مختارنامه – عطار نیشابوری
عاشق تن خود با غم پیوست دهد
عاشق تن خود با غم پیوست دهد هر دم تابی در دل سرمست دهد با هجر بسازد خوش و بیزار شود از معشوقی که وصل…
صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی
صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی یک روز دوای دردمندی نکنی چون شمع مرا گریهٔ هر شب بس نیست گر هر روزیم ریشخندی نکنی
شمع آمد وگفت آمدهام شب پیمای
شمع آمد وگفت آمدهام شب پیمای تا بو که از آتش برهم در یکجای آتش چو به پای رفت شد عمر به سر برگفتمت این…
شمع آمد و گفت من نیم عهد شکن
شمع آمد و گفت من نیم عهد شکن یک ذرّه نبود بیوفایی در من آتش بر من همه جهان کرد سیاه من از آتش همه…
شمع آمد و گفت عزّت من بنگر
شمع آمد و گفت عزّت من بنگر در زیر نهاده شمعدان طشتی زر چون گوهر شبچراغم آمد آتش افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
شمع آمد و گفت دامنی تر داری
شمع آمد و گفت دامنی تر داری زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری من هر ساعت سری دگر در بازم تو ره نبری به…
شمع آمد و گفت جان غم کش دارم
شمع آمد و گفت جان غم کش دارم تن در آتش حال مشوش دارم مینتوانم دمی که دل خوش دارم چون سر تا پا برای…
شمع آمد و گفت آنِ عشقم همه شب
شمع آمد و گفت آنِ عشقم همه شب در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش زان روی که دیدهبانِ عشقم…
شمع است که همچو سرکشی میخندد
شمع است که همچو سرکشی میخندد وز بیخبری در آتشی میخندد پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد
سودای توام بیدل و دین میخواهد
سودای توام بیدل و دین میخواهد خمّار و خرابات نشین میخواهد من میخواهم که عاقلی باشم چُست دیوانگی توام چنین میخواهد
سبحان الله! بر صفتی حیرانم
سبحان الله! بر صفتی حیرانم کز حیرت خویش میبسوزد جانم حال دل شوریدهٔ خود میدانم کس را چه خبر ز درد بیدرمانم
زهرست غم این دل غمناک همه
زهرست غم این دل غمناک همه جانا! می ده که هست تریاک همه می ده به لب کشت که بسیار نماند تا کشت کنند بر…
زان روی که در روی تو چشمم نگریست
زان روی که در روی تو چشمم نگریست از گریهٔ من مردم چشمم بنزیست جان بر سر آتش است و دل بر سر آب از…
روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند
روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند چندانکه حساب برگرفتم با خویش چه سود که یک حساب…
رعنائی و نازکی رها باید کرد
رعنائی و نازکی رها باید کرد مردانه مخنثی قضا باید کرد جان را سپر تیر قضا باید کرد دل را هدف تیر بلا باید کرد
دی خاک همی نمود با من تندی
دی خاک همی نمود با من تندی میگفت که زیر قدمم افکندی من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری زودا که تو نیز این کمر…
دنیا که برای ره گذر باید داشت
دنیا که برای ره گذر باید داشت از زود گذشتنش خبر باید داشت چون میدانی که سخت دردی است فراق بر هیچ منه دلت که…
دل گفت «رهِ زلف تو چون کوتاهی است»
دل گفت «رهِ زلف تو چون کوتاهی است» چون دید که نیست هر زمانش آهی است در زلفِ تو میرفت و به زاری میگفت «یا…
دل را که هزار باره در خون کشمش
دل را که هزار باره در خون کشمش وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام مویش گیرم ز…
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت کفرست…
دل از طربِ زمانه برداشتنیست
دل از طربِ زمانه برداشتنیست و افزون طلبی ما کم انگاشتنیست تا چند چو کرمِ پیله بر خویش تنیم چون هر چه تنیدهایم بگذاشتنیست
دردا که ز درد ناکسی میمیرم
دردا که ز درد ناکسی میمیرم در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم هر روز هزار گنج مییابم باز اما به هزار مفلسی میمیرم
درد تو که در دلم به جای جان بود
درد تو که در دلم به جای جان بود درمانِ من عاشق سرگردان بود چون درد تو از پردهٔ دل روی نمود چون در نگریستم…
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند درداکه گل نازکت از شاخ بریخت وان بلبل گویای تو خاموش بماند
در عشق مرا چون عدم محض فزود
در عشق مرا چون عدم محض فزود از هستی خویشم عدم محض ربود چون جان و دلم در عدم محض غنود کونین مرا چون عدم…
در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی
در عشق تو نیم ذرّه سرگردانی خوشتر ز هزار منصب سلطانی زان میآیم زیر و زبر میدانی تا بیشترم زیر و زبر گردانی
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست شادی وصال بیش و کم ناید راست کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر عمرم بشد…
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز برّیده ز انگبین به صد تلخی باز شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز تا در آتش…
در خفیه بسوختم بسی بی آتش
در خفیه بسوختم بسی بی آتش هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش آن میخواهم چو شمع در عمر دراز کز سینه برآرم نفسی بی…
در بادیهای که عقل را راهی نیست
در بادیهای که عقل را راهی نیست گر کوه درو،سیر کند کاهی نیست گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش از…
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست معشوق تو…
حالم ز من سوخته خرمن بمپرس
حالم ز من سوخته خرمن بمپرس تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت وان قصّه که…
چون هست همه به روی تو آرزویم
چون هست همه به روی تو آرزویم بی روی تو نیست هیچ سوی آرزویم گر یک سر موی از تو رسد حصّهٔ من نیست از…
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را
چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را جز خون خوردن نماند رویی کس را هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر…
چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد
چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد خورشید به زیرِ سایه درمیافتد زیبندهترست موی و بالا باری کان موی به بالای تو برمیافتد
چون گل بشکفت در بهار ای ساقی
چون گل بشکفت در بهار ای ساقی تاکی نهدم زمانه خار ای ساقی در پیش بنه صراحی و بر کف جام با سبز خطی به…
چون عاشق روی تو شدم اینم بس
چون عاشق روی تو شدم اینم بس سرگشته چو موی تو شدم اینم بس بامملکت دو عالمم کاری نیست سودائی کوی تو شدم اینم بس
چون رفتنِ بیقیاس داری در پی
چون رفتنِ بیقیاس داری در پی چندانک روی هراس داری در پی ای خوشهٔ سرسبز بسی سر مفراز چون میدانی که داس داری در پی
چون در ره این کار مرا دید فزود
چون در ره این کار مرا دید فزود آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود چشم دل دوربین درین بحر محیط چندان که فرو دید،…
چون تن زده سر به راه میباید داشت
چون تن زده سر به راه میباید داشت بگشاده زبان گناه میباید داشت چون شمع برون داشت زبان ببریدند در کام زبان نگاه میباید داشت
چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد
چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد هر گامم ازو ز صد جهان بیش آمد دل رفت و درین بادیه تک زد عمری خود بادیه او…
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر…
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت در فرع کجا مشبّهی افتاده است خورشید به روزنی در افتاد و برفت چون در نگری حقّه تهی…
جانی دگرست و جانفزایی دگرست
جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست
جانا! نظری در دل درویشم کن
جانا! نظری در دل درویشم کن یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن این میدانم که خاک میباید شد گر خاک کنی خاک ره خویشم کن
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده
جانا گل بین جامهٔ چاک آورده وز غنچه صباش بر مغاک آورده می خور که صبا بسی وزد بی من و تو ما زیر کفن…
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست
جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان…
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود آن چندان سرسوزِ تُرا باید…
تو خفته وعاشقان او بیدارند
تو خفته وعاشقان او بیدارند تو غافل و ایشان همه در اسرارند بیکاری تو چو همچنین خواهد بود اما همه ذرّات جهان در کارند