مختارنامه – عطار نیشابوری
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند از بهر زمین شدن زمانت ندهند هرکار که میببایدت کرد بکن یعنی دم واپسین امانت ندهند
تا هستی تو نصیب میخواهد جست
تا هستی تو نصیب میخواهد جست دل روی به خونِ دیده میخواهد شست تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند زان یک سرِ موی،…
تا کی خود را ز پای و سراندیشی
تا کی خود را ز پای و سراندیشی پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی چون جمله یکیست هرچه میبینی تو مشرک باشی…
تا عقل من از عقیله آزادی یافت
تا عقل من از عقیله آزادی یافت دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت در دانایی هزار جهلش بفزود در نادانی هزار استادی یافت
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
تا دل به غمت فرو شد و برنامد زان روز ز دل نشان دیگر نامد در پای تو افشاند همی هرچه که داشت دردا که…
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو وز سینهٔ آتشین دم سرد از تو ای چشم و چراغ گو که تدبیرم چیست چون…
تا چند ازین بی خبران ای ساقی
تا چند ازین بی خبران ای ساقی دل کرده سبک، کیسه گران ای ساقی تا کی ز خصومت خران ای ساقی بگذر ز جهانِ گذران…
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت جانا! جانم میزند از معنی موج لیکن چه کنم چو مینیاید در…
پیوسته حریفِ جان فزایم باید
پیوسته حریفِ جان فزایم باید چون گوی ز خود بیسر و پایم باید چون من همه وقتی همه جایی باشم ممکن نبود که هیچ جایم…
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم شمعش گفتا کنون مترس از آتش کان آتشِ سینه سوز با…
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بی یاد تو من سرزبان را بزنم بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم تو جان منی ومن از آن میترسم کز بس که جفا…
بی تو به وجود آرمیدن نتوان
بی تو به وجود آرمیدن نتوان با تو بجز از عدم گزیدن نتوان کاریست عجب، در تو رسیدن نتوان وانگه ز تو یک لحظه بریدن…
بلبل سخنی گفت به گل آهسته
بلبل سخنی گفت به گل آهسته یعنی که بپیوند بدین دلخسته گل گفت آخر در که توانم پیوست بشکفتن من ریختن پیوسته
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد عمری که بدو چو شمع امیدی نیست هم بر…
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی مرگت کند آگه که کنون در خوابی دستت که ز پیوستن او بیخبری تا از تو نبرند، خبر کی…
بر جان و تنِ بیش بها میگریم
بر جان و تنِ بیش بها میگریم بر فرقتِ این دو آشنا میگریم ای جان و تنِ به یکدگر یافته انس بر روز جدائی شما…
با گل گفتم که داد بستان و برو
با گل گفتم که داد بستان و برو آب رخ خود خواه ز باران و برو گل گفت که برمن ابر از آن میگرید یعنی…
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن در روز جوانی بنکردی کاری امروز چنین پیر چه خواهی…
این کار که عشق تو مرا پیش آورد
این کار که عشق تو مرا پیش آورد نه در خورِ جانِ منِ درویش آورد من حوصلهای نداشتم، عشق توام، چندان کامد، حوصله با خویش…
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو بشناس که نیست جان تو در تن تو این سر ز سر گزاف نتوان دانست این…
ای ماه زمین به برج افلاک شدی
ای ماه زمین به برج افلاک شدی یا رب که چه پاک آمدی و پاک شدی ناخورده در آتش جوانی آبی چون باد درآمدی و…
ای کاش دلم را سر آهی بودی
ای کاش دلم را سر آهی بودی جان را ز وصال تو پناهی بودی گرچه شدهام چون سر موئی بی تو باری سر مویی به…
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی در خنده زدن شکرفشان هم تو نیی چون نیست تُرا یک صفت همدم من دم درکش و دم…
ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی
ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی گرنامهٔ دردِ تو فرو باید خواند پنجاه هزار ساله دارم روزی
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی از پرتو تو بسوخت پروانه بسی این گرمْ دماغی از کجا آوردی کس گرمْ دماغ تر ندید از…
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم بسیار بگفتیم و شنودیم وشدیم فی الجلمه چنان که رفته بودیم شدیم کِشتیم وفا، جفا درودیم و شدیم
ای دل چو درین راه خطرناک شوی
ای دل چو درین راه خطرناک شوی از کار زمین و آسمان پاک شوی مهتاب بتافت، آسمان سیر ببین! زان پیش که در زیر زمین…
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه از پیدایی چنین نهانی یا نه آن چیز که هرگز بنخواهم دانست با بنده بگو که تا…
ای جانِ من سوخته دل زندهٔ تو
ای جانِ من سوخته دل زندهٔ تو وز خجلت فعل خود سرافکندهٔ تو بپذیر مرا که جزتو کس نیست مرا گر نپذیری کجا رود بندهٔ…
ای بی سر و بن گشته جهانی از تو
ای بی سر و بن گشته جهانی از تو نامانده سالم دل و جانی از تو گرچه نتوان یافت نشانی از تو غایب نتوان بود…
ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی
ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی وین کار که نیست کردنی زود کنی از یک یک جو چو بازخواهندت خواست هر روز اگر جوی خوری…
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
ای آتش شمع سوز ناساز مشو در شمع سرافروز و سرافراز مشو گر شمع شهد دور شد آن همه رفت چه بر سر او زنی…
اول بنگر به جانِ چون برقِ همه
اول بنگر به جانِ چون برقِ همه و آخر به میان خاک و خون غرقِ همه میمیراند به زاری و میگوید چون ما هستیم خاک…
اندیشهٔ ابروی تو پیوسته مراست
اندیشهٔ ابروی تو پیوسته مراست وز حلقهٔ زلفت دل بشکسته مراست چون خط تو رسته است و دهانت بسته عشقی است که بر رسته و…
آن مرغ که بود از می معنی مست
آن مرغ که بود از می معنی مست پرّید و دل اندر کرم مولی بست گیرم که نداد دولت عقبی دست آخر ز خیال رهزن…
آن شد که دلم را غمِ جانانی بود
آن شد که دلم را غمِ جانانی بود دل خون شد و یاوه گشت اگر جانی بود هر دم که زدم ز عمر تاوانی بود…
آن را که ز حق روزفزون آید کار
آن را که ز حق روزفزون آید کار در پنجهٔ همّتش زبون آید کار جان کندن بیفایده کاری نبود باید که زمغز جان برون آید…
آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو
آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو تادیدهام از دور تُرا شمع توام زان در دهن…
آن است همه آرزویم عمر دراز
آن است همه آرزویم عمر دراز تا پیش از اجل ببینم ای شمع طراز تو تیغ کشیده از پسم میآئی من جان بر کف پیش…
امروز منم ذوقِ خرد نادیده
امروز منم ذوقِ خرد نادیده انسی ز وجودِ نیک و بد نادیده در واقعهای که شرح مینتوان داد هرگز متحیری چو خود نادیده
از واقعهٔ روز پسین میترسم
از واقعهٔ روز پسین میترسم وز حادثهٔ زیر زمین میترسم گویند مرا کز چه سبب میترسی از مرگ گلوگیر چنین میترسم
از کس چو سخن نمیپذیری آخر
از کس چو سخن نمیپذیری آخر آگه نشوی تا بنمیری آخر چندان بدوی از پی شهوت که مپرس یک گام به صدق برنگیری آخر
از رشک تو، کاغذین کنم پیراهن
از رشک تو، کاغذین کنم پیراهن تا سایهٔ تو نگرددت پیرامن هر چند کنار من چو دریاست ز اشک در شیوهٔ عشق تو، نیم تردامن
از جزو به سوی کل سفر باید کرد
از جزو به سوی کل سفر باید کرد وز کل به کل نیز گذر باید کرد چون هر کل و هر جزو بدیدی و شدی…
از بس که در آثار نمیبینم من
از بس که در آثار نمیبینم من جز پردهٔ پندار، نمیبینم من از بس که به قعر نیستی در رفتم گم گشتم و دیار نمیبینم…
اجزای تو جمله گوش میباید و بس
اجزای تو جمله گوش میباید و بس جان تو سخن نیوش میباید و بس گفتی تو که «مرد راه چون میباید» نظّارگی و خموش میباید…
یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک حاجت بیدلی روا مینکنند یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند این است غم ما که درین تنهائی ما را به غم خویش رها مینکنند
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد دل برد و دمم داد و دلم باز نداد گفتم که مرا یک نفس آواز دهد جانم…
هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند
هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند از هیچ بلا، چند شود ظاهر چند تو هیچ بُدی و هیچ خواهی گشتن بر هیچ میانِ این دو…
هم درد توام مایهٔ درمان بودست
هم درد توام مایهٔ درمان بودست هم شوق توام زندگی جان بودست تعظیم تو در دلم فراوان بودست اما سگِ نفسم نه بفرمان بودست