مختارنامه – عطار نیشابوری
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
آه از غم آن که زود برگشت و برفت بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت چون گل به جوانی و جهان نادیده بگذاشت هزار…
آنجا که فنای نامداران باید
آنجا که فنای نامداران باید بر باقی نفس، تیرباران باید یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو از هفت چه آید که هزاران باید
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد در مغزِ زمین و آسمان میتابد یک ذرّه بود در او همه روی زمین ماهیست کز آسمانِ…
آن راه که راه عالم عرفان است
آن راه که راه عالم عرفان است بر هر گامی هزار دل حیران است تا پیش نیایدت بنتوان دانست بر هر قدمی هزار سرگردان است
آن دل که نشان غمگساری میجست
آن دل که نشان غمگساری میجست خون گشت و نیافت، روزگاری میجست وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم کو نیز ز چشم…
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به…
امشب به صفت شمع دلفروزم من
امشب به صفت شمع دلفروزم من میگریم و میخندم و میسوزم من ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم زیرا که چو شمع زنده…
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
آمد دلم و کام روا کرد و برفت از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت طعم همه چیزها به تنهایی خورد پس نقل به…
از نادره، نادر جهانیم امروز
از نادره، نادر جهانیم امروز اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز سلطان سخن نشسته بر مسند فقر ماییم که صاحب قرانیم امروز
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند وز مانده نیز حیرتی بیش نماند عمری که ازو دمی به جان میارزید چون باد گذشت و حسرتی بیش…
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم وز درس وجودم سبقی بنهادم هر چند که آفتاب در دل دارم همچون گردون بر طبقی بنهادم
از پس منشین یک دم و در پیش مباش
از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو…
از آه دلم کام و زبان میسوزد
از آه دلم کام و زبان میسوزد چه کام و زبان همه جهان میسوزد ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است زیرا که مرا جملهٔ…
یک همنفسی کو که برو گریم من
یک همنفسی کو که برو گریم من گر هم نفسی بود نکو گریم من در روی همه زمین نمییابم باز خاکی که برو سیر فرو…
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی آخر بگشای بر دل بسته دری تا غرقه شوم در…
وقتست که بیزحمت جان بنشینم
وقتست که بیزحمت جان بنشینم برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم از عالم هست و نیست آزاد آیم وانگاه برون این و آن بنشینم
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت هم گنج زمین و آسمان باز نیافت خورشید هزار قرن بر پهلو گشت یک ذرّه سراپای جهان…
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است هم درد محبّتِ تو بی درمان است آن کیست که در راه تو سرگردان نیست هر کو ره…
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز در آینهٔ جمالِ تو…
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی گر خود همه بیدارترین کس باشد حقا که ز بیداری او…
هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر روز ره عشق تو از سر گیرم هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی نه طاقت…
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر دم دل من زچرخ بندی دارد هر لحظه به تازگی گزندی دارد یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی تا طاقت حادثات چندی دارد
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست هستند همه از می این واقعه مست یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید شهرآرایی کنند هر…
هر جانی را که غرق انعام بود
هر جانی را که غرق انعام بود در عالم بینهایت آرام بود صد قرن اگر گام زنی در ره او چون درنگری نخستمین گام بود
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را کار آوردی بدین درشتی ما را ما از غم تو فارغ و تو در غم او…
نه دین حق و نه دین زردشت مرا
نه دین حق و نه دین زردشت مرا بر حرف بسی نهند انگشت مرا کس نیست درین واقعه هم پشت مرا قصّه چه کنم غصّهٔ…
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد چندان که به جهد لاغرش گردانم از یک سخن دروغ فربه گردد
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز نقشیست پدید آمده از دریایی وانگاه شده به قعر آن دریا باز
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
من زین دل بیخبر بجان آمدهام وز جان ستم کش به فغان آمدهام چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت پس من…
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام ناآمده برقرار و نارفته به کام
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم وز هرچه جزوست دست کوته داریم گر درگه ما بسته شود در ره عشق در هر گامی هزاردرگه…
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد گه یک سخنم هزار جان میگیرد چندان که ز دریا دلم آب حیات بر میکشم آب جای آن میگیرد
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی گه تشریفم برای یک آه دهی زان میخواهم بیخودی خویش که تو بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد ایام اگر چه داد صد برگ مرا چه سود که برگِ عمر…
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا چشم از غم تو چو چشمه ساریست مرا بیروی تو ای روی به خاک آورده آشفته دلی و روزگاریست…
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک اندر حق آنکسی چه گویند آخر کاو غرقهٔ…
گفتم «بردی از لب و دندان جانم
گفتم «بردی از لب و دندان جانم روی از لب و دندان تو چون گردانم» گفتا «لب خویش را به دندان میخا دور از لب…
گرچه غمم از گریستن بیرونست
گرچه غمم از گریستن بیرونست هر روز مرا گریستن افزونست ای ساقی جان فروز! در ده جامی تا سیر بگریم که دلم پرخونست
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا سر تا پای تو غرق آتش آنجا بهتر بودت که دل مشوش…
گر ما به هزار تک بخواهیم دوید
گر ما به هزار تک بخواهیم دوید آخر طمع از خویش بخواهیم برید فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن چیزی است که ما…
گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد
گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد عُجْب آورد و شوق ونیازت ببرد زنهار به گرد من مگرد ای زاهد کاین رندِ قلندر از نمازت ببرد
گر در همه عمر در سفر خواهی بود
گر در همه عمر در سفر خواهی بود همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد هر لحظه ز پس…
گر تو سر موئی سر من داشتیی
گر تو سر موئی سر من داشتیی چون موی مرا تافته بگذاشتیی آخر روزی با من حیران مانده نومید نیم بوکه کنی آشتیی
گر باخبرست مرد و گر بیخبرست
گر باخبرست مرد و گر بیخبرست آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است خورشید اگر تشنه بود نیست عجب هر ذرّه از او هزار پی…
گاهی به قبولِ خلق خواهی آویخت
گاهی به قبولِ خلق خواهی آویخت گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت از بهرِ شکم روز و شبان در تک و پوی خود را…
کو کس که دل از مرگِ تو خون مینکند
کو کس که دل از مرگِ تو خون مینکند تن نیز ز نوحه سرنگون مینکند از خاک چو سبزه سرنگون کرد بسی چون سبزه خطی…
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز وز کیسهٔ قارون دُر میجوید باز گر مُرد کسیت چند جویی بازش از دریائی که شبنمی جوید باز
فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من
فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من بنمودنِ زلفِ بیقرارت بر من یک بوسه بخواهم و صدم عشوه دهی وآنگه گویی ازین هزارت بر من
عمری به هوس نخل معانی بستم
عمری به هوس نخل معانی بستم گفتم که مگر ز هر حسابی رستم اکنون لوحی که لوح محفوظم بود از اشک بشستم و قلم بشکستم