مختارنامه – عطار نیشابوری
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد
اول که به پیشِ خویشتن راهم داد صد وعدهٔ وصل گاه و بیگاهم داد و آخر ز حیل پردهٔ کژ ساخت ز زلف یعنی که…
آنها که درین درد مرا میبینند
آنها که درین درد مرا میبینند در درد و دریغای منِ مسکینند چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست گر هر موئی به…
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت از عقل برون آی اگر جان داری…
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم در هر جزوش دو کون پیدا دیدم چون دریایی بی سر و بی پا دیدم چندان که برفتم…
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود
آن رفت که عیشِ این جهانی خوش بود وان روز جوانی بخوانی خوش، بود امروز که پیری به سر آمد شادم وآن بود غلط زانکه…
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت وان…
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز
آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز ور دل طلبی میان خون یابی باز تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز سر رشتهٔ…
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
امروز منم نشسته نه نیست نه هست در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست هم دست ز…
افتان خیزان در ره تو میپوییم
افتان خیزان در ره تو میپوییم چیزی که کسی نیافت ما میجوییم بر خاک درت روی به خون میشوییم هم با تو ز تو واقعهای…
از کفر بتر بی تو غنودن ما را
از کفر بتر بی تو غنودن ما را آخر ز تو گفتن و شنودن ما را ای روی چو ماه کرده در خاک سیاه بی…
از عشق تو در جگر ندارم آبی
از عشق تو در جگر ندارم آبی چون بنشانم ز آتش دل تابی از خواب غرور خویش یکبار آخر بیدار شوم گرم ببینی خوابی
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر شب چند آرم چو شمع با روز آخر دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت ای…
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت غمهای دلم مگر…
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست
از آرزوی یقین چو مینتوان زیست بر خلق بباید ای خردمند! گریست کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست وانجا که رود حال نمیداند چیست
یک روز به صلح کارسازی میکن
یک روز به صلح کارسازی میکن یک روز به جنگ سرفرازی میکن چون از پس پرده سر بدادی ما را در پردهٔ نشین و پرده…
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت در بندگی تو…
وقت است که بیقراری ما بینی
وقت است که بیقراری ما بینی در عزت خویش خواری ما بینی باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما گر میخواهی که زاری ما بینی
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد گفتم که گشایم این گره در سی سال بود آن…
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من در گرد دو کون پرده ساز آیم من گویند کزان جهان کسی نامد باز هر روز به چند…
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است تا…
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند هر چیز که در پرده نهان داشتهاند با جانت همیشه در…
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود آنست که نقد جاودان تو شود تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست هرگه که مقیم گشت…
هر دل که تمام از سردردی برخاست
هر دل که تمام از سردردی برخاست هستیش ز پیش همچو گردی برخاست آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر در سایهٔ او نشست مردی برخاست
هر چند که نیستی کمت خواهد بود
هر چند که نیستی کمت خواهد بود صد ساله برای یک دمت خواهد بود یک روزه وجود را که بنیاد منی است تا روز قیامت…
هر جان که چو جان من گرفتار آید
هر جان که چو جان من گرفتار آید پیوسته درین راه طلبکار آید تا چند روم که هر نفس صد وادی از هر سویم همی…
نی از سر زلفت خبری میرسدم
نی از سر زلفت خبری میرسدم نی از لبِ لعلت شکری میرسدم از روی توام گر نظری مینرسد در کوی تو باری گذری میرسدم
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم نه باخبرم ز خویش و نه…
نادیده ترا شرح سروپات خوش است
نادیده ترا شرح سروپات خوش است گر سود کنیم و گرنه، سودات خوش است ما را همه وقت خوشی تست مراد پس بی تو بمیریم…
مهتاب افتاد در گلستان امشب
مهتاب افتاد در گلستان امشب گل روی نمود سوی بستان امشب در ده می گلرنگ که مینتوان خفت از مشغلهٔ هزار دستان امشب
من بی دلم و اگر مرا دل بودی
من بی دلم و اگر مرا دل بودی کی در پیشم این همه مشکل بودی کردم به محال عمر ضایع، وی کاش از وصل تو…
مردان می معرفت به اقبال کشند
مردان می معرفت به اقبال کشند نه همچو زنان دُردی اشکال کشند هرچ آن به دلیل روشنت باید کرد آبیست که از چاه به غربال…
ماهی که ز رخ یک سرِ مویم ننمود
ماهی که ز رخ یک سرِ مویم ننمود راهم زد و راهِ سرِ کویم ننمود صد معنی بکر در صفات رویش، چون روی نماید، ز…
ما را باشی بهْ که هوا را باشی
ما را باشی بهْ که هوا را باشی وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی از بیخبری تو خویش رایی جمله ما جمله ترا اگر تو…
گه در خط دلبران شیرین نگرم
گه در خط دلبران شیرین نگرم گه در خد و خال و زلفِ مشیکن نگرم از بس که رخِ سیم بران میبینم حیرت شدهام تا…
گنجت باید به رنج خو باید کرد
گنجت باید به رنج خو باید کرد جان وقف بلای عشق او باید کرد در پنجهٔ شیر اوفتادن به ازانک با او نفسی پنجه فرو…
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند
گل گفت کسم هیچ فسون مینکند درمان من غرقه به خون مینکند زین پای که من بر سر آتش دارم کس خار گلابگر برون مینکند
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت خود را به میان انجمن میانداخت از رشک رخت به خاک ره میافتاد پس خاک به دست با…
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت» گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت» گفتم که «میان تست این یا مویی» گفتا که «درین میان…
گفتم دل و جان در سر کارت کردم
گفتم دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی کان من بودم…
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت امّا…
گر من زگنه توبه کنم بسیاری
گر من زگنه توبه کنم بسیاری تا تو ندهی توبه، نیم بر کاری گر نیکم و گر بدم مسلمان توام از کافرِ نفسم برهان یکباری
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد هم آن بهتر…
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز پیدا نشودخوبی و زشتی امروز دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز فردا ببر آید آنچه کشتی امروز
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی یا درد نو و عشق کهن را چه کنی با این همه کار و بار و عزت…
گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار
گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار چون بحر شدی گهر میانِ جان دار ور دریایی بجز کفی موج مزن پس چون دریا، گوهرِ خود…
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است چون از تو به من رسد مرا یکسان است آن دوستییی کز تو مرا در جان…
کی پشه تواند که ثریا بیند
کی پشه تواند که ثریا بیند یا مورچهای گلشن خضرا بیند هر قطره که همرنگ نشد دریا را او در دریا چگونه دریا بیند
کو راه روی که ره نوردش گویم
کو راه روی که ره نوردش گویم یا سوختهای که اهل دردش گویم مردی که میان شغل دنیا نَفَسی با او افتد هزار مردش گویم
کاریست ز پیری و جوانی برتر
کاریست ز پیری و جوانی برتر وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر سرّیست ز پردهٔ معانی برتر جاوید ز باقی و ز فانی برتر
غنچه که چو پسته لب شود خندانش
غنچه که چو پسته لب شود خندانش از کم عمری بر لبش آمد جانش چون نیست بجز نیست شدن درمانش خون میبچکد به درد از…