مختارنامه – عطار نیشابوری
تن کیست که سرنگون همی باید کرد
تن کیست که سرنگون همی باید کرد دل چیست که غرق خون همی باید کرد این دم به زمین فرو شدم بس عاجز تا سر…
تدبیر تو چیست بغض با حب کردن
تدبیر تو چیست بغض با حب کردن با هستی خویشتن تعصّب کردن چون مینتوان قصد بدان لب کردن بنشستن و دایماً تعجّب کردن
تا نفس پرستی تو را غم بیش است
تا نفس پرستی تو را غم بیش است ور دل داری ملک تو هر دم بیش است چه جای دو عالم است کانجا که دل…
تا کی ریزم ز چشمِ خون پالا اشک
تا کی ریزم ز چشمِ خون پالا اشک بالای سرم گذشت صد بالا اشک دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود…
تا شاگردم به قطع استادترم
تا شاگردم به قطع استادترم تا بندهتر ز جمله آزادترم کاری است عجب کار من بی سر و بُن غمگین ترم آن زمان که دلشادترم
تا در سر زلفت خم و چین افکندی
تا در سر زلفت خم و چین افکندی بر ماه نقاب عنبرین افکندی با تو سخنی ز زلف تو میگفتم در خشم شدی و بر…
تا چند غم این ره پر بیم کشیم
تا چند غم این ره پر بیم کشیم بر چهره ز خون، جدول تقویم کشیم گردست به دامن وصالش نرسید کو پای که در دامن…
تا چند به پای جان و تن خواهم رفت
تا چند به پای جان و تن خواهم رفت تا کی ز روش چنان که من خواهم رفت میخواهم بود تا ابد بر یک جای…
تا برجایی بجای میباش و خموش!
تا برجایی بجای میباش و خموش! سر می نه و خاک پای میباش و خموش! چیزی چه نمایی که ندانی هرگز نظّارگی خدای میباش و…
پیوسته به آرزو ترا باید خواست
پیوسته به آرزو ترا باید خواست تا از تو یک آرزو مرا ناید راست در کینهٔ من نشستهای پیوسته زین کینه بجز دلم چه بر…
پروانه به شمع گفت دمسازی من
پروانه به شمع گفت دمسازی من میبینی و میکنی سراندازی من با این همه گر چه نیست با جان بازی در عشق تو کس نیست…
بی لعلِ لبش شکرستان میچکنم
بی لعلِ لبش شکرستان میچکنم بی ماهِ رخش زحمتِ جان میچکنم گویند «جهان بر رخِ او باید دید» گر پیش آید رخش جهان میچکنم
بوئی که ز زلف مشکبوی تو رسد
بوئی که ز زلف مشکبوی تو رسد دل در طلبش بر سر کوی تو رسد آن زلف سیاهِ تو بلایی سیه است ترسم که نیاید…
بگشاده رخ و بسته قبا میآید
بگشاده رخ و بسته قبا میآید سرمست به بازار چرا میآید میآید و در پوست چو گل میخندد آری چه توان کرد مرا میآید
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست بس آتش و خون که در جگر از تو مراست در عشق تو یکتا صفتم لیک…
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند و آن پسته دهان با جگری خسته بماند ازتنگی پسته مغز را گنج نبود از پوست بجست و بر…
بر بوی وصال میدویدم همه سال
بر بوی وصال میدویدم همه سال گفتی بنشانمت ازین کار محال جانا منِ برخاسته دل شمع توام گر بنشانی مرا بمیرم در حال
با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی
با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی در مصرِ چمن تُرا سزد سلطانی گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب خود یک وَرَقست این…
با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم
با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید یک لحظه به هیچ کس…
این عین مکان همان مکان است که بود
این عین مکان همان مکان است که بود وین عین زمان همان زمان است که بود صد جامه اگر به ذرهای در پوشند انگشت بر…
ای هم نفسان فعل اجل میدانید
ای هم نفسان فعل اجل میدانید روزی دو سه داد خود ز خود بستانید خیزید و نشینید که خود بعد از این خواهید به هم…
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر تا زنده شوی…
ای عین بقا! در چه بقائی که نهای
ای عین بقا! در چه بقائی که نهای در جای نه و کدام جانی که نهای ای جان تو از جا و جهت مستغنی آخر…
ای صبح! اگر بلندیت هست امشب
ای صبح! اگر بلندیت هست امشب از بهر خدا که صبر کن پست امشب تا دور ز رویت من سرمست امشب در گردنِ مقصود کنم…
ای شمع! فروختی و لاف آوردی
ای شمع! فروختی و لاف آوردی آتش به سر خود به گزاف آوردی در سینه چو من نهفته در آتش عشق از بهر چه سر…
ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته
ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته ماه تو به مشک سر به سر بگرفته طوطی خط فستقیت بر عناب حلقه زده و گردِ شکر بگرفته
ای دل همگی خویش در جانان باز
ای دل همگی خویش در جانان باز هر چیز که آن خوشترت آید آن باز در شش در عشق چون زنان حیله مجوی مردانه درا…
ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو
ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو همچون کرکس از پی مردار مشو چون خلق جهان بدو گرفتار شدند تو گر مردی بدو گرفتار مشو
ای خلق فرو مانده کجایید همه
ای خلق فرو مانده کجایید همه وز بهر چه مشغول هوایید همه عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت گر حوصله دارید بیایید همه
ای تن دل ناموافقت میداند
ای تن دل ناموافقت میداند وز روی و ریا منافقت میداند هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش گو خلق بدان، چو خالقت میداند
ای بلبلِ روح مبتلا ماندهای
ای بلبلِ روح مبتلا ماندهای کاندر پی این دام بلا ماندهای خوکردهای اندر قفس خانهٔ تنگ واگاه نهای کز که جدا ماندهای
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری از گل، گل نازنین تو بیرون آری وز کوه و…
ای از رخ چون گلت گلابِ دیده
ای از رخ چون گلت گلابِ دیده خار مژهٔ تو برده خوابِ دیده چون آتش عشقت از دلم برخیزد میننشیند مگر به آبِ دیده
آهی که ز دست غم برآرم بی تو
آهی که ز دست غم برآرم بی تو زان آه، جهان بهم برآرم بی تو نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم نه زهرهٔ…
آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد
آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد جز گرم روی همنفس آنجا نرسد چون راند آنجا هم از آنجا خیزد بنشین که کس از پیش و…
آن ماه که سجده بُرد انجم او را
آن ماه که سجده بُرد انجم او را تا کرد دل از دیدهٔ خود گم او را از بس که گریست دیده در فرقت او…
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود
آن سیل که از قوّت خود جوشان بود با هر چه که پیش آمدش کوشان بود چون عاقبت کار به دریا برسید گویی که همه…
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد چون برق جهنده کم بقا باید مُرد منشین ز سر پای که تا چشم زنی همچون شمعت…
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان ظاهر گردد…
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح چون در پس پرده یار با ما بنشست از پرده دریدن…
امروز چو من شفیته و مجنون کیست
امروز چو من شفیته و مجنون کیست بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست این خود نه منم، خدای میداند و بس تا آنگاهی که…
از ننگ وجودم که رهاند بازم
از ننگ وجودم که رهاند بازم تا من ز وجود با عدم پردازم هرگه که وجود خود بدو در بازم آن دم به وجود خود…
از غیب گرت هست نشان آوردن
از غیب گرت هست نشان آوردن از عیب نشاید به زبان آوردن کان چیز که ازدست بشد گر خواهی دشوار به دست میتوان آوردن
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد رسوای جهانِ پرده در خواهی شد از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود تا چشم زنی…
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای
از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای بر مشک خطت بسی جگر سوختهای مگذار که خطّ تو ز دستم بشود چون دست مرا بدان خط آموختهای
از بس که بخورد خون من بیدادی
از بس که بخورد خون من بیدادی بیمار شدم نکرد از من یادی آنگاه به دست من چه بودی بادی گر خون دلم بر جگرش…
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد کردش ز عسل جدا به گرمی آخر وز موم به نرمیش…
یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز
یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز کلّی همه آنست و عزیز است آن چیز هر چیز که جان حکم کند…
یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش
یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش یا در خونم به سر بگردان و بکش گر بود هزار دل زخویشم بگرفت من آنِ توام…
هم گوهر بحر لطف بیپایانی
هم گوهر بحر لطف بیپایانی هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی بس پیدایی از آنکه بس پنهانی بیرونِ جهانی و درونِ جانی