مختارنامه – عطار نیشابوری
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش خط برگنهم کش از نکوکاری خویش گر برگیری دستِ کرم از سر من هرگز نرهم ز…
همچون شمعی چند گدازم چکنم
همچون شمعی چند گدازم چکنم سیماب شدم تیز چه تازم چکنم ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش میباز نیابمش چه سازم چکنم
هم حلهٔ فضل در برم میداری
هم حلهٔ فضل در برم میداری هر افسرِ حفظ بر سرم میداری هر چند زمن بیش بدی میبینی هر دم به کرم نکوترم میداری
هرچند دریغ صدهزار است هنوز
هرچند دریغ صدهزار است هنوز زین بیش دریغ بر شمار است هنوز هر روز هزار بار خود را کشتم وین کافر نفس برقرار است هنوز
هر گاه که گوهر محبّت جویی
هر گاه که گوهر محبّت جویی تا بعد نجویی به چه قربت جویی چون نسبت خود درست کردی در فقر نسبت یابی به هرچه نسبت…
هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت
هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت با عالم و خلق عالمم کاری نیست گرد سر…
هر دم که دلم به فکر در کار آید
هر دم که دلم به فکر در کار آید هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید هر قطره که از بحر دلم بردارم بحری دگر از…
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت اقبال دو کون، ره بدو یافتن است بیچاره کسی که ره…
هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم
هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم از دوستی خویش سرانداز نهایم عمریست که چون چرخ درین میگردیم یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم
هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو
هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو آن قصّه که در بیان نیاید امروز هر ذرّهٔ خاک من…
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد نه فکر به غایت جمال تو رسد در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی کوغیر تو کس تا به…
نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت
نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت نه در طلب نامتناهی پرداخت دردا که به نفس آنچنان مشغولی کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت
میپنداری که در همه کون کسی است
میپنداری که در همه کون کسی است کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است هر جوش که از ملایک و انسان خاست در…
من عاشق روی تو ز دیری گاهم
من عاشق روی تو ز دیری گاهم در عشق تو نیست هیچ کس همراهم گر خلق جهان شادی عشقت خواهند تا جان دارم من غم…
مرگ است خلاص عالم فانی را
مرگ است خلاص عالم فانی را درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید با مرگ چکار جان تو…
ماییم که با ما نبود هیچ روا
ماییم که با ما نبود هیچ روا چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا تو هیچ مباش تا نباشد هیچت چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا
ماتم زدگان عالم خاک هنوز
ماتم زدگان عالم خاک هنوز می خاک شوند در غم خاک هنوز چندان که تهی میشود این پشت زمین پر می نشود این شکم خاک…
گیرم که جهان به کام دیدی وشدی
گیرم که جهان به کام دیدی وشدی زلف همه دلبران کشیدی و شدی چیزی که ترا هوا بر آن میدارد انگار بدان همه رسیدی و…
گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم
گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم گه کلبهٔ دل به باطل آراستهایم از باطل و حق سیر نمی گردد دل صد ره زین خوان…
گل گفت ز تفِّ دل عرق خواهم کرد
گل گفت ز تفِّ دل عرق خواهم کرد زر از پی عمر بر طبق خواهم کرد چون مینالد بلبل عاشق بر من شک نیست در…
گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست
گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست مه را به سخن لعل شکربار تو نیست خورشید جهان فروز را یک ساعت در هیچ طریق…
گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی
گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی یک ذره گر این حدیث برجانت تافت با خویش ببردت که نبود آنجایی
گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی
گفتم به بر سوختهٔ خویش آیی تو پادشهی کی بر درویش آیی سرگشته همی روم به هر کوچه فرود تابوک به یک کوچه توام پیش…
گردیدهوری تو دیده بر کار انداز
گردیدهوری تو دیده بر کار انداز جان را به یگانگی در اسرار انداز آبی کامل بر دو جهان بند به حکم وانگاه بگیر و در…
گر میسوزم مرا مکن چندین عیب
گر میسوزم مرا مکن چندین عیب کاتش دارم چو شمع دایم در جیب زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع تن را در جان گدازم و…
گر ماه نه زیر میغ میداشتیی
گر ماه نه زیر میغ میداشتیی بس سر که بر تو تیغ میداشتیی در درد و دریغ جاودان ماندی دل گر درد ز دل دریغ…
گر شادی تو معتبرم میآید
گر شادی تو معتبرم میآید در جنب غمت مختصرم میآید هر چند وصال درخورم میآید اندوه فراق خوشترم میآید
گر دست دهد به زندگانم مردن
گر دست دهد به زندگانم مردن آسان باشد به یک زمانم مردن یک لحظه همی چنان که میباید زیست گر زیسته آید، بِهْ توانم مردن
گر جان گویم برآمد و حیران شد
گر جان گویم برآمد و حیران شد ور دل گویم واله و سرگردان شد گفتی که به عجز معترف باید گشت عاجزتر ازین که من…
گر برخیزد ز پیش چشم تو منی
گر برخیزد ز پیش چشم تو منی بینی تو که بر محض فنا مفتتنی حق مستغنیست لیک چون درنگری چون نیست جز او، از که…
گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم
گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم گه بی همه اندر همه زیبا برویم چندان که تو در خویش به عمری بروی در بی…
کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست
کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست کو هیچ قبولی که درو ردّی نیست در جلوهگریهای تو حیران شدهام کاین جلوهگریهای ترا حدّی نیست
کس نیست که در دو کون ما دون تونیست
کس نیست که در دو کون ما دون تونیست مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن…
قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای
قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای گر داشتهای خون جگر داشتهای تا خواهی بود بیخبر خواهی بود ای بیخبر از هرچه خبر داشتهای
عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم
عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم تا همچو زمین کنون فرو آسودم صدباره همه گرد جهان پیمودم چندان که شدم، حجاب من، من بودم
عشقش به کشیدن بلا آید راست
عشقش به کشیدن بلا آید راست در عشق بلا کشی خطا آید راست افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است این کار به افسانه کجا آید…
عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید
عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید لب بندد و راز پیش کس نگشاید چون کامل شد بترسد از غیرت دوست هرگز خود را به خویشتن…
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست این خنده به سر بریدنش باری چیست در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست پس در همه…
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس…
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای سر سوخته پای بسته نی بند و گشای کس چون من اگر چه پای بر جا…
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود بود ای عجب از آتش سرگشته که بود با آتش سرکشم اگر بودی تاب بازم نشدی ز…
شمع آمد و گفت چند از افروختنم
شمع آمد و گفت چند از افروختنم وز خامی خود سوختن آموختم چون من نزدم اناالحقی چون حلاج فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود تا ازچه ز سرْ…
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است باکشتن روزم این همه سوز شب است زین آتش تیز در عجب ماندهام تا اشک چگونه…
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه گو شو که جهان سیاه گردد بیماه او را تو برای خویشتن میطلبی پس عاشق خویش بودهیی…
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند ممکن نبود که او گهر خواهد ماند هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد پیوسته شکسته شاخ،…
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد جز دُردِ قلندری امان میندهد آن آه به صدق کز قلندر خیزد در صومعه هیچ کس نشان میندهد
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم در هر نفسی کار به جان آرندم از سایهٔ زلفِ تو رخت چون بینم کز سایه به…
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که…
روزی که دل شکسته پیش تو کشم
روزی که دل شکسته پیش تو کشم بر گلگونش نشسته پیش تو کشم چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک پیش آی که تنگ بسته…