چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود

چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر…

ادامه مطلب

جمشید به گلخنی در افتاد و برفت

جمشید به گلخنی در افتاد و برفت در فرع کجا مشبّهی افتاده است خورشید به روزنی در افتاد و برفت چون در نگری حقّه تهی…

ادامه مطلب

جانی دگرست و جانفزایی دگرست

جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست

ادامه مطلب

جانا! نظری در دل درویشم کن

جانا! نظری در دل درویشم کن یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن این میدانم که خاک میباید شد گر خاک کنی خاک ره خویشم کن

ادامه مطلب

جانا گل بین جامهٔ چاک آورده

جانا گل بین جامهٔ چاک آورده وز غنچه صباش بر مغاک آورده می خور که صبا بسی وزد بی من و تو ما زیر کفن…

ادامه مطلب

جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست

جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان…

ادامه مطلب

جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت

جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود آن چندان سرسوزِ تُرا باید…

ادامه مطلب

تو خفته وعاشقان او بیدارند

تو خفته وعاشقان او بیدارند تو غافل و ایشان همه در اسرارند بیکاری تو چو همچنین خواهد بود اما همه ذرّات جهان در کارند

ادامه مطلب

ترسابچهای که توبه بشکست مرا

ترسابچهای که توبه بشکست مرا دوش آمد و زلف داد در دست مرا در رقصِ چهارْ کرد برگشت وبرفت زنّار چهارْ کرد بر بست مرا

ادامه مطلب

تا هست ز انگشت تو مه را راهی

تا هست ز انگشت تو مه را راهی میبشکافد ماه فلک، هر ماهی تا روز قیامت که درآید از پای دستش گیرد چون تو شفاعت…

ادامه مطلب

تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید

تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید تا چند خیال بیش و کم باید دید حقا که به هیچ مینیرزد همه کون از…

ادامه مطلب

تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد

تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد گوئی که هزار نافه بشکافته شد زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت از تابشِ خورشید رخت تافته شد

ادامه مطلب

تا دل به غم عشق تو در خواهد بود

تا دل به غم عشق تو در خواهد بود دُردی کش و رند و در بدر خواهد بود بر لوح نوشتهاند کاین بی سر و…

ادامه مطلب

تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد

تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم چون شمع بر آن سفره…

ادامه مطلب

تا چند به فکر نفس مشغول شوی

تا چند به فکر نفس مشغول شوی گه با سرِ کار و گاه معزول شوی آن روز که مردود همه خلق تویی آن روز درین…

ادامه مطلب

تا از غم تب دلش به صد درد افتاد

تا از غم تب دلش به صد درد افتاد شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد گفتم که چه بود کافتابت شد زرد…

ادامه مطلب

پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست

پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست خون میگرید زین ره در پیش که هست گویند چه کارت اوفتادست آخر چه کار بود فتاده…

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت کم سوز مرا

پروانه به شمع گفت کم سوز مرا شمعش گفتا شیوه میاموز مرا شب میسوزم تا برهم روز آخر چون روز آید خود برسد روز مرا

ادامه مطلب

بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است

بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است با یادِ تو در نهایتِ امید است هر تخم که در زمین دل کاشتهام جز یاد…

ادامه مطلب

بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست

بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست در خاطر هیچ کسی نیاید…

ادامه مطلب

بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند

بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند از دفتر گل باز همی کرد ورق وز هر ورقش قصّهٔ…

ادامه مطلب

بس سرکش را کز سر مویی کُشتم

بس سرکش را کز سر مویی کُشتم و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق رویارویم نشسته پُشتاپُشتم

ادامه مطلب

بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است

بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است ور با عدمت برَند اصلت عدم است انگار نزادهای…

ادامه مطلب

بد چند کنی کار نکو کن، بنشین

بد چند کنی کار نکو کن، بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن، بنشین چون شیوهٔ خلق دیدی و دانستی خط بر همه کش روی بدو کن،…

ادامه مطلب

با قوّت پیل، مور میباید بود

با قوّت پیل، مور میباید بود با ملک دو کون،عور میباید بود وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی میباید دید و کور میباید…

ادامه مطلب

با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت

با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک در فقر…

ادامه مطلب

این کار که صد عالم پنهان ارزد

این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد…

ادامه مطلب

ای همچو سگی به استخوانی قانع

ای همچو سگی به استخوانی قانع تاکی باشی به خاکدانی قانع چون هر نَفَست هزار جان در راه است از بهرِ چهای به نیم جانی…

ادامه مطلب

ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی

ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که…

ادامه مطلب

ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی

ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی خاصیت حسن تو جهان آرایی سلطان زمان شوم من سودایی گر صبر دهی مرا درین تنهایی

ادامه مطلب

ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم

ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم گر دست به زلف آن سمن برنبرم با هر سرِ موی او سری دارم من چندین سر اگر تیغ…

ادامه مطلب

ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست

ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست هر دم گویی در دلم آتش افتاد این چه سخنی است…

ادامه مطلب

ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری

ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری یعنی نتوان گفت که پایان داری ای صبح مرا جان به لب آمد امشب آخر نَفَسی بزن اگر…

ادامه مطلب

ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری

ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری زان درویشی که از خطر بی خبری بسیار برفتی نرسیدی جایی وین نادرهتر که همچنان در سفری

ادامه مطلب

ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است

ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است خون خورکه درین حجاب خون خوار بسی است چون در ره او خرقه و زنار…

ادامه مطلب

ای خون شده در غمت دل پاک همه

ای خون شده در غمت دل پاک همه ز هر غم عشق تست تریاک همه اول همه را ز عشق خود خاک کنی وانگاه به…

ادامه مطلب

ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع

ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع گشته دل تو به بی وفائی قانع این سخت نیایدت که میباید بود سلطان بچهای را به گدائی…

ادامه مطلب

ای بود تو پیوسته بنا بود آخر

ای بود تو پیوسته بنا بود آخر تا کی باشی به هیچ خشنود آخر از هیچ پدید آمدهای اول کار گرچه همهای، هیچ شوی زود…

ادامه مطلب

ای آن که همه گشایش بندِ منی

ای آن که همه گشایش بندِ منی یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی

ادامه مطلب

ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده

ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده هر دم ز تو صد هزار دل خون…

ادامه مطلب

آواز به عشق در جهان خواهم داد

آواز به عشق در جهان خواهم داد پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد چون زَهره ندارم که به روی تو رسم بر پای تو…

ادامه مطلب

اندر طلب حضرت جاوید آخر

اندر طلب حضرت جاوید آخر ماندی تو میان بیم و امید آخر یک ذرّه وجود تست و در یک ذره چندی تابد فروغ خورشید آخر

ادامه مطلب

آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد

آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد وان ماه زمین در آسمان کی گنجد آن دانه که در دل زمین افکندند گر شاخ زند در…

ادامه مطلب

آن شب که بود وصال جان افروزم

آن شب که بود وصال جان افروزم من جملهٔ شب حیلهگری آموزم از هر مژه سوزنی کنم تا شب را بر صبحدم روز قیامت دوزم

ادامه مطلب

آن را که درین دایره جانی عجب است

آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی…

ادامه مطلب

آن پسته میان مغز چون افتادست

آن پسته میان مغز چون افتادست یا آن خط فستقی کنون افتادست یا مغز دران پسته نمیگنجیدست وز تنگی جایگه برون افتادست

ادامه مطلب

امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز

امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز گرچه همه شب به لطف زاری کردم هم بر دم…

ادامه مطلب

امروز دلی سخن نیوش اولیتر

امروز دلی سخن نیوش اولیتر در ماتم خود سیاه پوش اولیتر چون هم نفس و همدم و همدرد نماند دوران خموشیست خموش اولیتر

ادامه مطلب

از هم نفسانم اثری نیست امروز

از هم نفسانم اثری نیست امروز وز کار جهانم خبری نیست امروز یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز سرگشتهتر از من دگری نیست امروز

ادامه مطلب

از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود

از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود تا کی به هزار لوح خوانم بر…

ادامه مطلب