مختارنامه – عطار نیشابوری
چون وصل نیامد به کسی اولیتر
چون وصل نیامد به کسی اولیتر بی همنفسی هر نفسی اولیتر چون نیست به وصل او رسیدن ممکن در هجر گریختن بسی اولیتر
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو وز هر سویم ناله برآید بی تو گلگون سرشکم که همی تازد تیز ای بس که به…
چون نیست امید غمگسارم نفسی
چون نیست امید غمگسارم نفسی پس من چکنم با که برآرم نفسی تا دور فتادهام ازان شمع چو گل چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چون مرغ دلم به دام هستی در شد چندانکه طپید بند محکم تر شد وز بی صبری و بی قراری جانم از بس که بسوخت…
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو صد گونه بلا اگر به رویم بارد آن روی ندارم که…
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم تا دست در آن کمند پُر خم نزنم ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم تا همچو سر…
چون دوست به دست روح، پیغامم داد
چون دوست به دست روح، پیغامم داد بالای دو کون برد و آرامم داد کاری که درون پرده انجامم داد از لطف برون پرده هم…
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم آخر چو تو با منی و من با تو…
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا دیوانگی آورد به زنجیر مرا چون کار به علّت نکنی با بد و نیک ترکِ بد و نیک گیر…
چندین در بسته بی کلیدست چه سود
چندین در بسته بی کلیدست چه سود کس نام گشادن نشنیدست چه سود پیراهن یوسف است یک یک ذرّه یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار گویی که هزار…
جز بیذاتی لایق درویشان نیست
جز بیذاتی لایق درویشان نیست جز بیصفتی در صفت ایشان نیست تو نیز ز هر دو کون درویش بباش کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست
جانی است درین راه خطرناک شده
جانی است درین راه خطرناک شده تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده بس رهگذری که بگذرد بر من و تو ما بیخبر…
جانا! غم تو فکند در کوی مرا
جانا! غم تو فکند در کوی مرا چون گوی روان کرد به هر سوی مرا گر آه برآرم ازدل پرخونم خونی بچکد از بن هر…
جانا ز میانِ من و تو دست کراست
جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه…
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن تن نتواند زعشق بر پای بُدن کاری عجب اوفتاد ما را با تو نه روی گریختن نه یارای…
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت دل دیده براه، جز برای تو نداشت یا رب سگ نفس را به صد درد بسوز کاین ناکس…
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست از سایهٔ خویش در حجابیم همه کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ…
تاکی بی تو زاری پیوست کنم
تاکی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شراب عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گهی هست کنم وقت است که…
تا کی هنر خویش پدیدار کنی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا کی بینم به هر دمی تیماری تا چند کشم به هر زمانی باری چون عمر شد و ز من نیامد کاری آخر در گیرد…
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست امروز منم هر نفسی دست به دست از…
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا سودا چه پزی که کارخام است ترا تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان دُردی خرابات حرام است…
تا چند ز نیستی و هستی ای دل
تا چند ز نیستی و هستی ای دل در هر دویکی مقام ورستی ای دل در بُعد، اگر رونده خواهی بودن به زانکه به قُرب…
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم وز بهرِ گریختن میان دربستیم خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو
تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو از کس سخنی به صدق نپذیری تو هر لحظه که بیحضور او خواهی بود کافر میری آن…
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ لختی بطپید و عاقبت گشت خموش
پروانه به شمع گفت چند افروزی
پروانه به شمع گفت چند افروزی خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی هر لحظه سری دگر برآری در سوز ای شمع برو که سرسری…
بی عشق تو زیستن دریغم آید
بی عشق تو زیستن دریغم آید جز از تو گریستن دریغم آید چون نیست ز نازکی ترا تاب نظر در تو نگریستن دریغم آید
بنیاد جهان غرور و سوداست همه
بنیاد جهان غرور و سوداست همه پنهان نتوان کرد که پیداست همه چه رنج بری که حاصل عمر در آن تا چشم کنی باز دریغاست…
بگذر ز خیال آن و این، کار اینست
بگذر ز خیال آن و این، کار اینست بگشا نظر جمال بین، کار اینست گر جیم جمال یافت در جهان تو جای در میم مراقبت…
بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست
بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست رنجوری را سبب نمیدانم چیست پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست کاریست عجب عجب نمیدانم چیست
بر روی گل از ابر گلاب است هنوز
بر روی گل از ابر گلاب است هنوز در طبع دلم میل شراب است هنوز در خواب مشو چه جای خواب است هنوز جانا! می…
بر آب روان و سبزه ای شمع طراز
بر آب روان و سبزه ای شمع طراز می در ده و توبه بشکن و چنگ بساز خوش باش که نعره میزند آب روان میگوید…
با قوّت عشق تو به جان میکوشم
با قوّت عشق تو به جان میکوشم با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم چون هستی من جمله به تاراج برفت اینست عجب که همچنان میکوشم
با اهل، توان قصد معانی کردن
با اهل، توان قصد معانی کردن با نااهلان، خود چه توانی کردن آهنگ عذاب جاودانی کردن با نااهلیست زندگانی کردن
این دنیای غدار چه خواهی کردن
این دنیای غدار چه خواهی کردن وین شوکهٔ پرخار چه خواهی کردن آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی این گلخن مردار چه خواهی…
ای نور رخت خاک سیه بگرفته
ای نور رخت خاک سیه بگرفته وز مرگ توآفتاب و مَه بگرفته وین عالم چون عجوزهٔ فانی را از آرزوی تو دردِ زَه بگرفته
ای لعل توام به حکم ایمان داده
ای لعل توام به حکم ایمان داده کفرم به سر زلف پریشان داده تو در پس پرده با من و من بی تو از پرده…
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته در وصف تو دل از دل و جان در بسته وی پیش میان تو – که گوئی…
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی کرجست طلب در آفتاب اندازی از گریهٔ من همه جهان آب گرفت گر خنده زنی سپر بر آب…
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
ای شمع! چو از آتش افسر کردی تا دست به گردن بلا در کردی در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک بی…
ای روح! درین عالم غربت چونی
ای روح! درین عالم غربت چونی بیآنهمه پایگاه و رتبت چونی سلطانِ جهانِ قدس بودی، اکنون در صحبتِ نفس شوم صحبت چونی
ای دل هر دم غم دگرگون میخور
ای دل هر دم غم دگرگون میخور کم میزن و درد درد افزون میخور سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز چون بازنیابی چه کنی…
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز افتاده به بازار جهان در تک و تاز کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن گه…
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر نابوده و ناآمده رفتید آخر ای بیخبران این در و درگاه عظیم خالی مگذارید و مخفتید آخر
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد جانم ز جهان واله و مدهوش تو شد بر سیمِ بناگوش تو چون جملهٔ خلق، در مینگرند،…
ای بلبل روح چند باشی مگسی
ای بلبل روح چند باشی مگسی پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی تا کی بستهٔ پالان آخر پالان نتوان نهاد بر مرغ…
ای آن که درین حبس جهان ماندهای
ای آن که درین حبس جهان ماندهای در نیک و بد و سود و زیان ماندهای من آنچه منم به سر آن مشغولم تو آنچه…
اول همه نیستی است تا اول کار
اول همه نیستی است تا اول کار و آخر همه نیستیست تا روز شمار بر شش جهتم چو نیستی شد انباز من چون ز میانه…