مختارنامه – عطار نیشابوری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت برو تاکی ز تو خطی و براتی…
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم گاهی ز برای نیک و بد میگریم گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم
گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گاه از سر طاعتی برون آیی تو گه در کف معصیت زبون آیی تو نومید مشو هرگز و امید مدار تا آخر دم ز کار…
کو تن که ز پای در فتادست امروز
کو تن که ز پای در فتادست امروز کو دل که ز دیده خون گشادست امروز در هر هوسی که بود دستی بزدیم زان دست…
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود…
عمری که گذشت زود انگار نبود
عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…
عالم که امان نداد کس را نفسی
عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…
شمع آمد و گفت موسی جمع منم
شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم
شمع آمد و گفت کار باید کرد
شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد…
شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا
شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا کز آتش و از چشم پرآب است مرا سررشتهٔ من به دست آتش دادند جان در…
شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی
شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی از خام مگو وین دل پر آتش نیز بر باد…
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا در سلطانی گدائی افتاد مرا در لذت قُرب جمله من بودم و بس چندین الم جدائی افتاد مرا
سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید
سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید
زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت
زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت از پرتو آن چشم جهان بینا گشت آن قطره –کزین پیش دلش میگفتی امروز به خون غرقه…
زان روز که در صدر خودی بنشستم
زان روز که در صدر خودی بنشستم تا بنشستم به بیخودی پیوستم دریای عدم شش جهتم بگرفتهست من، یک شبنم، چه گونه گویم هستم
روئی که به روز پنج ره میشوئیم
روئی که به روز پنج ره میشوئیم وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم زاتش بمسوز،تا به آبِ حسرت بر روی تو نامهٔ گنه…
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
رفتم که زبان را سر انشا بنماند جان نیز در انوارِ تجلی بنماند ناگفته درین شیوه میانِ فضلا دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد
دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد آن دَم مُردی که زادهای از مادر این مایه بدان…
دنیا مطلب مباش مغرور ازو
دنیا مطلب مباش مغرور ازو خود را میبین ز مرگ مهجور ازو نزدیکتر از مرگ به ما چیزی نیست وین طرفه نگر که ما چنین…
دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم
دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم در عمر کجا کنار دریا بینیم آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت فریاد برآورد که…
دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز
دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد…
دل در پی راز عشق، پویان میدار
دل در پی راز عشق، پویان میدار جان میکن و راز عشق، در جان میدار سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای چون پیدا شد…
دریاست جهان که تخت اینجا بنهد
دریاست جهان که تخت اینجا بنهد دل مردم شوربخت اینجا بنهد در هر قدمی هزار سر خاک ره است خاکش بر سر که رخت اینجا…
دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم
دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم پشتی چو کمان و تیر از شست شدیم آمد شدِ ما نگر که در آخرِ عمر از پای…
دردا که بر چون سمنت میریزد
دردا که بر چون سمنت میریزد زلف سیه پر شکنت میریزد ای سی ودو سالهٔ من آخر بنگر کان سی و دو دُر از دهنت…
در معرفت تو دم زدن نقصان است
در معرفت تو دم زدن نقصان است زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست خورشید که روشن است بینائی او در ذات تو چون صبحدمش…
در عشق نشان و خبر من برسید
در عشق نشان و خبر من برسید وز گریهٔ خونین جگر من برسید چندان بدویدم که تک من بنماند چندان بپریدم که پر من برسید
در عشق توام شادی و غم هیچ نبود
در عشق توام شادی و غم هیچ نبود پندار وجودم چو عدم هیچ نبود هر حیله که بود کردم و آخر کار معلومم شد کان…
در عشق تو خوف و خطرم بسیارست
در عشق تو خوف و خطرم بسیارست خون دل وآه سحرم بسیارست زان روز که در عشق تو شور آوردم زان شور نمک بر جگرم…
در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد
در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست چو غوّاصان، قصد گهر…
در دریایی که نه سر و نه پا داشت
در دریایی که نه سر و نه پا داشت هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت هر قطره اگر چه جای در دریا داشت اما…
در بحر فنا به آب در خواهم شد
در بحر فنا به آب در خواهم شد چون سایه به آفتاب در خواهم شد چون مینرسد به سرفرازی تو دست سر در پایت به…
خونی که من از دیده به در میریزم
خونی که من از دیده به در میریزم هر دم به مصیبتی دگر میریزم تا عشق رخ توأم گریبان بگرفت دامن دامن، خون جگر میریزم
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست فریاد ز جان و دل مردم برخاست شعر دگران چه میکنی شعر این است دریا چو پدید شد تیمم…
خال تو که جاودان بدو بتوان دید
خال تو که جاودان بدو بتوان دید بر روی تو روی جان بدو بتوان دید گر مردمک دیدهٔ زیبائی نیست پس چون که همه جهان…
چون هستی را نیست کسی اولیتر
چون هستی را نیست کسی اولیتر بازی که توداری مگسی اولیتر زان نیست همی شوند هستان، که همه هستند به نیستی بسی اولیتر
چون نیست زمانی سر خویشم بی تو
چون نیست زمانی سر خویشم بی تو کاری است گرفته پس و پیشم بی تو جمعیت جانم نشود مویی کم هر چند که در تفرقه…
چون من به تو در همه جهانم زنده
چون من به تو در همه جهانم زنده یک لحظه مباد بی تو جانم زنده بی زحمت تن با تو دلم را نفسی است گر…