مختارنامه – عطار نیشابوری
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت مردانه میان جمع میباید باخت من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی سر در آتش چو شمع…
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو تا…
در راه طلب مرد بهمت باید
در راه طلب مرد بهمت باید یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید ور روی نمایدش جمالی که مپرس چشمش به ادب دلش به حرمت باید
در حبسِ وجود از چه افتادم من
در حبسِ وجود از چه افتادم من کز ننگِ وجود خود بیفتادم من چون من مردم به صد هزاران زاری از مادرِ خویشتن چرا زادم…
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم وز استسقا درین بیابان مردم چون دانستم که زندگی دردسرست خود راکشتم به درد و حیران مردم
خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا
خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا در کار کشید بدخوئی تو مرا تلخی تو نیست شوربختی من است شیرینی آن ترش روئی تو مرا
خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون،
خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون، در پرده نشینی و کم آیی بیرون، چون موی که از خمیر بیرون آید، از هژده هزار عالم…
چون وصل نیامد به کسی اولیتر
چون وصل نیامد به کسی اولیتر بی همنفسی هر نفسی اولیتر چون نیست به وصل او رسیدن ممکن در هجر گریختن بسی اولیتر
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو وز هر سویم ناله برآید بی تو گلگون سرشکم که همی تازد تیز ای بس که به…
چون نیست امید غمگسارم نفسی
چون نیست امید غمگسارم نفسی پس من چکنم با که برآرم نفسی تا دور فتادهام ازان شمع چو گل چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چون مرغ دلم به دام هستی در شد چندانکه طپید بند محکم تر شد وز بی صبری و بی قراری جانم از بس که بسوخت…
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو صد گونه بلا اگر به رویم بارد آن روی ندارم که…
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم تا دست در آن کمند پُر خم نزنم ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم تا همچو سر…
چون دوست به دست روح، پیغامم داد
چون دوست به دست روح، پیغامم داد بالای دو کون برد و آرامم داد کاری که درون پرده انجامم داد از لطف برون پرده هم…
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم آخر چو تو با منی و من با تو…
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا دیوانگی آورد به زنجیر مرا چون کار به علّت نکنی با بد و نیک ترکِ بد و نیک گیر…
چندین در بسته بی کلیدست چه سود
چندین در بسته بی کلیدست چه سود کس نام گشادن نشنیدست چه سود پیراهن یوسف است یک یک ذرّه یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار گویی که هزار…
جز بیذاتی لایق درویشان نیست
جز بیذاتی لایق درویشان نیست جز بیصفتی در صفت ایشان نیست تو نیز ز هر دو کون درویش بباش کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست
جانی است درین راه خطرناک شده
جانی است درین راه خطرناک شده تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده بس رهگذری که بگذرد بر من و تو ما بیخبر…
جانا! غم تو فکند در کوی مرا
جانا! غم تو فکند در کوی مرا چون گوی روان کرد به هر سوی مرا گر آه برآرم ازدل پرخونم خونی بچکد از بن هر…
جانا ز میانِ من و تو دست کراست
جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه…
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن تن نتواند زعشق بر پای بُدن کاری عجب اوفتاد ما را با تو نه روی گریختن نه یارای…
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت دل دیده براه، جز برای تو نداشت یا رب سگ نفس را به صد درد بسوز کاین ناکس…
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست از سایهٔ خویش در حجابیم همه کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ…
تاکی بی تو زاری پیوست کنم
تاکی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شراب عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گهی هست کنم وقت است که…
تا کی هنر خویش پدیدار کنی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا کی بینم به هر دمی تیماری تا چند کشم به هر زمانی باری چون عمر شد و ز من نیامد کاری آخر در گیرد…
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست امروز منم هر نفسی دست به دست از…
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا سودا چه پزی که کارخام است ترا تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان دُردی خرابات حرام است…
تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی
تا چند ز مرگِ خویش غمناک شوی آن بِه که ز اندیشهٔ خود پاک شوی یک قطرهٔ آب بودهای اوّلِ کار تا آخرِ کار، یک…
تا چشم دلم به نور حق بینا گشت
تا چشم دلم به نور حق بینا گشت در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم از تن…
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند بر بوی وصال اشک میخواهم راند کارِ من سرگشته چو شمع افتادست میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند
پیش از من و تو پیر و جوانی بودست
پیش از من و تو پیر و جوانی بودست اندوهگنی و شادمانی بودست جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک خاک دهنی چو نقل دانی…
پروانه به شمع گفت آخر نظری
پروانه به شمع گفت آخر نظری شمعش گفتا ز من نداری خبری پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب تو میسوزی از من و من از…
بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست
بی روی تو یک لحظه نمیشاید زیست زیرا که مرا بی تو نمیباید زیست جانی که همه جهان بدو مینازند بیزارم ازو چو بی تو…
بنشستهای و بسی سفر داری تو
بنشستهای و بسی سفر داری تو هر ذرّه که هست ره گذر داری تو صد قافله در هر نفسی میگذرد ای بیخبر آخر چه خبر…
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما ما اعجمیان بارگاه عشقیم این سِر تو ندانی بچه آیی…
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید بس جان که به رای سوختن بیش کشید بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه کاین خاکِ…
بر دل گرهی بستم و بر جان باری
بر دل گرهی بستم و بر جان باری و افتاد بر آن گره، گره بسیاری پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری گر باز شود این گرهم…
بد چند کنی کار نکو کن بنشین
بد چند کنی کار نکو کن بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین در خانهٔ استخوانی آخر با سگ نتوانی زیست دفع او کن بنشین
با عشق، وجود خود برانداخته به
با عشق، وجود خود برانداخته به با سوختگی چو شمع درساخته به زان پیش که در ششدره افتی، خود را، در باز، که هرچه هست…
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند میپنداری که موی میبشکافند نه از سرِ قدرت است کز جان کندن هر یک به تکلّف سخنی میبافند
این درد چه دردیست که درمانش نیست
این درد چه دردیست که درمانش نیست وین راه چه راهیست که پایانش نیست هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب تا چند فرو روی…
ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو
ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو گر در آتش به عمرها میسوزی هم بوی منی زند ز خاکسترِ…
ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم
ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم وز رای تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم بر هفت فلک ندید و در هشت بهشت نُه چرخ، چو…
ای صبح! هزار پرده در پیش انداز
ای صبح! هزار پرده در پیش انداز وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز امشب شب خلوت است ما را بمژول هر تیغ که برکشی…
ای صبح بجز نام تو را صادق نیست
ای صبح بجز نام تو را صادق نیست زیرا که دلت چون دلِ من عاشق نیست چون تو ز خورشید پشت گرم میداری با خنده…
ای شمع! برو که سوختن حدّ من است
ای شمع! برو که سوختن حدّ من است مقبول نیی که سوز تو ردّ من است تو میسوزی به درد و من مینالم پس سوز…
ای روح! تویی به عقل موصوف آخر
ای روح! تویی به عقل موصوف آخر عارف شو و ره طلب به معروف آخر چون باز سفید دست سلطانی تو ویرانه چه میکنی تو…