فانی شده، تا بود، مشوّش نشود

فانی شده، تا بود، مشوّش نشود باقی به وجود جز در آتش نرود چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است هرکو به وجود خوش شود…

ادامه مطلب

عمری به فنا بر دلم آوردم دست

عمری به فنا بر دلم آوردم دست تا دل ز فنا به زاری زار نشست از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست با…

ادامه مطلب

عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست

عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست از شادی…

ادامه مطلب

صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود

صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود در حضرت حق غرقهٔ بیخویشی بود با این همه جاه و قدر و قربت، کو داشت،…

ادامه مطلب

شمعم که حریف آتشم میآید

شمعم که حریف آتشم میآید وز اشک همه پیش کشم میآید در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع بر خویش گریستن خوشم میآید

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت می بر افروزندم

شمع آمد و گفت می بر افروزندم تا کشتن و سوختن در آموزندم هرگز چون شمع سایه نبود کس را از بهر چه میکُشند و…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز

شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز هر لحظه رهی که میروم چون خامم زان در…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم

شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم نادیده ز عمر سود بیرون رفتم چون عالم را آتش و دودی دیدم ره پُر آتش به دود…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت چند باشم سرکش

شمع آمد و گفت چند باشم سرکش بر پای بمانده به که تا سوزم خوش چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم بیرون شود از…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت بر تن خویشتنم

شمع آمد و گفت بر تن خویشتنم دل میسوزد که سخت شد سوختنم با هر که درین واقعه فریاد کنم سر بُرَّد و آتشی نهد…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت از سر دردی که مراست

شمع آمد و گفت از سر دردی که مراست اشک افشانم بر رخ زردی که مراست هر چند که اشک من ز آتش خیزد افسرده…

ادامه مطلب

شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما

شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما چندان که به هر شیوه فرو مینگریم هم شیوهٔ ما به…

ادامه مطلب

سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار

سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار امّید همه به درد بیدرمان دار وانگاه ز جان آینهای ساز مدام و آن آینه در…

ادامه مطلب

زین راز که در سینهٔ ما میگردد

زین راز که در سینهٔ ما میگردد وز گردش او چرخ دو تا میگردد نه سر دانم ز پای نه پای ز سر کاندر سر…

ادامه مطلب

زانگه که مرا عشق تودرکار آورد

زانگه که مرا عشق تودرکار آورد بی صبری و بی قراریم بار آورد تسبیح و ردا صلیب و زنّار آورد جان برد و ازین متاع…

ادامه مطلب

زان خط که به گردِ شکر آوردی تو

زان خط که به گردِ شکر آوردی تو خوندلم و قفای خود خوردی تو گفتم که مکن به دلبری زلفت کژ دیدی که بتافتی و…

ادامه مطلب

رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما

رفتیم و نبود هیچ کس محرم ما غم بود که بود روز و شب همدم ما سبحان اللّه! به هرزه این عمرِ عزیز امد بسر…

ادامه مطلب

دیوانه اگر مقید زنجیرست

دیوانه اگر مقید زنجیرست سر تا سر کار او همه تقصیرست تا شیوهٔ تو تصرّف و تدبیرست یک یک چیزت که هست دامنگیرست

ادامه مطلب

دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت

دوش آمد و گفت «آمدهام حور سرشت تاختم کنم ملکت حوران بهشت» گفتم «به خطی سرخ بر آن زیر نویس» رویش به خطی سبز در…

ادامه مطلب

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

دل والِه و عقل مست و جان حیران است وین کار نه کار دل و عقل و جان است ای بس که بگفتهاند در هر…

ادامه مطلب

دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد

دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو خورشید، از آن ذرّه،…

ادامه مطلب

دل در طلبش بجان گرفتار آمد

دل در طلبش بجان گرفتار آمد جان نیز چو شمع عاشق زار آمد کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون آن لحظه نهان…

ادامه مطلب

دل بستهٔ روی چون نگار او کن

دل بستهٔ روی چون نگار او کن جان بر کف دست نه، نثار او کن بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر پس…

ادامه مطلب

درویشِ تو را توانگری میبایست

درویشِ تو را توانگری میبایست نه روی سیاه بر سری میبایست گویی که تمام نیست ناکامی فقر با سر باریش کافری میبایست

ادامه مطلب

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه، درین راه درازم کس نیست در قعرِ دلم جواهر راز بسی است اما چه کنم محرم…

ادامه مطلب

در هر دو جهان گر آرزویی جویم

در هر دو جهان گر آرزویی جویم از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم راه از همه سوی کردهام گُم بی تو راهی به تو…

ادامه مطلب

در فقر، دل و روی سیه باید داشت

در فقر، دل و روی سیه باید داشت ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی غوّاصی را…

ادامه مطلب

در عشق دل من چو پریشانی گشت

در عشق دل من چو پریشانی گشت در پای آمد بیسر و سامانی گشت هرچند برونِ پرده حیرانی بود چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت

ادامه مطلب

در عشق تو زاری وندم آوردیم

در عشق تو زاری وندم آوردیم بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم روی از همه عالم به عدم آوردیم

ادامه مطلب

در عالم محنت به طرب آمدهیی

در عالم محنت به طرب آمدهیی در دریائی و خشک لب آمدهیی آسوده و آرمیده بودی به عدم آخر به وجود از چه سبب آمدهیی

ادامه مطلب

در راه تو دانش و خرد مینرسد

در راه تو دانش و خرد مینرسد با عشق تو نام نیک و بد مینرسد هستی ترا نهایتی نیست از آنک هر هست که در…

ادامه مطلب

در پرده درونِ دل ریشت بینم

در پرده درونِ دل ریشت بینم از پرده برون نشسته بیشت بینم هر روز هزار بار بیشت بینم تا کی بُود آن نَفَس که خویشت…

ادامه مطلب

دانی تو که هر که زادناچار بمرد

دانی تو که هر که زادناچار بمرد به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد هر روز بمیر صد ره وزنده بباش کاسان…

ادامه مطلب

خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت

خورشید رخ تو در نظر خواهم داشت چون ذرّه دلم زیر و زبر خواهم داشت تا من هوس روی تو دارم از دل خورشید میان…

ادامه مطلب

خواهی که به عقبی به بقایی برسی

خواهی که به عقبی به بقایی برسی باید که به دنیا به فنایی برسی هر چند که راه بر سر آدمی است میرو، تو مترس،…

ادامه مطلب

چون یار نمیکند همی یاد از من

چون یار نمیکند همی یاد از من برخاست چو زیرِ چنگ فریاد از من مشکل کاری که اوفتادست مرا من بندهٔ یار و یار آزاد…

ادامه مطلب

چون نیستی تو محض اقرار بود

چون نیستی تو محض اقرار بود هستیت ز سرمایهٔ انکار بود هر کس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود

ادامه مطلب

چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم

چون نعره زنان قصد به کوی تو کنیم جان در سر و کار آرزوی تو کنیم در هر نفسم هزار جان میباید تا رقص کنان…

ادامه مطلب

چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت

چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت یک ذرّه ز آفتاب روی تو نداشت خورشید که جملهٔ جهان روشن از اوست شد زرد از…

ادامه مطلب

چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است

چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است و افزون طلبی ما کم انگاشتن است تا چند چو کرم پیله بر خویش تنیم چون هرچه تنیده، رَسْم، بگذاشتن…

ادامه مطلب

چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش

چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش در کوی هوس عمر بسر برده مباش چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق میسوزندش که نیز…

ادامه مطلب

چون دریائی کنار من از جا خاست

چون دریائی کنار من از جا خاست کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست گویند بسی چشمه ز دریا خیزد چونست که از چشمه مرا دریا…

ادامه مطلب

چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد

چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد بلبل به سخن درآمد و شیدا شد در جام بلور کن می لعل که باغ از مروارید ابر…

ادامه مطلب

چون بسیارست ضعف در ایمانت

چون بسیارست ضعف در ایمانت هرگز نبود حدیث مرگ آسانت چندین مگری ز مرگ اگر جان داری کان میباید که باز خندد جانت

ادامه مطلب

چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی

چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی چون از گهر حقیقتی حقه تهی هرگه که همی حقی به دست تو بود زنهار چنان کن که…

ادامه مطلب

چندان که دل من به سفر بیش دَرَست

چندان که دل من به سفر بیش دَرَست ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست بس وادی سخت و بس ره صعب که ما…

ادامه مطلب

جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا

جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا هر چند که صد نوحه گرم میباید جز نوحه گری کار دگر…

ادامه مطلب

جانم که به لب از لب لعل تو رسید

جانم که به لب از لب لعل تو رسید دل تحفه به پیش لب لعل تو کشید خوی خشک نمیکند زخون چون گل لعل زان…

ادامه مطلب

جانا! دل و جانم آتش افروز از تست

جانا! دل و جانم آتش افروز از تست ناسازی این بخت جگرسوز از تست شب نیست که روز دل فرومینشود خوش باد شبت که دل…

ادامه مطلب

جانا ز ره دراز میآیم من

جانا ز ره دراز میآیم من با سینهٔ پر نیاز میآیم من چندان که مرا ز پیش خود میرانی پیش تو به دیده باز میآیم…

ادامه مطلب