مختارنامه – عطار نیشابوری
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
با گل گفتم که با چنین عمر که هست انگار که نیست رخت بر باید بست گل گفت چو نیست در جهان جای نشست هم…
با دانش او بیخبری داند بود
با دانش او بیخبری داند بود با غیرت او مختصری داند بود او باشد و دیگری بود اینت محال! تا او باشد خود دگری داند…
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
این قالب اگر بلند دیدی ور پست مغرور مشو به پیش این خفته و مست برخیز بمردی، که درین جای نشست خوابیست که مینمایدت هرچه…
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر چون مینشود کام و زبانها ز تو پُر ای زندگی دلم روا میداری من دست تهی، هر…
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر
ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر پر مشک ز عطرِ خُلق تو جملهٔ دهر وز هر دو جهان کجا توان برد این قهر…
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه جز روی تو در همه جهان روئی نه از هر سوئی که بنگرم، در دو جهان آن سوی…
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن در کشتن من شروع خواهی کردن حقا که اگر رنجه شوی ز آه دلم از نیمهٔ ره رجوع خواهی…
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود در علت و دردِ خویش سرگشته بود خوردی عسل و رشته و دق آوردی بس گرم دماغ…
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده
ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده جانِ همه عاشقان به غم افکنده هرجا که درین پرده وجودی مییافت یک پرتو رویت به عدم افکنده
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است
ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است در گوشه نشستن تو آوارگی است نانت جگرست و آب خون خوارگیست اینست علاج تو که یکبارگی است
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین عمریست که تا زبانی از سر تا پای…
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو
ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو بیزحمت تن مونس جانم غم تو آن چیز که آشکار مینتوان گفت تعلیم کنی راز نهانم غم…
ای تیرگی زلف توام دین افروز
ای تیرگی زلف توام دین افروز وی روشنی روی توام راه آموز من در شبم از تو روز میخواهم، روز و افسردهام از تو سوز…
ای بندگی تو پادشاهی کردن
ای بندگی تو پادشاهی کردن کارت همه انعام الهی کردن من، در غفلت، عمر به پایان بردم من این کردم، تا تو چه خواهی کردن
ای آن که هزار گونه سودا داری
ای آن که هزار گونه سودا داری مردان همه ماتم، تو تماشا داری خوش میخور و میخفت که داند تا تو در پیش چه وادی…
ای آمده از شوق تو جان بر لب من
ای آمده از شوق تو جان بر لب من چون روز قیامت است بی تو شب من آخر سخنی از من بی دل بشنو تاکی…
او را خواهی از زن و فرزند ببر
او را خواهی از زن و فرزند ببر مردانه همی ز خویش و پیوند ببر چون هرچه که هست، بند راهست ترا با بند چگونه…
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم تا تو…
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند
آن ماه، مرا چو خاک در کوی افکند و اندر طلب خودم به هر سوی افکند زان است هزار قطره خون بر رویم کان روز…
آن سر عجب نه توبدانی ونه من
آن سر عجب نه توبدانی ونه من حل کردن آن نه تو توانی و نه من یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر یک ذرّه…
آن را که به چشم کشف پیداست یقین
آن را که به چشم کشف پیداست یقین او در ره مستقیم داناست بدین گرچند هزار گونه راهست چو موی زان جملهٔ مو، یک رسن…
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست وز ناکامی اندک و بسیار که نیست از جملهٔدخل و خرج این عالم خاک بادی است…
امشب که دمی هم نفس جانانم
امشب که دمی هم نفس جانانم سرمایهٔ عمر این نفس میدانم ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد گر در دمی، آتش بزنی در…
امروز منم به جان و تن درمانده
امروز منم به جان و تن درمانده هم من به بلا و رنج من درمانده شوریده دلی هزار شور آورده بیخویشتنی به خویشتن درمانده
از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت
از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت دل خود که بود که جان بیچاره بسوخت یا رب بمسوز این تن سرگردان را کز آتش…
از فوق، ورای آسمان بودم من
از فوق، ورای آسمان بودم من وز تحت، زمین بیکران بودم من عمریم جهان باز همی خواند به خویش چون در نگریستم جهان بودم من
از دنیی فانیم جوی نیست پدید
از دنیی فانیم جوی نیست پدید وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید دردا که برفت جان شیرین از دست وز این شورش برون شوی نیست…
از تفِّ دلم می به صباح ای ساقی
از تفِّ دلم می به صباح ای ساقی جوشیده چو گشت شد مباح ای ساقی مستی و مُقامری بسی بهتر از آنک بر روی و…
از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب
از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب بس کز همه عالمت بجستم شب و روز تو…
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست گل را به گلاب بین که چون خواهد شست گل میآید با قدحی خون در دست از عمر…
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید نه جامه و نه جای چو من بنمایید در گردش این دایرهٔ بی سر و پای یک بی…
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش
یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش خط برگنهم کش از نکوکاری خویش گر برگیری دستِ کرم از سر من هرگز نرهم ز…
همچون شمعی چند گدازم چکنم
همچون شمعی چند گدازم چکنم سیماب شدم تیز چه تازم چکنم ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش میباز نیابمش چه سازم چکنم
هم حلهٔ فضل در برم میداری
هم حلهٔ فضل در برم میداری هر افسرِ حفظ بر سرم میداری هر چند زمن بیش بدی میبینی هر دم به کرم نکوترم میداری
هرچند دریغ صدهزار است هنوز
هرچند دریغ صدهزار است هنوز زین بیش دریغ بر شمار است هنوز هر روز هزار بار خود را کشتم وین کافر نفس برقرار است هنوز
هر گاه که گوهر محبّت جویی
هر گاه که گوهر محبّت جویی تا بعد نجویی به چه قربت جویی چون نسبت خود درست کردی در فقر نسبت یابی به هرچه نسبت…
هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت
هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت با عالم و خلق عالمم کاری نیست گرد سر…
هر دم که دلم به فکر در کار آید
هر دم که دلم به فکر در کار آید هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید هر قطره که از بحر دلم بردارم بحری دگر از…
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت اقبال دو کون، ره بدو یافتن است بیچاره کسی که ره…
هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم
هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم از دوستی خویش سرانداز نهایم عمریست که چون چرخ درین میگردیم یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم
هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو
هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو آن قصّه که در بیان نیاید امروز هر ذرّهٔ خاک من…
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد نه فکر به غایت جمال تو رسد در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی کوغیر تو کس تا به…
نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت
نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت نه در طلب نامتناهی پرداخت دردا که به نفس آنچنان مشغولی کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت
میپنداری که در همه کون کسی است
میپنداری که در همه کون کسی است کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است هر جوش که از ملایک و انسان خاست در…
من عاشق روی تو ز دیری گاهم
من عاشق روی تو ز دیری گاهم در عشق تو نیست هیچ کس همراهم گر خلق جهان شادی عشقت خواهند تا جان دارم من غم…
مرگ است خلاص عالم فانی را
مرگ است خلاص عالم فانی را درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید با مرگ چکار جان تو…
ماییم که با ما نبود هیچ روا
ماییم که با ما نبود هیچ روا چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا تو هیچ مباش تا نباشد هیچت چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا
ماتم زدگان عالم خاک هنوز
ماتم زدگان عالم خاک هنوز می خاک شوند در غم خاک هنوز چندان که تهی میشود این پشت زمین پر می نشود این شکم خاک…
گیرم که جهان به کام دیدی وشدی
گیرم که جهان به کام دیدی وشدی زلف همه دلبران کشیدی و شدی چیزی که ترا هوا بر آن میدارد انگار بدان همه رسیدی و…