مختارنامه – عطار نیشابوری
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
دردا که دلی که در جهان کار نداشت بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت یک شب…
دردا که بجز درد مرا کار نبود
دردا که بجز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه…
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب! وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب! گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم گر بر نپرد…
در عشق نماند عقل و تمییز که بود
در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد…
در عشق تو هردلی که مردانه بود
در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه…
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت پروانه صفت پای ز پر خواهم ساخت جان و تن ودین و دل و ملک دوجهان در…
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع تا…
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن هرگاه که درمان دلم خواهی کرد درمان دلم ز…
در بادیهٔ جهان دری بنمایید
در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید
خونی که ز تو درجگرم میگردد
خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد
خود را ز تو بیگناه مینتوان داشت
خود را ز تو بیگناه مینتوان داشت دل جز به غمت سیاه مینتوان داشت از دردِ تو بادِ سرد من چندان است کز باد کُلَه…
حل کردن آن نه تو توانی و نه من
حل کردن آن نه تو توانی و نه من تدبیر بجز غصه فرو خوردن نیست یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من یک…
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست پس هم نفست خموشی و تنهاییست در صدق ز صبح نیستی روشنتر اول که نفس زند دوم رسواییست
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم دیوانگی عشقِ توام میباید تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا تا کی ز گرانجانی تن بهر خدا از پای فتادهام به روزی صد جا خود را بدروغ چند…
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل!
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل! تو هم نرسی چند کنی آه ای دل! میپنداری که ره توان برد بدو هرگز نتوان برد…
چون طاقت عشق تو ندارم آخر
چون طاقت عشق تو ندارم آخر در دردِ تو چون عمر گذارم آخر رویی که به صد هزار باطل کردم آن روی چگونه در تو…
چون رفتن جان پاک آمد در پیش
چون رفتن جان پاک آمد در پیش تن را سبب هلاک آمد در پیش تا عمر در آبِ دیده و آتشِ دل چون باد گذشت…
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر در خون جگر چرا نگردم آخر در عشق تو هر حیله که میدانستم کردم همه و هیچ نکردم…
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت درد دل بیقرار خود خواهی داشت در خاکستر نشین و در خون میگرد گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست کاندیشهٔ هر دو کون در…
چندان که نگاه میکنم حیرانی است
چندان که نگاه میکنم حیرانی است سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است در بادیهای که دانشش نادانی است گردون را بین که جمله…
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش خورشید منور از نکورایی خویش در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
جانی که به راه رهنمون دارد رای
جانی که به راه رهنمون دارد رای وز حسرت خود میان خون دارد جای عقلی که شود به جرعهای درد از دست در معرفت خدای…
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام در یکتائی هزار تو آمدهام هرچند که از کوی خودم راندهای آخر نه به کوی تو فرو آمدهام
جانا زغمت بسوختی جان، ما را
جانا زغمت بسوختی جان، ما را نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را چون دانستی که نیست درمان، ما را سر در دادی بدین بیابان،…
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت دل نتواند محرم دیدار تو گشت ای بر شده بس بلند! کس نتواند در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید وین غمکش شبرو که دلش میخوانند هرگز روزی به شادمانی نرسید
تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد
تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد از جان هدفش ساز که از جان گذرد زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان آن تیر…
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند از بهر زمین شدن زمانت ندهند هرکار که میببایدت کرد بکن یعنی دم واپسین امانت ندهند
تا هستی تو نصیب میخواهد جست
تا هستی تو نصیب میخواهد جست دل روی به خونِ دیده میخواهد شست تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند زان یک سرِ موی،…
تا کی خود را ز پای و سراندیشی
تا کی خود را ز پای و سراندیشی پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی چون جمله یکیست هرچه میبینی تو مشرک باشی…
تا عقل من از عقیله آزادی یافت
تا عقل من از عقیله آزادی یافت دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت در دانایی هزار جهلش بفزود در نادانی هزار استادی یافت
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
تا دل به غمت فرو شد و برنامد زان روز ز دل نشان دیگر نامد در پای تو افشاند همی هرچه که داشت دردا که…
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو وز سینهٔ آتشین دم سرد از تو ای چشم و چراغ گو که تدبیرم چیست چون…
تا چند ازین بی خبران ای ساقی
تا چند ازین بی خبران ای ساقی دل کرده سبک، کیسه گران ای ساقی تا کی ز خصومت خران ای ساقی بگذر ز جهانِ گذران…
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت جانا! جانم میزند از معنی موج لیکن چه کنم چو مینیاید در…
پیوسته حریفِ جان فزایم باید
پیوسته حریفِ جان فزایم باید چون گوی ز خود بیسر و پایم باید چون من همه وقتی همه جایی باشم ممکن نبود که هیچ جایم…
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم
پروانه به شمع گفت کیفر بردیم وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم شمعش گفتا کنون مترس از آتش کان آتشِ سینه سوز با…
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بی یاد تو من سرزبان را بزنم بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم تو جان منی ومن از آن میترسم کز بس که جفا…
بی تو به وجود آرمیدن نتوان
بی تو به وجود آرمیدن نتوان با تو بجز از عدم گزیدن نتوان کاریست عجب، در تو رسیدن نتوان وانگه ز تو یک لحظه بریدن…
بلبل سخنی گفت به گل آهسته
بلبل سخنی گفت به گل آهسته یعنی که بپیوند بدین دلخسته گل گفت آخر در که توانم پیوست بشکفتن من ریختن پیوسته
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد عمری که بدو چو شمع امیدی نیست هم بر…
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی مرگت کند آگه که کنون در خوابی دستت که ز پیوستن او بیخبری تا از تو نبرند، خبر کی…
بر جان و تنِ بیش بها میگریم
بر جان و تنِ بیش بها میگریم بر فرقتِ این دو آشنا میگریم ای جان و تنِ به یکدگر یافته انس بر روز جدائی شما…
با گل گفتم که داد بستان و برو
با گل گفتم که داد بستان و برو آب رخ خود خواه ز باران و برو گل گفت که برمن ابر از آن میگرید یعنی…
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن
با این دلِ چون قیر چه خواهی کردن با نَفْسِ زبون گیر چه خواهی کردن در روز جوانی بنکردی کاری امروز چنین پیر چه خواهی…
این کار که صد عالم پنهان ارزد
این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد…
ای همچو سگی به استخوانی قانع
ای همچو سگی به استخوانی قانع تاکی باشی به خاکدانی قانع چون هر نَفَست هزار جان در راه است از بهرِ چهای به نیم جانی…
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که…