مختارنامه – عطار نیشابوری
عشق تو که همچو آتشم میآید
عشق تو که همچو آتشم میآید در خورد دل رنج کشم میآید در بیم تو و امید تو پیوسته زیر و زبر آمدن، خوشم میآید
عاشق شدن مرد زبون آمدنست
عاشق شدن مرد زبون آمدنست سر باختن است و سرنگون آمدنست بر خویش برون آمدنت چیزی نیست تدبیر تو از خویش برون آمدنست
شوقی که مرا در طلب روی تو خاست
شوقی که مرا در طلب روی تو خاست گر برگویم به صد زبان ناید راست گر بنشینی تا به قیامت برِ من سیرت نتوان دید…
شمع آمد و گفت چون مرا نیست قرار
شمع آمد و گفت چون مرا نیست قرار از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار در واقعهٔ خویش چو حلاجم من آویخته و سوخته…
شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت
شمع آمد و گفت ماندهام بیخور و خَفْت وز آتش تیز در بلای تب و تفت گرچه بنشانند مرا هر سحری هم بر سر پایم…
شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی
شمع آمد و گفت سوزِ من گر دانی چندین بنسوزیم درین حیرانی چندین چکنی دراز اشک افشانی تا گرد کنم به دست سرگردانی
شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین
شمع آمد و گفت خیز و جانبازی بین با آتش سینه سوز و دمسازی بین هر چند که سرفرازیم میبینی آن سرسری افتاد سراندازی بین
شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند
شمع آمد و گفت تا مرا یافتهاند در تافتنم به جمع بشتافتهاند کمتر باشد ز ریسمانی که مراست آن نیز در اندرون من بافتهاند
شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست
شمع آمد و گفت اگر تنم غم کش خاست آتش در من گرم رود دل خوش خاست گرداب بلا بر سر من میگردد گرداب که…
شمع آتش را گفت که طبعی که تر است
شمع آتش را گفت که طبعی که تر است در شیب مرا مسوز چون بالا خواست آتش گفتش که هست بالای تو راست گردر شیبت…
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
سهل است اگر کار مرا ساز دهی گاهم بنوازی و گه آواز دهی چون عاشق دل شکسته را دل بردی چه کم شود ازتو گر…
زین کژ که به راستی نکو میگردد
زین کژ که به راستی نکو میگردد ماییم و دلی که خون درو میگردد ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک من خاک همی…
زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است
زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است هر مویش را هزار سر در غیب است گر یک شکن از زلف توام کشف…
زان روز که ما به زندگانی مُردیم
زان روز که ما به زندگانی مُردیم گوی طلب از هزار عالم بُردیم راهی که در او هزار هشیار بسوخت در مستی خویش و بیخودی…
روزی که بود روز هلاک من و تو
روزی که بود روز هلاک من و تو از تن برهد روانِ پاک من و تو ای بس که نباشیم وزین طاق کبود مه میتابد…
راهی که همه سلوک وی باید کرد
راهی که همه سلوک وی باید کرد کی، نتوان گفت از آن، و طی باید کرد راهیست که هر قدم که بر میگیری اول قدمت…
دی حکم حیات با اجل راندهاند
دی حکم حیات با اجل راندهاند کس را چه خبر تا چه عمل راندهاند خلقان نروند تا بر ایشان نرود هر نیک و بدی که…
دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی
دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی از شادی وصل و غم هجران بگذر با هیچ بساز…
دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست
دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست از هر مویش چشمه خون بر میخاست این بلبل روح بر سرِ گلبنِ جسم از بهرِ چه مینشست…
دل را که شد از یک نظر دیده خراب
دل را که شد از یک نظر دیده خراب بنگر که چگونه باز شد رشته ز تاب از مال جهان مرا چو چشمی و دلی…
دل بی غم دلفروز نتوان آورد
دل بی غم دلفروز نتوان آورد جان در طلبش به سوز نتوان آورد گرچون شمعم هزار شب بنشانند بی سوز تو شب به روز نتوان…
دعوی وجود از سر مستی شوم است
دعوی وجود از سر مستی شوم است از عین عدم خویش پرستی شوم است پیش و پس سایه آفتابست مدام گر سایه نفس زند ز…
دردا که ز خواب بس دل غافل ما
دردا که ز خواب بس دل غافل ما تا موی سپید شد سیه شد دل ما دردا و دریغا که بجز درد و دریغ حاصل…
در وصف تو عقل و دانش مانرسد
در وصف تو عقل و دانش مانرسد یک قطره به گرد هفت دریا نرسد چون هژده هزار عالم آنجا که توئی پَرِّ مگسی بود، کس…
در قلزم عشق تو که دیار نماند
در قلزم عشق تو که دیار نماند تا غرقه شوم ز خود بسی کار نماند بس زیر و زبر که آمدم تا آخر ناچیز چنان…
در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز
در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز کار من دل سوخته اشک است و نیاز هر چند که جهد میکنم در تک و تاز…
در عشق تو من با دل پرخون چکنم
در عشق تو من با دل پرخون چکنم چون افتادم ز پرده بیرون چکنم گفتم نفسی برآرم از دل با تو دل رفت و نفس…
در عشق تو پیوسته به جان میگردم
در عشق تو پیوسته به جان میگردم چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم برخاک نشسته اشک خون میریزم پس نعره زنان در آن میان میگردم
در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است
در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است باری ز حساب عقل ما…
در حیرانی بنده وآزاد هنوز
در حیرانی بنده وآزاد هنوز با خاک همی شوند ناشاد هنوز بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد…
در امت تو اگر مطیعی نبود،
در امت تو اگر مطیعی نبود، بر پشتی چون توئی بدیعی نبود شاید که ز بیم معصیت خون گرید آن را که بحق چون تو…
خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا
خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا وز بیم رهی که هست در پیش مرا هرگز نرسد به نوش توحید دلم تا کژدم نفس میزند…
خواهی که غم از دل تو یک دم بشود
خواهی که غم از دل تو یک دم بشود میخور که چو می به دل رسد غم بشود بگشای سر زلف بتان، بند ز بند،…
حاصل ز غم عشق توام بدنامیست
حاصل ز غم عشق توام بدنامیست وین بدنامی جمله ز بیآرامیست بر بوی وصال تو، من خام طمع میسوزم و این سوختنم از خامیست
چون هست جهان جایگه رسوایی
چون هست جهان جایگه رسوایی در جایگهی چنین چرا میپایی چون میگویی که من نیم اینجایی پس این همه از چه رو فرو میآیی
چون نیست دلم را جز ازو دلجویی
چون نیست دلم را جز ازو دلجویی سرگشته شدم گردِ جهان چون گویی چه غصّه بدین رسد که از ملکِ دو کون او رادارم وزو…
چون مردن تو از پی این زادن بود
چون مردن تو از پی این زادن بود برخاستن تو عین افتادن بود از بهر چه بود این همه جان کندن تو چون عاقبت کار…
چون گریهٔ من ابر بهاری نبود
چون گریهٔ من ابر بهاری نبود چون نالهٔ من ناله بزاری نبود چون من زغم مرگ تو ای یار عزیز در شهر به صد هزار…
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم چون ابر به گریه نیست کس مانندم با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست بر خود گریم چو…
چون ذُلِّ من از من است و چون عزّ از تو
چون ذُلِّ من از من است و چون عزّ از تو عزْ چون طلبد این دل عاجز از تو چون هر چه که داری تو…
چون خط تو باعث گنه خواهد شد
چون خط تو باعث گنه خواهد شد هر روز هزار دل ز ره خواهد شد زین شیوه که خط تو محقق افتاد دیوان من از…
چون پنجه سال خویشتن را کُشتم
چون پنجه سال خویشتن را کُشتم بر عمرِ نهاد سالِ شصت انگشتم شک نیست که شست را کمانی باید چون شصت تمام شد کمان شد…
چون با غم تو دل مرا تاب نماند
چون با غم تو دل مرا تاب نماند در دیدهٔ خون فشان من خواب نماند ای ساقی دُردِ دَرد برجانم ریز تا خون گریم که…
چندان که ز هر شیوه سخن میگویم
چندان که ز هر شیوه سخن میگویم میننماید کنه معانی رویم و امروز اگر چه عمر در علم گذشت تقلید نخست روزه وا میجویم
جز غوّاصی هوس ندارم چکنم
جز غوّاصی هوس ندارم چکنم غوّاصی را نفس ندارم چکنم در دریائی فتادهام در گرداب پروای جواب کس ندارم چکنم
جانی اگر از حق خبری میداری
جانی اگر از حق خبری میداری جسم ار ز سرخود نظری میداری هر چند که مهره میزنم لیک چه سود چون نقش ز مهرهی دگری…
جانا! ز همه جهان نشستم برتر
جانا! ز همه جهان نشستم برتر سربازان را چو دیده هستم در خور در باز کن و ببین که هستم بر در وز دستِ سرِ…
جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد
جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد هرگز دیگر از او…
جانا چو برت حریر میبینم من
جانا چو برت حریر میبینم من دل در غم او اسیر میبینم من ای موی میان! میانِ چون موی ترا موئی است که در خمیر…
جان را خطرِ روزِ پسین بایددید
جان را خطرِ روزِ پسین بایددید دل را غمِ عقلِ پیش بین باید دید دیدیم ز عالم آنچه دیدیم وشدیم تا خود چه ز عالم…