه مطلب

گر میخواهی که بازیابی این راز

گر میخواهی که بازیابی این راز بیخود شو و با بیخودی خویش بساز چون بیخودیست اصل هر چیز که هست تو کی یابی چو در…

ادامه مطلب

گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد

گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد زلف تو ز پی شکست بسیارم داد با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود زلفت به…

ادامه مطلب

گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی

گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی یعنی که…

ادامه مطلب

گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست

گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست تا در همهای در همه بودن ز هواست بگذر ز همه…

ادامه مطلب

گر تو دل خویش بیسیاهی بینی

گر تو دل خویش بیسیاهی بینی یک قطره ز دریای الاهی بینی وان نقطهٔ توحید که در جان داری چون دایرهٔ نامتناهی بینی

ادامه مطلب

گر با من خویش خاک این در آئی

گر با من خویش خاک این در آئی از ننگ منی ز خاک کمتر آئی من وزن آرد چون به ترازو سنجند بیوزن آید گر…

ادامه مطلب

گاهی ببریدی و گهی پیوستی

گاهی ببریدی و گهی پیوستی گاهی بگشادی و گهی در بستی چون در دو جهان نبود کس محرم تو در بر همه بستی و خوشی…

ادامه مطلب

کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد

کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده نشد بس کس که خیال چرخ پیمود و بسی تا جمله فرو…

ادامه مطلب

کس از می معرفت ندادست نشان

کس از می معرفت ندادست نشان کز عین نشان بروست وز عین عیان آن می به قرابه سر به مهرست مدام مردم به قرابه می…

ادامه مطلب

عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت

عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت بارانِ کمال بر در و بامم ریخت چون جان و جهان زخویش کردم خالی خضر آبِ حیات خواست…

ادامه مطلب

عمری به هوس گذاشتی خیز و برو

عمری به هوس گذاشتی خیز و برو سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو چون نوبت خویش داشتی…

ادامه مطلب

عشق رخ تو که کیمیای خطرست

عشق رخ تو که کیمیای خطرست از یک جو او دو کون زیر و زبرست چون سرپیچم از تو چو هر روز مرا همچون رخ…

ادامه مطلب

صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت

صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت بودند دو کون سائلان درِ او و او بود که از جمله…

ادامه مطلب

شمعم که غذای من ز من خواهد بود

شمعم که غذای من ز من خواهد بود در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز چون…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم

شمع آمد و گفت هر زمان چون قلمم گاز از سرِکین سرافکند در قدمم بسیار به عجز گاز را دم دادم هم درگیرد که آتشین…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز

شمع آمد و گفت مانده در سوز و گداز کار من غم کشته کی آید با ساز گرچه همه جمع را زِ من روشنی است…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر

شمع آمد و گفت زخم خوردم بر سر ایام بسی نهاد دردم بر سر روزم دم سرد گشته شب سوخته درد ای بس که گذشت…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من

شمع آمد و گفت چون منم دشمنِ من کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده ور زنده بمانم بنماند تنِ…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت بنده میباید بود

شمع آمد و گفت بنده میباید بود در سوز میان خنده میباید بود سر میببرند هر زمانم در طشت پس میگویند زنده میباید بود

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر شماری دارم

شمع آمد و گفت اگر شماری دارم اشک است که پُر اشک کناری دارم گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست این هست که روشن…

ادامه مطلب

شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد

شد عقل ز دست و سخت مضطر افتاد تا موی چو سیم و روی چون زر افتاد عمری که ز سر غرور سودا پختم امروز…

ادامه مطلب

سرگردانی بسوخت جانم چه کنم

سرگردانی بسوخت جانم چه کنم سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم میسوزم و میپیچم و میاندیشم جز نادانی میبندانم چه کنم

ادامه مطلب

زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت

زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت کلّی کم آشنا و بیگانه گرفت چون شادی خویش زهر قاتل میدید در کوچهٔ اندوهگنان خانه گرفت

ادامه مطلب

زلفِ تو سرِ درازدستی دارد

زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد

ادامه مطلب

زان روز که از عدم پدید آمدهایم

زان روز که از عدم پدید آمدهایم بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم گفتی «جمع آی!» بس پریشان شدهایم گفتی «پاک آی!» بس پلید آمدهایم

ادامه مطلب

ره بس دور است توشه بردار و برو

ره بس دور است توشه بردار و برو فارغ منشین تمام بردار وبرو تا چند کنی جمع که تا چشم زنی فرمان آید که جمله…

ادامه مطلب

ذرات جهان در اشتیاقند همه

ذرات جهان در اشتیاقند همه اجزای فلک به عشق طاقند همه از هر چه که هست و هرکه خواهی گوباش امید ببر، که در فراقند…

ادامه مطلب

دوش آمد و گفت اگر دل ما داری

دوش آمد و گفت اگر دل ما داری کُل گرد چرا مذهبِ اَجزا داری چون قطره برون مباش و غوّاصی کُن یعنی که درون هزار…

ادامه مطلب

دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار

دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار جان بستهٔ آن زلفِ فسونساز مدار شوریدهٔ زنجیر سرِ‌زلفِ توام زنجیر ز شوریدهٔ خود باز مدار

ادامه مطلب

دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود

دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود جان شد که خبر نداد جانم که چه بود سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند نه…

ادامه مطلب

دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب

دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب وز آتش دل میان سوزم همه شب هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز وز سوز چو…

ادامه مطلب

دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست

دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست برخاستهای غبار من میبنشان بنشین که غبار وار برخواهد خاست

ادامه مطلب

درعشق گمان خود عیان باید کرد

درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد گر گوید «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان…

ادامه مطلب

دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید

دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید در حلق بجز حلقهٔ اشکال ندید خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت جز باد هوا بر سر…

ادامه مطلب

در هر دو جهان یک تنهای میجویم

در هر دو جهان یک تنهای میجویم آزاد ز رخت و بنهای میجویم در حبس جهان بماندهام سرگردان بر بوی خلاص، رخنهای میجویم

ادامه مطلب