عشقت که به صد هزار جان ارزانی است

عشقت که به صد هزار جان ارزانی است بحری است که موج او همه حیرانی است تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی سر تا…

ادامه مطلب

عاشق به غم تو کار افتاده خوش است

عاشق به غم تو کار افتاده خوش است سرداده به باد و بی سر استاده خوش است انصاف بده که این دل بی سرو پا…

ادامه مطلب

شمعی که ز درد او کسی باز نگفت

شمعی که ز درد او کسی باز نگفت جان داد که یک سخن به آواز نگفت شاید که ببرّند زبانش که به قطع تا در…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود

شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود پروانه که جان سپارِ من خواهد بود اول چو بشویمش به اشکی که مراست آخر لحدش کنارِ…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری

شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری پس سوخته هر شبی به دست دگری چون در سرم آتش است و بر پایم بند هرگز نبود…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم

شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم در آتشِ سوزنده به جان پیوستم چون هر نفسم به گاز سر میفکنند بر پای که سر نهم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم

شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم خود را که سرافکنده و سرکش دیدم از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت

شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت هر لحظه به آتش دگر باید سوخت وقتی که به جمع روشنی بیش دهم گر خواهم…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت اگر میسر گردد

شمع آمد و گفت اگر میسر گردد چندین سوزم ز اشک کمتر گردد چون در آتش تشنگیم مینکشد زان میگریم تادهنم تر گردد

ادامه مطلب

شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد

شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد کارم بنرفت و کار تاوان آمد گر راه نگه کنم بسر شد بر من ور عمرنگه کنم…

ادامه مطلب

سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی

سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی ما بسته میان به بندگی ای ساقی ما مردهٔ محنتیم و امروز به تست جان را ز شراب،‌زندگی…

ادامه مطلب

زین کار که در گردنِ من خواهد بود

زین کار که در گردنِ من خواهد بود آتش همه در خرمنِ من خواهد بود با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع سر بر…

ادامه مطلب

زلف تودگر ز دست نگذارم من

زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ…

ادامه مطلب

زان روز که حسنت علم عشق افراخت

زان روز که حسنت علم عشق افراخت هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت دادی همه را به یکدگر مشغولی تا با تو کسی…

ادامه مطلب

روزی که به دریای فنا در تازم

روزی که به دریای فنا در تازم خود را به بُنِ قعر فرو اندازم ای دوست مرا سیر ببین اینجا در کانجا هرگز کسی نیابد…

ادامه مطلب

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن تا کی به سر سوزن فکرت کاوم سِرّی که کسی نیافت…

ادامه مطلب

دوشم غم تو وداع جان میفرمود

دوشم غم تو وداع جان میفرمود برکندن دل ازین جهان میفرمود پا بر زبر جهان و جان بنهادم یعنی که غم توام چنان میفرمود

ادامه مطلب

دل، مست بتی عهدشکن دارم من

دل، مست بتی عهدشکن دارم من با او به یکی بوسه سخن دارم من گفتم «شکری» گفت که تعجیل مکن بشنو سخنی که در دهن…

ادامه مطلب

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت دل خون شد و راه این هوس باز نیافت سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق سررشتهٔ عشق…

ادامه مطلب

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم وز خلق جهان چشم ترا میدارم در شادی و غم چون به غمم شادی تو هر…

ادامه مطلب

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ…

ادامه مطلب

درویشی را به هر چه خواهی ندهم

درویشی را به هر چه خواهی ندهم وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم چون صحت و امن و لذت علمم هست تنهای را…

ادامه مطلب

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید وز بحر عیان عین عیانم نرسید عمری من تشنه بر لب دریایی بنشستم و قطرهای به جانم نرسید

ادامه مطلب

در واقعهای سخت عجب افتادم

در واقعهای سخت عجب افتادم گه می مردم صریح و گه میزادم دانی ز چه خاست این همه فریادم کامد یادم آنچه نیاید یادم

ادامه مطلب

در قعرِ دلِ خود سفرم میباید

در قعرِ دلِ خود سفرم میباید در عالمِ کل یک نظرم میباید هر روز ز تشنگی راهم صد بحر خوردم تنها و دیگرم میباید

ادامه مطلب

در عشق چو شمع من به سوزم زنده

در عشق چو شمع من به سوزم زنده در سوز بروی دلفروزم زنده امشب همه گردِ من درآیند به جمع زیرا که چو شمع تا…

ادامه مطلب

در عشق تو کارم به هوس برناید

در عشق تو کارم به هوس برناید وین کار آسان به دست کس برناید گفتم نفسی، به دست تو، توبه کنم گر جان به لب…

ادامه مطلب

در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست

در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست گفتی «برهی گر ز سرم برخیزی» برخاستنم از سر جان آسان…

ادامه مطلب

در زلف اگرچه جایگاهی سازی

در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی

ادامه مطلب

در حضرت توحید پس و پیش مدان

در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…

ادامه مطلب

در اشک خود از فرقت آن یار که بود

در اشک خود از فرقت آن یار که بود غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود چون کار من سوخته دل سوختن است با سر…

ادامه مطلب

خون دل من که هر دم افزون گردد

خون دل من که هر دم افزون گردد دریا دریا ز دیده بیرون گردد وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند گر آب در…

ادامه مطلب

خواهی که ز خود به رایگان باز رهی

خواهی که ز خود به رایگان باز رهی فانی شوی و به یک زمان باز رهی یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر تا از بد…

ادامه مطلب

چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من

چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من کیفیت آن نه تو بدانی و نه من گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش او ماند…

ادامه مطلب

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود در زیر دیار چرخ دیار نبود هر چند جهان خوشست بگذار زیاد انگار که هرچه بود انگار نبود

ادامه مطلب

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن صد کوزه توان گریست در…

ادامه مطلب

چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت

چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی…

ادامه مطلب

چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد

چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر…

ادامه مطلب

چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای

چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا…

ادامه مطلب

چون دیده سپید شد نظر چند کنیم

چون دیده سپید شد نظر چند کنیم چون راه سیه گشت سفر چند کنیم زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم وان را که خبر…

ادامه مطلب

چون حسن و جمال جاودان داری تو

چون حسن و جمال جاودان داری تو شور دل و شیرینی جان داری تو چون این داری و جای آن داری تو بس سرگردان که…

ادامه مطلب

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار…

ادامه مطلب

چون با سرو دستار نمیپردازم

چون با سرو دستار نمیپردازم دستار به میخانه فرو اندازم اندر همه کیسه یک درم نیست مرا وین طرفه که هر دو کون در میبازم

ادامه مطلب

چندان که ز مرگ میبگویم دل را

چندان که ز مرگ میبگویم دل را تنبیه نمیاوفتد این غافل را مشکل سفری است ای دل غافل در پیش چه ساختهای این سفر مشکل…

ادامه مطلب

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن یک رمز بدیشان که تواند گفتن سِرّی که میان جان و جانانِ من است جان داند و جانان…

ادامه مطلب

جانهاست در آن جهان بر انبار زده

جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری…

ادامه مطلب

جانا! مددی به عمر کوتاهم ده

جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده

ادامه مطلب

جانا صد ره بمُردم از حیرانی

جانا صد ره بمُردم از حیرانی بار دگرم زنده چه میگردانی چون شرح دهم این همه سرگردانی گر من بنگویم تو همه میدانی

ادامه مطلب

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود من حوصلهای نداشتم، این همه کار، از حوصله بخشیدن سودای تو…

ادامه مطلب

جان در غمت از خانه به کوی افتادهست

جان در غمت از خانه به کوی افتادهست بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست من در طلب تو و تو ازمن فارغ این…

ادامه مطلب