مختارنامه – عطار نیشابوری
عطار به درد از جهان بیرون شد
عطار به درد از جهان بیرون شد در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد زان پس که چنان بود چنین اکنون شد گویای…
عالم چو زکاف و نون توان آوردن
عالم چو زکاف و نون توان آوردن پس شخص ز خاک و خون توان آوردن این نقش که هست چون برون آوردند صد نقش دگر…
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست هر سیم که داری به زیان آر که…
شمع آمد وگفت جاودان افتادن
شمع آمد وگفت جاودان افتادن به زانکه چو من به هر میان افتادن از شهد چو موم نقره دور افتادم بر نقره ازین بِهْ نتوان…
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز
شمع آمد و گفت من نیم قلب مجاز مومی که بود نقره چو قلبش بگداز گر قلب شود موم همان نقره بود خود موم سر…
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت
شمع آمد و گفت عمر خوش خوش بگذشت دورم همه در سوز مشوش بگذشت گر آب ز سر در گذرد سهل بود این است بلا…
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم
شمع آمد و گفت دائماً در سفرم میسوزم و میگدازم و میگذرم بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد بنگر که ازین رشته چه…
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام
شمع آمد و گفت جان فشان آمدهام کز کشتن و سوختن به جان آمدهام آتش به زبان از آن برآرم هر شب کز آتشِ تیزتر…
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت
شمع آمد و گفت انجمنم باید ساخت با سوختن جان و تنم باید ساخت ما را چو برای سوختن ساختهاند شک نیست که با سوختنم…
شمع آمد زار زار و میگفت به راز
شمع آمد زار زار و میگفت به راز حال من و آتش است با سوز و گداز من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز برّیده…
سی سال به صد هزار تک بدویدیم
سی سال به صد هزار تک بدویدیم تا از ره تو به درگهت برسیدیم سی سال دگر گرد درت گردیدیم چوبک زنِ بام و عسسِ…
سر با تو ببازم، کلِه من اینست
سر با تو ببازم، کلِه من اینست پیش تو بمیرم، شرهِ من اینست گر ملک دو عالمم مسلم گردد جز خون نخورم زانکه رهِ من…
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه
روی تو که عقل ازو خجل میآید
روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی فریاد زشومی گناه ای ساقی برگیر به سوی توبه راه ای ساقی کز عمر بسی نماند آه ای…
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه…
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم گمراهی و مفلسی یقینش کردم چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام در حلقهٔ زلفِ تو نگینش…
دل از طمع خام چنان بریان شد
دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با…
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
دردا که دلی که در جهان کار نداشت بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت یک شب…
دردا که بجز درد مرا کار نبود
دردا که بجز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه…
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب! وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب! گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم گر بر نپرد…
در عشق نماند عقل و تمییز که بود
در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد…
در عشق تو هردلی که مردانه بود
در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه…
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت پروانه صفت پای ز پر خواهم ساخت جان و تن ودین و دل و ملک دوجهان در…
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع تا…
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن هرگاه که درمان دلم خواهی کرد درمان دلم ز…
در بادیهٔ جهان دری بنمایید
در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید
خونی که ز تو درجگرم میگردد
خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد
خود را ز تو بیگناه مینتوان داشت
خود را ز تو بیگناه مینتوان داشت دل جز به غمت سیاه مینتوان داشت از دردِ تو بادِ سرد من چندان است کز باد کُلَه…
حل کردن آن نه تو توانی و نه من
حل کردن آن نه تو توانی و نه من تدبیر بجز غصه فرو خوردن نیست یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من یک…
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست پس هم نفست خموشی و تنهاییست در صدق ز صبح نیستی روشنتر اول که نفس زند دوم رسواییست
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم دیوانگی عشقِ توام میباید تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا تا کی ز گرانجانی تن بهر خدا از پای فتادهام به روزی صد جا خود را بدروغ چند…
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل!
چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل! تو هم نرسی چند کنی آه ای دل! میپنداری که ره توان برد بدو هرگز نتوان برد…
چون طاقت عشق تو ندارم آخر
چون طاقت عشق تو ندارم آخر در دردِ تو چون عمر گذارم آخر رویی که به صد هزار باطل کردم آن روی چگونه در تو…
چون رفتن جان پاک آمد در پیش
چون رفتن جان پاک آمد در پیش تن را سبب هلاک آمد در پیش تا عمر در آبِ دیده و آتشِ دل چون باد گذشت…
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر در خون جگر چرا نگردم آخر در عشق تو هر حیله که میدانستم کردم همه و هیچ نکردم…
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت درد دل بیقرار خود خواهی داشت در خاکستر نشین و در خون میگرد گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست کاندیشهٔ هر دو کون در…
چندان که نگاه میکنم حیرانی است
چندان که نگاه میکنم حیرانی است سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است در بادیهای که دانشش نادانی است گردون را بین که جمله…
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش خورشید منور از نکورایی خویش در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
جانی که به راه رهنمون دارد رای
جانی که به راه رهنمون دارد رای وز حسرت خود میان خون دارد جای عقلی که شود به جرعهای درد از دست در معرفت خدای…
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام در یکتائی هزار تو آمدهام هرچند که از کوی خودم راندهای آخر نه به کوی تو فرو آمدهام
جانا زغمت بسوختی جان، ما را
جانا زغمت بسوختی جان، ما را نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را چون دانستی که نیست درمان، ما را سر در دادی بدین بیابان،…
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت
جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت دل نتواند محرم دیدار تو گشت ای بر شده بس بلند! کس نتواند در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید وین غمکش شبرو که دلش میخوانند هرگز روزی به شادمانی نرسید