مختارنامه – عطار نیشابوری
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم دردا که به صد هزار انگشت حیل مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد گفتی دلم از پرده برون داند کرد نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه مویی به هزار شاخ…
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد کس در دو جهان بر نتواند آورد خون میگرید دل من از غصهٔ آنک کاری بنکردم و توانستم کرد
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد
زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد برد این دل زیر و زبرم چه توان کرد گر من کمری ز زلف تو بربندم زنّار…
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم ذرات دو کون را به قربت دیدیم وان سیمرغی که عرش در سایهٔ اوست ما در پس کوه قاف…
رنج تو به صد گنج مسلم ندهم
رنج تو به صد گنج مسلم ندهم ملک غم تو به ملکت جم ندهم چون درد تو درمان دلم خواهد بود یک ساعته دردت به…
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس بیرون زتو جاهلند، تو عالم بس گر دستِ طلب به حضرتت مینرسد از حضرتِ تو تعجیم دایم…
دوش آمد و گفت چند جانت سوزم
دوش آمد و گفت چند جانت سوزم وقت است که امشبیت جان افروزم دردا که هنوز در دهن داشت سخن خود صبح برآمد و فرو…
دل هرچه که دید خشک لب دید همه
دل هرچه که دید خشک لب دید همه ذرّات دو کون در طلب دید همه بسیار به خون بگشت تا آخر کار از بس که…
دل سوختهٔ جمال او میبینم
دل سوختهٔ جمال او میبینم جان شیفتهٔ وصال او میبینم چندان که درین دایره برمیگردم نقصان خود و کمال او میبینم
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است جانم متحیر و تنم بیخبر است در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است تا بنیوشی…
دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد
دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد وز نالهٔ او قیامتی برخیزد ور با تو دمی نشستنم دست دهد از یک یک ذرّه قامتی برخیزد
درها به فنا گشادهاند، اینت عجب!
درها به فنا گشادهاند، اینت عجب! بر هیچ قرار دادهاند، اینت عجب! پنداشت که مانهایم و پندار وجود در دیدهٔ ما نهادهاند، اینت عجب!
دردا که دلم بوی دوایی نشنود
دردا که دلم بوی دوایی نشنود در وادی عشق مرحبایی نشنود وز قافلهای که اندرین بادیه رفت عمری تک زد بانگ درایی نشنود
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای در باطنِ خویش روز و شب داشتهای از جان تو اگر صبر کنی یک چندی بیرون نشود…
در عشق وجود و عدمم یک سان است
در عشق وجود و عدمم یک سان است شادی و غم و بیش و کمم یک سان است تا کی گویی که فصل خواهی یا…
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او هر دم به غمی دگر همی رنجد از او زان تنگ دهان میبنگویم سخنی تنگ است دهان برون…
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد دیوانگی خویش کنون خواهم کرد شوریده به خاک سر فرو خواهم برد شوریده ز خاک سر برون…
در عشق تو از بس که جنون آرم من
در عشق تو از بس که جنون آرم من از آتش و سنگ، جوی خون آرم من گر یک سنگی است در همه عالم و…
در راه تو معرفت خطا دانستیم
در راه تو معرفت خطا دانستیم چه راه و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتن تو بود و فریاد دو کون کاین نیست ازان دست…
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست در جنبِ لبت جام شراب افسانهست چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید از شرمِ تو آب شد،…
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد نه میبتوان زیست نه…
خوش باش که دل تمام میباز رهد
خوش باش که دل تمام میباز رهد وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد طوطی تو از قفس اگر باز رهد طاووسِ دلت ز دام…
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی وز بیادبی و بیقراری برهی تا چند به خود کنی تصرّف در خویش گر کار بدو بازگذاری برهی
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس مستغرق آن چیز چنانم که مپرس زین هرچه که در کتابها میبینی من آن بندانم، این…
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز هر روز بتو بیشترم گشت نیاز نظّارگی توئیم از دیری باز آخر نظری تو نیز بر ما انداز
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد گر در پیشش هزارتن مُرده شوند او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است مردانه بمیر! این چه بیچارگی است تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی انگار نبود، این چه…
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود چون دیده سفید گشت دیدار چه سود هرچند که جوش میزند جان و دلم لیکن چو زبان…
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود شمعش گفتا چه بود گفت آمدهام تا جمله تو باشم و…
چون دل غم تو به جان توانست کشید
چون دل غم تو به جان توانست کشید خوش خوش ز همه جهان توانست برید در راه تو آب روی بفروخت همه تا آتش مهر…
چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد
چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد بلبل به سخن درآمد و شیدا شد در جام بلور کن می لعل که باغ از مروارید ابر…
چون بسیارست ضعف در ایمانت
چون بسیارست ضعف در ایمانت هرگز نبود حدیث مرگ آسانت چندین مگری ز مرگ اگر جان داری کان میباید که باز خندد جانت
چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی
چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی چون از گهر حقیقتی حقه تهی هرگه که همی حقی به دست تو بود زنهار چنان کن که…
چندان که دل من به سفر بیش دَرَست
چندان که دل من به سفر بیش دَرَست ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست بس وادی سخت و بس ره صعب که ما…
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا هر چند که صد نوحه گرم میباید جز نوحه گری کار دگر…
جانم که به لب از لب لعل تو رسید
جانم که به لب از لب لعل تو رسید دل تحفه به پیش لب لعل تو کشید خوی خشک نمیکند زخون چون گل لعل زان…
جانا! دل و جانم آتش افروز از تست
جانا! دل و جانم آتش افروز از تست ناسازی این بخت جگرسوز از تست شب نیست که روز دل فرومینشود خوش باد شبت که دل…
جانا ز ره دراز میآیم من
جانا ز ره دراز میآیم من با سینهٔ پر نیاز میآیم من چندان که مرا ز پیش خود میرانی پیش تو به دیده باز میآیم…
جان شیفتهٔ الست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری و اندیشهٔ ما بهانهای بیش نبود آنست که خویش، هست میپنداری قصّه چه کنم، نشانهای بیش نبود
جان پیش رخت نثار خواهم آورد
جان پیش رخت نثار خواهم آورد دل در غمت استوار خواهم آورد چون شمع سری هزار خواهم آورد پیشت همه در کنار خواهم آورد
تن پست شد از درد اگر پست نبود
تن پست شد از درد اگر پست نبود جان مست شد از دریغ اگر مست نبود از پای درآمدم که تا چشم زدم ازدست بشد…
تادور فتادهام از آن نادره کار
تادور فتادهام از آن نادره کار دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار شب…
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید دل در سرِ…
تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم
تا کی به هوس چارهٔ بهبود کنیم کان به که خوشی عزمِ سفر زود کنیم چون عمرِ عزیز بود سرمایهٔ ما سرمایه ز دست رفت…
سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا
سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا ره سوی تو بسته کی شود از تو مرا گر زانکه کشی به قهر بندم از بند…
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو بس خون که ز دیده میببارم بی تو از روی چو گلبرگ و خط سبز تو ماند…
تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت
تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت از بس که درین جهان بدان نزدیکم گویی که…
تا جاندارم گردِ تو میخواهم تاخت
تا جاندارم گردِ تو میخواهم تاخت میخواهم سوخت و نیز میخواهم ساخت تو شاد بزی که نرد عشقت شب و روز تا من باشم با…
تا از سر زلفت خبرم میماند
تا از سر زلفت خبرم میماند جان بر لب و خون برجگرم میماند من شمعِ توام که در هوای رخ تو در سوخت تنم تا…