دیرست که در کوی تو دارم گذری

دیرست که در کوی تو دارم گذری گر وقت آمد به سوی من کُن نظری ور در خورِ کشتنم مکش دردِ سری در پای خودم…

ادامه مطلب

دو چشم ز اشک خیره میباید کرد

دو چشم ز اشک خیره میباید کرد از بس که غمم ذخیره میباید کرد تا چند به آب پاک روشن داریم روئی که به خاک…

ادامه مطلب

دل میبینم عاشق وآشفته ازو

دل میبینم عاشق وآشفته ازو جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو شکر ایزد را که آنچه در جان من است در گفت نیاید این…

ادامه مطلب

دل رفت و ز آتش طرب دود ندید

دل رفت و ز آتش طرب دود ندید جان شد ز جهان و از جهان سود ندید چشمی که همه جهان بدان میدیدم پر خون…

ادامه مطلب

دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند

دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند سر بر خط تو دو پای در قیر بماند مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود ما…

ادامه مطلب

دل از همه عالم به کنار آمد باز

دل از همه عالم به کنار آمد باز بگریخت زلشکر به حصار آمد باز با این همه درد و رنج آگاه نیم تا آمدن من…

ادامه مطلب

دردا که گلم میان گلزار بریخت

دردا که گلم میان گلزار بریخت وز باد اجل بزاری زار بریخت این درد دلم با که بگویم که بهار بشکفت گل و گل من…

ادامه مطلب

در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست

در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست در وقت معانی دو جهان گنج مراست با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک گر من منم…

ادامه مطلب

در ملک دو کون پادشاهی میکن

در ملک دو کون پادشاهی میکن جان و دل ما وقف الهی میکن چون مینتوان گفت که تو زان منی من زان توام تو هرچه…

ادامه مطلب

در عقل اصول شرع از جان بپذیر

در عقل اصول شرع از جان بپذیر در شرع فروع از ره امکان بپذیر ذوقی که به شوق حاصل آید دل را در عقل نگنجید…

ادامه مطلب

در عشق توام هم نفس اندوه تو بس

در عشق توام هم نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهائی که یار باید صد کس گر نیست مرا…

ادامه مطلب

در عشق تو رازی و نیاز آوردیم

در عشق تو رازی و نیاز آوردیم چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم چون درد ترا نیافتم درمانی کُلّی خود را به هیچ باز…

ادامه مطلب

در عالم جان نه مرد پیداست نه زن

در عالم جان نه مرد پیداست نه زن چه عالم جان نه جان هویداست نه تن تا کی گویی ز ما و من شرمت باد…

ادامه مطلب

در دست جفای تو زبون است دلم

در دست جفای تو زبون است دلم در پای غم تو سرنگون است دلم هرچند که خون دل حلال است ترا در خونِ دلم مشو…

ادامه مطلب

در بند خیال غیر یک ذرّه مباش

در بند خیال غیر یک ذرّه مباش در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش عالم همه آینهست و حق روی درو تو روی…

ادامه مطلب

داری سرِ عشق کار از سردرگیر

داری سرِ عشق کار از سردرگیر گر مست نیی خمار از سر درگیر ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا چون شمع هزار بار…

ادامه مطلب

خورشید رخت ملک جهان میبخشد

خورشید رخت ملک جهان میبخشد دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد صد جان یابم از غم عشقت هر روز گویی که غم عشق تو جان میبخشد

ادامه مطلب

خلقان همه در آینهای مینگرند

خلقان همه در آینهای مینگرند مشغول خودند و ز آینه بیخبرند کس آینه مینبیند از خلق جهان در آینه از آینه بر میگذرند

ادامه مطلب

چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش

چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش پیوسته نشستهام دلی پر دردش ناگاه چو برق بگذرد بر درِ من چندان بناستد که ببینم گردش

ادامه مطلب

چون نیست طریقی که به مقصود رسم

چون نیست طریقی که به مقصود رسم آن به که به نابودن خود زود رسم چون هر روزی به زندگی میمیرم گر مرگ در آیدم…

ادامه مطلب

چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم

چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم گویند درین راه چه خواهی کردن نه دل دارم نه دین نه دنیی…

ادامه مطلب

چون گل به دل افروخته میباید بود

چون گل به دل افروخته میباید بود چون غنچه به لب دوخته میباید بود چون هست وبالِ ما سخن گفتن ما چون شمع زبان سوخته…

ادامه مطلب

چون عفو تو میتوان مسلم کردن

چون عفو تو میتوان مسلم کردن تا کی ز غمِ گناه،‌ماتم کردن دانی که تمام است ز بحر کرمت یک قطره نثارِ هر دو عالم…

ادامه مطلب

چون روی تو در هلاک خواهد بودن

چون روی تو در هلاک خواهد بودن قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن بر روی زمین چند کنی جای و سرای چون جای تو…

ادامه مطلب

چون درد ترا من به دعا میطلبم

چون درد ترا من به دعا میطلبم کافر باشم اگر دوا میطلبم چندان که خوشی است در دو عالم گو باش من از همه فارغم،…

ادامه مطلب

چون جان دلم ز سیر،‌چون برق شدند

چون جان دلم ز سیر،‌چون برق شدند مستغرق او، ز پای تا فرق شدند این فرعونان که در درونم بودند از بس که گریستم همه…

ادامه مطلب

چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم

چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی من صافی دل اگرچه…

ادامه مطلب

چندان که نگاه میکنم هر سوئی

چندان که نگاه میکنم هر سوئی از سبزه بهشت است و ز کوثر جویی صحرا چو بهشت شد ز دوزخ کم گوی بنشین به بهشت…

ادامه مطلب

چشم من دلخسته به هر انجمنی

چشم من دلخسته به هر انجمنی چون خویشتنی ندید بیخویشتنی چون همنفسی نیافتم در همه عمر در غصّه بسوختم دریغا چو منی!

ادامه مطلب

جانی که به نورِ حق ندارد امّید

جانی که به نورِ حق ندارد امّید در عالم اوهام بماند جاوید چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه چون کودکِ یک روزه بوَد در خورشید

ادامه مطلب

جانان آمد قصد دل و جانم کرد

جانان آمد قصد دل و جانم کرد بنمود ره و سلوک آسانم کرد با این همه جان میکنم و میکوشم وین میدانم که هیچ نتوانم…

ادامه مطلب

جانا! تو کجائی که نیازم بینی

جانا! تو کجائی که نیازم بینی وین نالهٔ شبهای درازم بینی از ضعف چنانم که نیایم در چشم گر بازآئی مدان که بازم بینی

ادامه مطلب

جانا چو نه پنهان و نه پیدا باشی

جانا چو نه پنهان و نه پیدا باشی با ما باشی دائم و بی ما باشی تا کی سوزد ز آرزویت جانم جان بشکافم بوکه…

ادامه مطلب

جان سوخته پای بست آمد بی تو

جان سوخته پای بست آمد بی تو وز دست شده به دست آمد بی تو تا خیلِ خیال تو شبیخون آورد بر قلبِ بسی شکست…

ادامه مطلب

جان از طلب روی تو آبی گردد

جان از طلب روی تو آبی گردد بیداری دل پیش توخوابی گردد گر روی تو از حجاب بیرون آید هر ذره، به قطع، آفتابی گردد

ادامه مطلب

تخمی که درو مغز جهان پنهان بود

تخمی که درو مغز جهان پنهان بود گم بود درو دو کون و این درمان بود هر چیز که در دو کون آنجا برسید چون…

ادامه مطلب

تا هیچ پراکنده توانی بودن

تا هیچ پراکنده توانی بودن حقّا که اگر بنده توانی بودن از یک یک چیز میبباید مردن تا بوک بدو زنده توانی بودن

ادامه مطلب

تا کی زنی ای دل خسته جوش

تا کی زنی ای دل خسته جوش در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه خون میگریند جمله بنشسته…

ادامه مطلب

تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز

تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز سیر آمدم از جهان و از آز و نیاز مرگی که مرا رهاند از عمر دراز…

ادامه مطلب

تا دیده بر آن عارضِ گلگون افتاد

تا دیده بر آن عارضِ گلگون افتاد چشمم ز سرشک چشمهٔ خون افتاد هر راز که در پردهٔ دل پنهان بود باخونِ جگر ز دیده…

ادامه مطلب

تا چند کنی عزیمت دریا ساز

تا چند کنی عزیمت دریا ساز مردانه رو و خویش به دریا انداز گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی ور نیست روی خویش کجا…

ادامه مطلب

تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم

تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم تا کی نوشم شربت غمخوارگیم وقت است که دست گیریم تا برهم کز پای درافتادهٔ یکبارگیم

ادامه مطلب

تا پاک نگردد دل این نفس پرست

تا پاک نگردد دل این نفس پرست دستم ندهد بر سر کوی تو نشست تا عشق تو برهم نزند هرچه که هست ندهد سر مویی…

ادامه مطلب

پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است

پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است زان راز شگرف جان من با ناز است گر محو شود جهان نیاید بسته آن در که مرا به…

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت من بیش از تو

پروانه به شمع گفت من بیش از تو خون میگریم به درد بر خویش از تو چون تو سر زندگی نداری اینجا در پای تو…

ادامه مطلب

بیچاره دلم که راحت جان میجست

بیچاره دلم که راحت جان میجست جمعیت ازان زلف پریشان میجست در تاریکی زلف تو فانی گشت کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست

ادامه مطلب

بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید

بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان نه با…

ادامه مطلب

بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند

بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند مه طلعت خورشیدِ کمالت میخواند گل پیش رخِ تو صد وَرَق بازگشاد وز هر وَرَق آیتِ جمالت میخواند

ادامه مطلب

بس سیل که خاست هر نفس چشمم را

بس سیل که خاست هر نفس چشمم را وز سر ننشست این هوس چشمم را از بسیاری که چشم من آب بریخت آبی بنماند پیش…

ادامه مطلب

برخاست دلم، چوباده در خم بنشست

برخاست دلم، چوباده در خم بنشست وز طلعت گل هزاردستان شد مست دستی بزنیم با تو امروز به نقد زان پیش که از کار فرو…

ادامه مطلب