مختارنامه – عطار نیشابوری
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی کرجست طلب در آفتاب اندازی از گریهٔ من همه جهان آب گرفت گر خنده زنی سپر بر آب…
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
ای شمع! چو از آتش افسر کردی تا دست به گردن بلا در کردی در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک بی…
ای روح! درین عالم غربت چونی
ای روح! درین عالم غربت چونی بیآنهمه پایگاه و رتبت چونی سلطانِ جهانِ قدس بودی، اکنون در صحبتِ نفس شوم صحبت چونی
ای دل هر دم غم دگرگون میخور
ای دل هر دم غم دگرگون میخور کم میزن و درد درد افزون میخور سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز چون بازنیابی چه کنی…
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز افتاده به بازار جهان در تک و تاز کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن گه…
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر نابوده و ناآمده رفتید آخر ای بیخبران این در و درگاه عظیم خالی مگذارید و مخفتید آخر
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد
ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد جانم ز جهان واله و مدهوش تو شد بر سیمِ بناگوش تو چون جملهٔ خلق، در مینگرند،…
ای بلبل روح چند باشی مگسی
ای بلبل روح چند باشی مگسی پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی تا کی بستهٔ پالان آخر پالان نتوان نهاد بر مرغ…
ای آن که درین حبس جهان ماندهای
ای آن که درین حبس جهان ماندهای در نیک و بد و سود و زیان ماندهای من آنچه منم به سر آن مشغولم تو آنچه…
اول همه نیستی است تا اول کار
اول همه نیستی است تا اول کار و آخر همه نیستیست تا روز شمار بر شش جهتم چو نیستی شد انباز من چون ز میانه…
آنها که مدام از پس این کار شوند
آنها که مدام از پس این کار شوند در کشتن این نفس ستمکار شوند در پوست هزار اژدها خفته تُراست چون مرگ درآید همه بیدار…
آنجا که فروغ عالم جان بینی
آنجا که فروغ عالم جان بینی خورشید و قمر را اثری زان بینی در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند طاووس فلک را مگس خوان…
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم عالم ز نشاط دل به غربال کنید زان پیش که خاکِ…
آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز
آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت یک نعره…
آن ذوق که در شکر چشیدن باشد
آن ذوق که در شکر چشیدن باشد مندیش که در شکر شنیدن باشد زنهار مدان اگر بدانی او را کان دانستن بدو رسیدن باشد
آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت
آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت دیو از بیمش جهان به یک گام گرفت از هیبت او زلزله در خاک افتاد وز دِرّهٔ…
امشب اگر از تو بی قراری نرود
امشب اگر از تو بی قراری نرود از روز دگر سفیدکاری نرود من زلف دراز تو به شب پیوندم کز روی تو صبح را به…
المنة للّه که نیم هر نفسی
المنة للّه که نیم هر نفسی مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی گر خصم شود هر دو جهانم ندهم با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی
از معنی عشق اسم میبینم و بس
از معنی عشق اسم میبینم و بس وز جان شریف جسم میبینم و بس از گنجِ یقین چگونه یابم گهری کز گنجِ یقین طلسم میبینم…
از عشق تو روی بر زمینم بنشین
از عشق تو روی بر زمینم بنشین دیریست که دور از تو چنینم بنشین من تشنهٔ دیرینهام از بهر خدای چندان که ترا سیر ببینم…
از خود خبرم ده که ز خود بیخبرم
از خود خبرم ده که ز خود بیخبرم کز آرزوی تو می بسوزد جگرم آسان ز سر هر دو جهان برخیزم گر بنشینی تا به…
از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست
از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست زیرا که برون پرده گردی کم و کاست در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست در…
از آز و طمع بیخور و خفتیم همه
از آز و طمع بیخور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب وتفتیم همه چیزی که شد اندر پی آن ضایع عمر ضایع…
یک همنفسی کو که برو گریم من
یک همنفسی کو که برو گریم من گر هم نفسی بود نکو گریم من در روی همه زمین نمییابم باز خاکی که برو سیر فرو…
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی آخر بگشای بر دل بسته دری تا غرقه شوم در…
وقتست که بیزحمت جان بنشینم
وقتست که بیزحمت جان بنشینم برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم از عالم هست و نیست آزاد آیم وانگاه برون این و آن بنشینم
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت هم گنج زمین و آسمان باز نیافت خورشید هزار قرن بر پهلو گشت یک ذرّه سراپای جهان…
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است هم درد محبّتِ تو بی درمان است آن کیست که در راه تو سرگردان نیست هر کو ره…
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز در آینهٔ جمالِ تو…
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی گر خود همه بیدارترین کس باشد حقا که ز بیداری او…
هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر روز ره عشق تو از سر گیرم هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی نه طاقت…
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر دم دل من زچرخ بندی دارد هر لحظه به تازگی گزندی دارد یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی تا طاقت حادثات چندی دارد
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست هستند همه از می این واقعه مست یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید شهرآرایی کنند هر…
هر جانی را که غرق انعام بود
هر جانی را که غرق انعام بود در عالم بینهایت آرام بود صد قرن اگر گام زنی در ره او چون درنگری نخستمین گام بود
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را کار آوردی بدین درشتی ما را ما از غم تو فارغ و تو در غم او…
نه دین حق و نه دین زردشت مرا
نه دین حق و نه دین زردشت مرا بر حرف بسی نهند انگشت مرا کس نیست درین واقعه هم پشت مرا قصّه چه کنم غصّهٔ…
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد چندان که به جهد لاغرش گردانم از یک سخن دروغ فربه گردد
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز نقشیست پدید آمده از دریایی وانگاه شده به قعر آن دریا باز
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
من زین دل بیخبر بجان آمدهام وز جان ستم کش به فغان آمدهام چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت پس من…
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام ناآمده برقرار و نارفته به کام
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم وز هرچه جزوست دست کوته داریم گر درگه ما بسته شود در ره عشق در هر گامی هزاردرگه…
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد گه یک سخنم هزار جان میگیرد چندان که ز دریا دلم آب حیات بر میکشم آب جای آن میگیرد
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی گه تشریفم برای یک آه دهی زان میخواهم بیخودی خویش که تو بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد
گل گفت کسم عمر به دریوزه نداد دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد ایام اگر چه داد صد برگ مرا چه سود که برگِ عمر…
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا چشم از غم تو چو چشمه ساریست مرا بیروی تو ای روی به خاک آورده آشفته دلی و روزگاریست…
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک اندر حق آنکسی چه گویند آخر کاو غرقهٔ…
گفتم «بردی از لب و دندان جانم
گفتم «بردی از لب و دندان جانم روی از لب و دندان تو چون گردانم» گفتا «لب خویش را به دندان میخا دور از لب…
گرچه غمم از گریستن بیرونست
گرچه غمم از گریستن بیرونست هر روز مرا گریستن افزونست ای ساقی جان فروز! در ده جامی تا سیر بگریم که دلم پرخونست
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا سر تا پای تو غرق آتش آنجا بهتر بودت که دل مشوش…