عمری که گذشت زود انگار نبود

عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…

ادامه مطلب

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،‌برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…

ادامه مطلب

عالم که امان نداد کس را نفسی

عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی

ادامه مطلب

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت موسی جمع منم

شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کار باید کرد

شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جان من پُردرد است

شمع آمد و گفت جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا

شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا کز آتش و از چشم پرآب است مرا سررشتهٔ من به دست آتش دادند جان در…

ادامه مطلب

شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی

شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی از خام مگو وین دل پر آتش نیز بر باد…

ادامه مطلب

یکتا بودم دوتائی افتاد مرا

یکتا بودم دوتائی افتاد مرا در سلطانی گدائی افتاد مرا در لذت قُرب جمله من بودم و بس چندین الم جدائی افتاد مرا

ادامه مطلب

سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید

سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید

ادامه مطلب

زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت

زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت از پرتو آن چشم جهان بینا گشت آن قطره –کزین پیش دلش میگفتی امروز به خون غرقه…

ادامه مطلب

زان روز که در صدر خودی بنشستم

زان روز که در صدر خودی بنشستم تا بنشستم به بیخودی پیوستم دریای عدم شش جهتم بگرفتهست من، یک شبنم، چه گونه گویم هستم

ادامه مطلب

روئی که به روز پنج ره میشوئیم

روئی که به روز پنج ره میشوئیم وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم زاتش بمسوز،‌تا به آبِ حسرت بر روی تو نامهٔ گنه…

ادامه مطلب

رفتم که زبان را سر انشا بنماند

رفتم که زبان را سر انشا بنماند جان نیز در انوارِ تجلی بنماند ناگفته درین شیوه میانِ فضلا دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند

ادامه مطلب

دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد

دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد آن دَم مُردی که زادهای از مادر این مایه بدان…

ادامه مطلب

دنیا مطلب مباش مغرور ازو

دنیا مطلب مباش مغرور ازو خود را میبین ز مرگ مهجور ازو نزدیکتر از مرگ به ما چیزی نیست وین طرفه نگر که ما چنین…

ادامه مطلب

دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم

دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم در عمر کجا کنار دریا بینیم آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت فریاد برآورد که…

ادامه مطلب

دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز

دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد…

ادامه مطلب

دل در پی راز عشق، پویان میدار

دل در پی راز عشق، پویان میدار جان میکن و راز عشق، در جان میدار سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای چون پیدا شد…

ادامه مطلب

دریاست جهان که تخت اینجا بنهد

دریاست جهان که تخت اینجا بنهد دل مردم شوربخت اینجا بنهد در هر قدمی هزار سر خاک ره است خاکش بر سر که رخت اینجا…

ادامه مطلب

دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم

دردا که ز دُردی جهان مَست شدیم پشتی چو کمان و تیر از شست شدیم آمد شدِ ما نگر که در آخرِ عمر از پای…

ادامه مطلب

دردا که بر چون سمنت میریزد

دردا که بر چون سمنت میریزد زلف سیه پر شکنت میریزد ای سی ودو سالهٔ من آخر بنگر کان سی و دو دُر از دهنت…

ادامه مطلب

در معرفت تو دم زدن نقصان است

در معرفت تو دم زدن نقصان است زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست خورشید که روشن است بینائی او در ذات تو چون صبحدمش…

ادامه مطلب

در عشق نشان و خبر من برسید

در عشق نشان و خبر من برسید وز گریهٔ خونین جگر من برسید چندان بدویدم که تک من بنماند چندان بپریدم که پر من برسید

ادامه مطلب

در عشق توام شادی و غم هیچ نبود

در عشق توام شادی و غم هیچ نبود پندار وجودم چو عدم هیچ نبود هر حیله که بود کردم و آخر کار معلومم شد کان…

ادامه مطلب

در عشق تو خوف و خطرم بسیارست

در عشق تو خوف و خطرم بسیارست خون دل وآه سحرم بسیارست زان روز که در عشق تو شور آوردم زان شور نمک بر جگرم…

ادامه مطلب

در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد

در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست چو غوّاصان، قصد گهر…

ادامه مطلب

در دریایی که نه سر و نه پا داشت

در دریایی که نه سر و نه پا داشت هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت هر قطره اگر چه جای در دریا داشت اما…

ادامه مطلب

در بحر فنا به آب در خواهم شد

در بحر فنا به آب در خواهم شد چون سایه به آفتاب در خواهم شد چون مینرسد به سرفرازی تو دست سر در پایت به…

ادامه مطلب

خونی که من از دیده به در میریزم

خونی که من از دیده به در میریزم هر دم به مصیبتی دگر میریزم تا عشق رخ توأم گریبان بگرفت دامن دامن، خون جگر میریزم

ادامه مطلب

خورشید چو رخ نمود انجم برخاست

خورشید چو رخ نمود انجم برخاست فریاد ز جان و دل مردم برخاست شعر دگران چه میکنی شعر این است دریا چو پدید شد تیمم…

ادامه مطلب

خال تو که جاودان بدو بتوان دید

خال تو که جاودان بدو بتوان دید بر روی تو روی جان بدو بتوان دید گر مردمک دیدهٔ زیبائی نیست پس چون که همه جهان…

ادامه مطلب

چون هستی را نیست کسی اولیتر

چون هستی را نیست کسی اولیتر بازی که توداری مگسی اولیتر زان نیست همی شوند هستان، که همه هستند به نیستی بسی اولیتر

ادامه مطلب

چون نیست زمانی سر خویشم بی تو

چون نیست زمانی سر خویشم بی تو کاری است گرفته پس و پیشم بی تو جمعیت جانم نشود مویی کم هر چند که در تفرقه…

ادامه مطلب

چون من به تو در همه جهانم زنده

چون من به تو در همه جهانم زنده یک لحظه مباد بی تو جانم زنده بی زحمت تن با تو دلم را نفسی است گر…

ادامه مطلب

چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم

چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم بر شادی می، ز دست غم بگریزیم باشد که بهار دیگر ای هم نفسان گل میریزد ز بار و ما…

ادامه مطلب

چون شور ز گل در دل بلبل افتاد

چون شور ز گل در دل بلبل افتاد در هر رگ او هزار غلغل افتاد از باد صبا شور ز عالم برخاست وز گریهٔ ابر…

ادامه مطلب

چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم

چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم چیزی که نشایست به دست آوردیم امروز درین جهان دارم جز عجز در نزد خدائیت شکست آوردیم

ادامه مطلب

چون درد ترا تا به ابد درمان نیست

چون درد ترا تا به ابد درمان نیست گر شاد شوی به قطع جز نقصان نیست هرگز ز طرب هیچ نخیزد بنشین در اندوهی که…

ادامه مطلب

چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد

چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد بس کس که به تو ز راه خواهد افتاد ای ماه! به صَدْقَه یک شکربخش مرا کاین صَدْقه به…

ادامه مطلب

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار او بود دونده و دگر…

ادامه مطلب

چندانکه مرا میل به رفتن بیش است

چندانکه مرا میل به رفتن بیش است این نفس سگم بر سر کار خویش است گر من به خودی خویشتن خواهم رفت ای بس که…

ادامه مطلب

چشمت که سبق به دلربائی او راست

چشمت که سبق به دلربائی او راست در خون ریزی کام روائی او راست گر جان خواهد رواست زیرا که لبت صد جان دهدم که…

ادامه مطلب

جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت

جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت تا کی گویی «واقعهٔ عشق بگوی!» چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت

ادامه مطلب

جانا! همه راه، بر زبانم بودی

جانا! همه راه، بر زبانم بودی در هر منزل مژده رسانم بودی ای جان و دلم! گر ز تو غایب گشتم هر جا که بُدم…

ادامه مطلب

جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!

جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب! نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب! پیوسته نشسته میروم اینت عجب! نه با توام و نه بیتوام…

ادامه مطلب

جانا دل من خویش به دریا انداخت

جانا دل من خویش به دریا انداخت خود را به بلا بر سر غوغا انداخت اندوه همه جهان به تنهائی خورد پس شادی، اگر هست،…

ادامه مطلب