مختارنامه – عطار نیشابوری
هم گوهر بحر لطف بیپایانی
هم گوهر بحر لطف بیپایانی هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی بس پیدایی از آنکه بس پنهانی بیرونِ جهانی و درونِ جانی
هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند
هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند هم جان ز همه جهان فرو خواهد ماند بگشای زبانِ لطف با جملهٔ خلق کز نیک و…
هرچند که نیست در رهت دولت یافت
هرچند که نیست در رهت دولت یافت مردند همه ز آرزوی لذت یافت چون وصل ترا فراق تو بر اثرست ذُل در طلب تو خوشتر…
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست
هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست اول قدم از دو کون بر باید خاست صد دریا موج میزند از غم این این کار،…
هر روز درین دایره سرگشتهترم
هر روز درین دایره سرگشتهترم چون دایرهای بمانده بی پا و سرم و امروز چنان شدم که آبی نخورم تا هم چندان خون نچکد از…
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد هر لحظه مصیبتی دگر خواهم برد چون نیست به جشن وصل تو راه مرا در ماتم خود…
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است تنهاست که آسیای چرخش سوده است هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست مفشان، که سر…
هر چند که اهل راز میباید گشت
هر چند که اهل راز میباید گشت هم با قدم نیاز میباید گشت تا چند روی، چو راه را پایان نیست چون میدانی که باز…
هان ای دل خسته کاروان میگذرد
هان ای دل خسته کاروان میگذرد بیدار شو آخر که جهان میگذرد آن شد که دمی در همه عمرت خوش بود باقی همه بر امید…
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد
نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد نه خرقه نه لقمه نه وطن چتوان کرد از خورشیدی کزو همه کون پرست یک ذرّه…
نه بستهٔ پیوند توانم بودن
نه بستهٔ پیوند توانم بودن نه رنج کش بند توانم بودن عمری است که بی قرارتر از فلکم ساکن چو زمین چند توانم بودن
میپنداری که جان توانی دیدن
میپنداری که جان توانی دیدن اسرار همه جهان توانی دیدن هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال کوری خود آن زمان توانی دیدن
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم
من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم از معتکفانِ کوی یارم چکنم گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون نتوان نگریست سوی یارم چکنم
مرغی که بدید از می این دریا دُرد
مرغی که بدید از می این دریا دُرد عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد گفت «اینهمه آب را به تنها بخورم» یک قطره…
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک ای بس که به خاک من مسکین آیند گویند…
ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم
ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم تا آن ساعت که از غم جان برهیم خود را شب و روز همچو پروانه زشوق بر شمع همی…
گیرم که ترا لطف الاهی آمد
گیرم که ترا لطف الاهی آمد در ملک تو ماه تا به ماهی آمد در هر وطنی سرای و باغی چه کنی میپنداری که باز…
گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید
گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید گه سرگردان و سرنگون مانده دید در دریایی که خویش گم باید کرد چندان که درون رفت…
گل گفت نقاب برگشادیم و شدیم
گل گفت نقاب برگشادیم و شدیم از دست به دسته اوفتادیم و شدیم چون عمر وفا نکرد هم بر سرِ پای ما دستهٔ خویش باز…
گل خندان شد ز گریهٔ ابر بهار
گل خندان شد ز گریهٔ ابر بهار با ما بنشین یک نفس ای سیم عذار بندیش که چون بسر شود ما را کار بسیار به…
گفتی «خطم از لبم جدا خواهد شد
گفتی «خطم از لبم جدا خواهد شد وین وعده که میدهم وفا خواهد شد» طوطی لبت به شکّر و آب حیاة منقار فرو برده کجا…
گفتم «شکری از دهنت، درگذری
گفتم «شکری از دهنت، درگذری ناگه ببرم تا که بیابم دگری» گفتا «دهنی چو چشم سوزن دارم بیرون نشود زچشم سوزن شکری»
گردِ تو درآمده چنین دریایی
گردِ تو درآمده چنین دریایی تو راه به یک قطره نبردی جایی دانی که درین عالم پر سر چونی چون در چمن بهشت نابینایی
گر میخواهی که وقت خودداری گوش
گر میخواهی که وقت خودداری گوش رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش جمعیت خود…
گر مردِ حقی مخالف باطل باش
گر مردِ حقی مخالف باطل باش بر هیچ مکن قرار و در منزل باش از بندگی خویش گر اندوه کنی باری به خداوندی او خوشدل…
گر دیدهوری جمله نکو باید دید
گر دیدهوری جمله نکو باید دید بر باید رفت و پس فرو باید دید بنگر به درختِ سرنگونسار که چیست یعنی همه شاخِ صنعِّ او…
گر دست دهد غم تو یک دم، آن به
گر دست دهد غم تو یک دم، آن به آن دم چو بود به ز دو عالم، آن به چون نیست ستایش ترا هیچ زبان…
گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود
گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود با دوست بهم پردهنشین خواهد بود وان دم که نه در حضور او خواهی زد فردا همه…
گر بر در آفتاب روشن باشم
گر بر در آفتاب روشن باشم آن به که چو سایه نامعین باشم چون هست کسی که اوست هر چیز که هست هرگز نبود روا…
گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم
گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم گاهی ز هوس نزد بقا میمانیم تر دامنی وجود خود میدانیم بر خشک بمانده چند کشتی رانیم
کو مستمعی تا سخنش برگویم
کو مستمعی تا سخنش برگویم واحوالِ دلِ ممتحنش برگویم بیخویشتنی ندیدهام در همه عمر تا واقعهٔ خویشتنش برگویم
کس مثل تو در جهانِ جان ماه نیافت
کس مثل تو در جهانِ جان ماه نیافت همتای تو یک دلبر دلخواه نیافت جانا! سخن از دهانِ تنگت گفتن کاری است که اندیشه در…
قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای
قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای گر داشتهای خون جگر داشتهای تا خواهی بود بیخبر خواهی بود ای بیخبر از هرچه خبر داشتهای
عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم
عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم تا همچو زمین کنون فرو آسودم صدباره همه گرد جهان پیمودم چندان که شدم، حجاب من، من بودم
عشقش به کشیدن بلا آید راست
عشقش به کشیدن بلا آید راست در عشق بلا کشی خطا آید راست افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است این کار به افسانه کجا آید…
عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید
عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید لب بندد و راز پیش کس نگشاید چون کامل شد بترسد از غیرت دوست هرگز خود را به خویشتن…
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست این خنده به سر بریدنش باری چیست در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست پس در همه…
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم
شمع آمد و گفت چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس…
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای
شمع آمد و گفت ماندهام بی سر و پای سر سوخته پای بسته نی بند و گشای کس چون من اگر چه پای بر جا…
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود
شمع آمد و گفت شخصم آغشته که بود بود ای عجب از آتش سرگشته که بود با آتش سرکشم اگر بودی تاب بازم نشدی ز…
شمع آمد و گفت چند از افروختنم
شمع آمد و گفت چند از افروختنم وز خامی خود سوختن آموختم چون من نزدم اناالحقی چون حلاج فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود
شمع آمد و گفت تا تنم زنده بود جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود تا ازچه ز سرْ…
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است
شمع آمد و گفت آمده جانم به لب است باکشتن روزم این همه سوز شب است زین آتش تیز در عجب ماندهام تا اشک چگونه…
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه گو شو که جهان سیاه گردد بیماه او را تو برای خویشتن میطلبی پس عاشق خویش بودهیی…
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند ممکن نبود که او گهر خواهد ماند هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد پیوسته شکسته شاخ،…
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد جز دُردِ قلندری امان میندهد آن آه به صدق کز قلندر خیزد در صومعه هیچ کس نشان میندهد
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم
زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم در هر نفسی کار به جان آرندم از سایهٔ زلفِ تو رخت چون بینم کز سایه به…
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که…
روزی که دل شکسته پیش تو کشم
روزی که دل شکسته پیش تو کشم بر گلگونش نشسته پیش تو کشم چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک پیش آی که تنگ بسته…
راهی به خودم که مینماید آخر
راهی به خودم که مینماید آخر بندی ز دلم که میگشاید آخر چون کار ز دست جمله کردند برون چه کار زدست ما برآید آخر